سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

you're no exception to the rules of the game, specially when you have high expectations from others

دلم می خواست بهش بگم من بازیچه نیستم، اگه تونستی قاعده بازی رو با بقیه رعایت نکنی و هر جوری دلت خواستی باشی ولی با من نمی تونی. دلم می خواست بهش بگم آدما روح دارن، فکر دارن، حریم دارن، نمی تونی اینقد راحت همه اینا رو نادیده بگیری. دلم می خواست بگم حوصله اتو ندارم وقتی اینقد خودخواهانه درست موقعی که آرامش نسبی پیدا کردم میای و آرامشم رو به هم می زنی و فقط هر موقع احتیاج داری بهم که برام حرف بزنی پیدات می شه و فک نمی کنی که وقتی می گی دوستی و رفیقی، داری یه رابطه دو طرفه رو ایجاد می کنی که اون یکی طرف هم شاید گاهی احتیاج داشته باشه حرف بزنه یا به احساساتش توجه شه و در نظر گرفته شه. دلم می خواست بگم خیلی لوسی، خودخواهی، و بی مسئولیت نسبت به اطرافیانت در مقایسه با توقعاتی که ازشون داری. ولی هیچی نگفتم. یه غرغر کوچیک کردم و سراپا گوش شدم و گوش دادم.  هیچی نگفتم و فقط با افسوس متوجه شدم که چقد همه اون حسای خوب و قوی ای که داشتم به خاطر این بی توجهی ها از بین رفته. باید خوشحال می شدم که حس هام کم شده و دارم گت اور می کنم، اما اونقد اون موقع ها که همه چی خوب بود حس های خوبی داشتم که از فکر اینکه این حس های خوب از بین رفته افسوس خوردم.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

i can't share the body i have made love to

all or nothing. i can't share my love. i can't share the body that makes love to me. i get crazy and possessive about the body that i love. that's why i don't love, that's why i don't get into love making. that's why i just get close to a certain limit, where bodies are just the means for physical pleasure and satisfaction. i don't get closer not to get possessive. i don't get closer because i know you can't own someone else's body and sooner or later each body will be touched by another body not yours. you can't get away with the biological determinism, so if you are the possessive  type who can't share your love you just should avoid love. i didn't avoid it, and the body that made  love to me naturally made love to another woman, and i never got over it, and i don't think i ever will. the thought of it still haunts me. thinking that those hands are touching another body with the same emotions and excitement just makes me mad. i can't tolerate the thought of. it hurts, it burns. i just cry and scream within my chest. i try to distract myself from thinking about similarities. i try to distract myself to avoid imagining the images but at the end of the day all those images haunt me.

all or nothing. i can't share the body i have made love to. i just can't...

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

i'm scared

ترسیدم، از تنهایی ترسیدم. از خالی بودن ترسیدم. از اینکه کنترل احساساتم از دستم خارج شده ترسیدم. از اینکه دوباره افسردگی بگیرم ترسیدم. از اینکه همه چی مث شروع افسردگی قبلی ام شده ترسیدم. از اینکه همه چی بی معنی شده برام ترسیدم. از اینکه انرژی و امید ندارم ترسیدم. خالی، خالی، خالی...

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

not even close to getting over it

دلم داره می ترکه. نیست، رفت، خودم انداختمش از زندگیم بیرون. باید می رفت. حالا نشستم اینجا بی تابی می کنم. چرا انداختمش بیرون؟ چرا قاطی کردم یهو و نتونستم تحمل کنم. بودنش خوب بود دیگه. انتظار بیشتری که من نداشتم جز اینکه دروغ نگه. چرا انداختمش از زندگیم بیرون؟ چرا اونقدر خشن و تند باهاش رفتار کردم که تکون بخوره واقعا و رفتنش ایندفعه دائمی باشه؟ چرا یه کاری کردم که برنجه و نگاهش به من عوض شه و ایندفعه کاری نکنه که باز من نرم بشم؟ خیلی از کارایی که کردم و پروسه کنار گذاشتنش از زندگیم عامدانه نبود. انگار ناخودآگاهم افسارم رو گرفته بود دست خودش و می کشید، حس شیشم من هم فقط کمک می کردم که شاخک های احساسی و عقلیم تیزتر بشن. کاش هیچی نمی فهمیدم، کاش اینطور نمی رنجیدم، کاش اینطور محکم ننداخته بودمش از زندگیم بیرون. بی تاب بی تابم برای نبودنش توی زندگیم. دلم داره می ترکه. چقدر طول می کشه تا عادی شه همه چی واسم؟

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

abyss

یه چیز کوچولویی شد خیالم بابت یه کاری که باید انجام می دادم راحت شد و برای چند ساعت انرژی گرفتم. بعد اومدم به کارهای دیگه ام برسم. داشتم حساب کتاب هامو می کردم رفتم تو حساب بانکی ام، اسم رستورانا و کافه های مختلف رو دیدم که با اون رفته بودم تو چند ماه گذشته، بعد هم اومدم اتاقم رو مرتب کنم تو کشوهام چیزهایی دیدم که باز یادآور حضور اون بود. هر دفعه دلم یه طوری شد، یه حفره، انگار یکی دست گذاشته روی گلوم فشار می ده. انرژی ام ته کشید. حالا دوباره بی حال افتادم یه گوشه با هزارتا کار عقب افتاده با اتاق و خونه ای که باید تا دو سه ساعت دیگه جمع و تمیز بشه، با زندگی پیش رویی که خیلی قراره پر از تنهایی باشه و نبودن اون بدجوری توش توی ذوق خواهد زد... تمام مدت فکر تنها بودن هیجان زده ام می کرد چون می دونستم اون بالاخره خواهد بود.  حالا الان فقط وحشت زده ام می کنه...

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

silence

سکوت می کنم و زجر می کشم از اینکه اینقدر شاخک های حسی ام تیزن و کوچیک ترین چیزها تو محیط اطراف رو هم ردیابی می کنن. زجر می کشم که کوچیک ترین چیزایی که ممکنه ناراحتم کنن رو هم می فهمم. واقعا این اصطلاح فرنگی ها که "جهل نعمته" راسته. گول خوردن و خوش بودن به "تاج کاغذی" واقعا بهتره و باعث می شه آدم راحت تر زندگی کنه. شاخک های من برای دریافت چیزایی که به شدت آزارم می دن خیلی تیز و حساسن.

احساس می کنم بهم خیانت شده؛ خیانت نه به معنی عرفی و کلاسیکش که مثلا پارتنر تو بره با یکی دیگه که اصلا در قاموس رابطه عجیب و غریب ما همچین چیزی اهمیتی نداره و حتی طبیعیه. خیانت به معنی بی معرفتی. فکر می کنم حقش نبود. یعنی وقتی برهنه برهنه در مقابل یه آدمی ظاهر می شی و هیچی رو پنهان نمی کنی و اونقدر زوایای مختلف وجودت رو که خیلی هم عجیب غریب و گاهی افراطی هستن نشون می دی، و فقط از اون هم می خوای که اون هم اینطور باشه، انتظار نداری دیگه ببینی اون آدم یک بخشی از حقیفت رو از تو پنهان می کنه، یا حداقل حقیقت رو گزینشی بهت نشون می ده. فهمیدن این مساله تکونم داد. تا زمانی که اعتماده هست آدم خوبه، ولی وقتی یه ضربه ای زده می شه که اون اعتماد خدشه دار شه، بعد دیگه همه چیز یهو می ره زیر سوال. قسمت دردناکش برای من اینه که من حس کردم وقتی آدمی که اینقدر بهم نزدیکه و اینقد بخشی از وجودم شده و اینقدر در مقابلش برهنه بودم می تونه اینجور یه بخشی از حقایق رو از من پنهان کنه یا طور دیگه بهم نشون بده، اونوقت می تونه در مورد هر چیز دیگه ای هم همینطور باشه. این خدشه دار شدن اعتماد خیلی چیز بدیه. ضربه ناجوری بود که احساس عدم امنیت شدیدی بهم داد و حالم رو اونقدر بد کرد که دیدم اصلا نمی تونم این رابطه رو ادامه بدم. یک جورهایی تراماتایزد شدم یعنی. حالا بهای این رو هم خودم باید بدم، با از دست دادن. دیگه برام غیر ممکنه با این وضعیت ادامه بدم چون هر لحظه ذهنم مشغول می شه و آزار می بینه، و از اونطرف هم دیگه احساس راحتی نمی کنم که کاملا خودم باشم و اونقدر برهنه باشم مقابل کسی که خودش متقابلا با من اینطور نیست. یعنی یه چیزی خراب شد رفت پی کارش که دیگه نمی شه درستش کرد...

حقش نبود که بهترین چیزی که این مدت به دست آورده بودم رو اینقدر زود از دست بدم. فک می کردم بعد از مدتها درد و سختی نوبت آرامش و عاشقی من هم رسیده. درد داره، خیلی درد داره و حتی نمی تونم در موردش حرف بزنم...

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

passing moments that hurt

I'm angry at all the men in my life, every single one of them. Not that I have had any "rights" or expectations, but you could all do better, couldn't you?

But of course, I'm just angry, and this is a passing moment, not a paralyzing one. I'll get over it tomorrow that i wake up and go back to work.

I sometimes think about my present situation, a situation in which I can have only part of a man I love at occasional moments and I feel like I don't have any options to change the situation. I think I don't have an option because neither his situation could change nor I can get  him out of my system (i.e. I love him and getting him out of my life will hurt, so I don't.) but oh well, still there are always options of different nature, and I do have the option to give up on him. So, if I don't is because I have "chosen" not to.

I nag and complain here a lot, but this is a special space, this is the space for me to write and get rid of all the thoughts and feelings that bother me. Writing heals and to me writing a low-key blog has always been like therapy. So, please if you're my close friend don't get worried reading here (and don't get annoyed by my negative "chos naaleha".) I'm alright, if you know me you know that I'm a fighter. As I said above, these are just passing moments, not paralyzing ones.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

where are you?

دلم براش تنگ شده. مریضم این روزها و اصلا نمی فهمم دیگه چی می گذره تو مغر و احساسم و توان این رو ندارم که درست بفهمم اون چطوره و چی می گه. بالا پایین های احساسی ام ایندفعه خیلی شدید بود و خیلی بد خاموش شدم برای همین حواسم نبود که اون هم خاموش شده و اونقدری هم آزارم نداده بود قضیه. تازه امروز متوجه شدم که همونقدر که من نبودم اون هم نبوده و دارم فکر می کنم اصلا شاید نفسی به راحتی کشیده که من هم دست از سرش برداشتم. فقط می مونه همه حرف های خوبی که این مدت بهم زده بود. اونا واقعی بودن موقع خودشون، مطمئنم واقعی بودن. پس چی شد؟ چرا نیست الان؟

باورم نمی شه هفته پیش اونطوری عاشقانه می بوسیدیم همو و تو تن هم پیچیده بودیم. چقدر همه چی زود از بین رفت. چقدر حالم بده الان. اصلا نمی تونم درست فکر کنم...

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

falling out of love

من گفتم عاشق شدم. مطمئن بودم عاشق شدم. فک کردم ایندفعه فرق داره. ولی نشد. بازم حسم پرید. برای بار هزارم تجربه کردم. امروز متوجه شدم دارم خودمو گول می زنم. اون حس تند رفته دیگه. لابد هورمون ها دیگه ترشح نمی شه. گند بزنن هرچیزی رو که کنترل می کنه این احساسات رو، حالا هورمونه یا سلول مغزیه یا تقدیره (!) یا عوامل متافیزیکیه (!!) یا هرچی دیگه! دوباره باید برم سراغ جنگ دردناک اینکه آیا می تونم رفاقت خوب پر احساس داشته باشم با کسی که دیگه عاشقش نیستم یا نه؟ می تونم اونقد از خودم حس بدم که اون هم بودن با من براش دلپذیر باشه و بمونه یا نه؟ یا اینکه برای بار هزارم یه رابطه دیگه بود که دولت مستعجل شد؟ نفرین کی دامن من رو گرفته که انگار تقدیرم گره خورده با این از دست دادن های احساسی و خالی شدن ها؟

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

endgame

داریم بازی می کنیم. یه دنیای خیالی رو بازی می کنیم و به روی خودمون هم نمی یاریم دنیای دیگه ای هم هست. فرقش اینه که من اصلا نقش بازی نمی کنم ولی اون مدام مجبوره نقش بازی کنه. بعد یهویی من وحشت کردم که کجا نمایشه و کجا واقعیت، کجا بازیه و کجا واقعیه. عاشق صورتک شدم یا آدم پشتش؟ به اصطلاح توی پوکر من ایندفعه "آل این" هستم. بازی تموم شه دیگه هیچی برام نخواهد موند. تموم. بازی هم قطعا تموم می شه یه روزی. از اون بازی ها نیست که یکی اون یکی رو ببره. ولی نمی دونم چرا بازنده داره.

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

house on water

I have a house on water. Even the lightest storms could shatter it into pieces. But I've accepted the consequences as I've never experienced the warmth and passion of this house anywhere else.

I have a house on water. Each wind shakes it well with just a blow. I often get sea sick and dizzy. But yet again it stands still and I feel content that I have not given up, as the woman I am in this house is like no other woman I have been before.

I have a house on water. Each wave that comes and goes reminds me that soon I should bid farewell to the house. But I keep blocking out that thought and sing the carpe diem song in my head, as the love I have been embraced with in this house is like no other human emotion I've ever known in my life.

I have a house on water and I know I will drown with it soon. But oh well, my tears will be accompanied with the happiest smiles on my face while drowning.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

حناق

کاش می تونستم حرف بزنم. کاش می تونستم بگم چی باعث شده اینطوری پریشون بشم. کاش می تونستم حداقل اینجا برای خودم بنویسم. حناق گرفتم، حناق...

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

تهوع

وقاحت ذهن های مریضی که فیلم مصاحبه با شوهر شیرین عبادی رو ساختن و از برنامه بیست و سی  تلویزیون ایران پخش کردن منو می ترسونه، بدجوری می ترسونه. یه جور فاشیسم کثافتیه که برای من سیاهی اش اونقدر زیاده که جای هرجور امیدواری ای رو غیرممکن می کنه. یعنی فک می کنم کسی که تا این حد قدرت وقاحت و کثافت داشته باشه، هرکاری رو تا هر حدی می تونه بکنه و هیچی هیچی جلوش رو نمی تونه بگیره. المان هایی که باهاش بازی کردن تو این فیلم قشنگ نشون می ده چقدر عوضی ان. تحقیر "مردانگی" به تعبیر خودشون با نشون دادن اینکه شیرین عبادی زن سالار بوده، نشون دادن یک چهره هیستیریک ضد حقوق بشری از زنی که جایزه صلح گرفته، نشون دادن اینکه کسی که برای حقوق زنان تلاش می کرده خودش خشونت خانگی اعمال می کنه، ضد اسلام نشون دادنش (با وجود اینکه اصلا یکی از چیزهای عبادی که روی مغز یه عده از اپوزسیون بوده این تاکید عبادی روی اینه که اسلام با حقوق بشر منافاتی نداره)، طرفدار بهایی بودن (به عنوان یک ضد ارزش) و وادار کردن شوهرش که از "فرقه ضاله" برائت جویی کنه، نشون دادن شرایط ضمن عقد به عنوان یه چیز منفی، و از همه بدتر تلاش برای در حد ملی تحقیر کردن زنی که شهرت بین المللی داره...

لحظه لحظه این فیلم حقارت سازندگانش رو نشون می ده چون نشون می ده دقیقا چی روی مغزشون بوده و چه حقیره آدمی که شرایط ضمن عقد یک زن برای اینکه با همسرش برایر باشه رو یه چیز منفی می دونه، چه حقیره کسی که بهایی بودن رو چیز منفی ای می دونه، چه حقیره کسی که فکر می کنه زنی رو که شهرت و محبوبیت و قدرت معنوی داره می شه با گفتن سن و سالش با لحن تحقیر آمیز و مجبور کردن شوهرش به اینکه بگه دیگه نمی خوادش تحقیر کرد (اصلا چه حقیره کسی که فکر کنه اگه شوهر آدم دیگه آدم رو نخواد تحقیر آمیزه!)

دوستی جایی نوشته بود این فیلم خودش یک سند شکنجه است.

آسیه امینی هم در فیس بوکش نوشته:
"این فیلم مربوط به چند ماه پیش هست. همان زمانی که خانواده ایشون رو در ایران تحت فشارهای روانی و فیزیکی فراوان قرار دادن. خواهرشون رو بازداشت کردند ، همه حسابهای بانکی خودشون و همسرشون رو بست...ن ( حتا حقوق بازنشستگی) و تحت فشارهای روانی این مصاحبه رو گرفتن. در همان زمان آقای توسلیان به همسرش اطلاع داد که تحت شکنجه مجبور شده علیه او حرف بزنه و بارها خانم عبادی در سخنرانی هاش به این موضوع اشاره کرده که همسرش رو در ایران آزار می دن و مجبورش کردن علیه او موضع بگیره. حتا دولت نروژ چند ماه پیش در این مورد موضعگیری کرد و بیانیه داد! اما اینها فیلم رو نگه داشتن برای امروز!! چرا ؟ چون ذهن ما رو از شهری که تا دندان مسلح شده منحرف کنن!"

حالا دیوانه منی که کاملا آگاهم که این کارها رو یک عده آدم فاشیست حقیر انجام می دن اما باز حالم بد می شه و حس می کنم انگار خودم تحقیر شدم و از این حجم بزرگ حقارت و رذالت یک عده آدم که هموطن هام هستن حالت تهوع می گیرم. از اینکه شوهر شیرین عبادی رو به اینجا رسوندن که مجیور شده اینطور حرف بزنه حالت تهوع می گم. به این فکر می کنم که شوهر عبادی الان در چه حالیه، چه حسی بهش دست داده شده وقتی تحت چنان فشاری گذاشتنش که مجبور شه در مورد همسری که باهاش سی و چهار سال زندگی کرده اینطوری حرف بزنه؟

دنبال چه می‌گردی در خانواده‌ی ما برادر؟

"برادر اطلاعاتی عزيز سلام. من نرگس هستم، دختر شيرين و جواد. می‌دانم که من را خوب می‌‌شناسی. حضور مبارک‌ات هميشه در مکالمات تلفنی و... محسوس بوده است. دنبال چه می‌گردی در خانواده‌ی ما برادر؟ فيلم "اعتراف‌گيری" جديدت را ديدم. خوب، خسته نباشی. پروژه‌ی ديگری را به پايان رساندی. راستی‌، نگفته بودی سبک فيلم‌هايت را عوض کرده‌ای. اعتراف کننده‌ات اين بار، نه يک مبارز سياسی‌ بلکه مهندس ساده‌ای است که هيچ‌گاه ادعای مقابله در برابر زندان و شکنجه را نداشته است. پس، کارت راحت‌تر بوده. خوب خدا را شکر که خيلی خسته نشدی. بعد از عرض خسته نباشيد، می‌خواستم ازت تشکر کنم. متشکرم. با ديدن فيلم‌ات يک بار ديگر، به مادرم افتخار کردم. از اين جهت که با تمام تجسس‌هايی‌ که در زندگی‌ ما داشتی‌، از زيروروکردن دفتر و خانه تا گوش‌کردن به مکالمات تلفنی‌مان ( راستی‌ يادت می‌‌آيد چند بار پای تلفن با دوست‌هايم ازت معذرت خواستم اگر حرف‌هايمان حوصله‌ات را سرمی‌بَرَد؟) و خلاصه بعد از عمری تحقيق و تفحص نتوانستی چيزی پيدا کنی‌. پس ناچار، با دستگيری و اذيت پدرم، سناريوی اعتراف‌گيری جديدی را ساختی. راستی‌، چرا از قدرت تخيل خود بيش‌تر استفاده نمی‌کنی‌؟ آخه برادر من، دفاع از حقوق اقليت‌های مذهبی‌ که جرم نيست. مگر در خود اسلام، به نيکی‌ از انسان‌ها و رعايت حقوق شهروندی تاکيد نشده و از امام علی‌ نقل نشده است که: «با مردم به نيکی‌ رفتار کن که يا برادر دينی تو هستند و يا برادر تو در اصل آفرينش.» باز هم ممنون که يادآوری کردی که مادرم پول نوبل را به تنهايی خرج نکرده، بلکه صرف کمک به زندانی‌های عقيدتی- سياسی‌ نموده است. مگر خود او روز‌های اولی‌ که خبر برنده‌شدن‌اش را شنيده بود اعلام نکرد که: "اين جايز فقط متعلق به من نيست، بلکه متعلق به تمامی فعالين حقوق بشر است.» ولی‌ يک توصيه برای‌ات داشتم برادر جان: پروژه‌ی اعتراف‌گيری‌ات ديگر قديمی‌ و نخ‌نما شده است. حيف اين همه استعداد در سناريونويسی و فيلم‌برداری که صرف چنين کارهايی شود. به تو اطمينان می‌‌دهم اگر اين همه استعداد و امکانات را در سينما به کار برده بودی، حداقل تا الان چند سيمرغ بلورين را از آن خود کرده بودی. در آخر نامه جای دارد يادی از پدر عزيزم، مهندس جواد توسليان بکنم. پدر عزيزم، خودت می‌دانی‌، بارها بعد از آن که جريان دستگيری و اعتراف‌گيری‌ات را تعريف کردی، من و نگار بهت گفتيم که همه جوره دوستت داريم. هميشه می‌گفتی من مبارز نيستم و نمی‌دانم اگر زندان بروم چقدر بتوانم طاقت بياورم و اعتراف ساختگی نکنم. کار خوبی‌ کردی دفع فاسد به افسد که اذيت و آزار تو بزرگ‌ترين فساد زندگی من و نگار است. ‌باز هم اگر اعترافی کنی‌، خيال‌ات نباشد که دست برادر عزيز اطلاعاتی برای همه رو شده است."

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

year of blood...

از اومدن 22 خرداد وحشت دارم. از دوره کردن خاطرات و مناسبت ها وحشت دارم. تازه سه چهار ماهه از کابوس ها خلاص شدم و شبا می تونم بخوابم. سه چهار ماهه که تونستم ذهنم رو منحرف کنم به چیزای دیگه، به زندگی، به دیوونگی، به سکس، به الکل، که مخم یه خورده خالی بشه. حالا داره این روز می رسه، خاطره ها، اون شب، وقتی اون ویدیو رو دیدم بدون هیچ اخطاری که قراره چی ببینم و بعد باید حرف می زدم برای یه عده آدم بدون اینکه چهره ام چیزی نشون بده، سهراب، قفل شدن دهن و خشک شدن وقتی اون آقاهه پای تلفن گفت برادرش رو کشتن، صدای اون دختره که می لرزید و فضای تاریک-روشن غروب رو که شلیک ها شروع شد رو تعریف می کرد و هی می گفت گولمون زدن، نامه ها و دردل های بچه ها، بی خبری ها ازشون و ترس ها و نگرانی ها و دلشوره ها تا شنیدن یه خبر جدید ازشون، نگاه ابطحی، تحقیر، کهریزک، وانتی که رد می شه از روی یه آدم و لهش می کنه، گریه های مدام شبانه و مستاصل روزها در رختخواب موندن، تبعیدی شدن، ناتوان بودن، تحقیر، تحقیر، تحقیر...

why? why? why?

Why did I put myself into this trap? Why? Could you fucking believe it? I am emotionally involved with the wrongest person possible.  I can see myself falling apart soon. i am doomed.

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

nine fucking years...

چند روزه مغزم درگیر حکم نه سال زندان بهاره هدایته. نمی شناسم این دختر رو اصلا؛ در حد همون نوشته هایی که ازش خوندم تو اینترنت و یا ویدیوهایی که ازش دیدم یا نوشته های دیگران در موردش می شناسمش. عجیب تحسینش می کنم و هی تصور می کنم که هر روز داره تو زندان چیکار می کنه و نه سال آینده رو قراره چطوری بگذرونه و وقتی بیاد بیرون از زندان چی می شه و .... مثلا تو این لحظه هایی که من نشستم دارم سیگارم رو می کشم و قهوه ام رو می خورم و یه موزیکی پخش می شه و این شر و ورا رو می نویسم، اون داره چیکار می کنه و به چی فکر می کنه؟ همه این لحظه ها رو چطوری می گذرونه اون تو؟ تو ذهنش چی می گذره؟ نه سال؟

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

what i realized about myself after this blind date

از این اتفاقایی که تا حالا برام نیفتاده بود افتاد. یعنی نمی دونم چرا قبول کردم با یکی رفتم بلایند دیت. تعداد کمی آشناهای مشترک داشتیم و توی فیس بوک هم بودیم و خب کلی عکس از من هست تو فیس بوک. ولی یه چیزی رو عکس منتقل نمی کنه اونم جثه و قد و هیکله. من مشخصا یه بار این بلا به سرم اومده که یه آدمی که خیلی دنبال من بود بعد از دیدن خودم جا خورده بود و خوشش نیومده بود به خاطر "گندگی" من! بماند که این رو از خلال حرف هاش با یکی دیگه فهمیدم. و این از اون چیزاس که بهتره نفهمی هیچوقت، چون بفهمی حس خیلی ناخوشایندی بهت می ده، و من از اون موقع تاحالا ناخودآگاه نسبت به قد و هیکل خودم حساس شدم و خیلی موقع ها احساس "گندگی" می کنم. حالا این آدم جدیدی که دیدم هم قدش چندان بلند نیست. واقعا برام مهم نبود. یعنی اصلا ظاهرش برام مهم نبود. آدم جالبی بود. متفاوت از جمعی که دور و برمه. غریبه. یکی که می شد باهاش حرفای دیگه ای هم زد و همه حرفا به کار یا بدبختیای دور و بر یا حتی قاطی پاتی بودن های من ختم نشه. وقتی که دیدیم هم رو خیلی خوب بود. بعدش هم من تشکر کردم. ولی خبر خاصی دیگه ازش نیست و دارم فکر می کنم این هم همینطوری شد. عکس ها رو دیده بود و شخصیتی که از فیس بوک یا دنیای مجازی یا کار رو دیده بود از من رو دوست داشت اما احتمالا یک چیزی تو برخورد حضوری بوده یا ظاهر من که دلپذیر نبوده و برای همین دیگه خبر خاصی ازش نشده.

الان حالا خیلی ناراحت این نیستم. (واقعیتش اینه که شاید یه خورده مثلا تو دلم بگم کاش از من خوشش اومده بود ولی مساله گنده ای نشده برام). فقط متوجه این شدم که چقدر تشنه آشنا شدن با یه آدم غریبه هستم. بماند که این جور آشنایی ها خیلی خیلی هم برام سخت خواهد بود چون فعالانه آدم می ره به ست ایجاد یه رابطه و خاطره جدید که متفاوته با اون رابطه های موقتی قبلی، و تازه اینجاس که آدم با رابطه قبلی خودش که هنوز توی دلش تموم نشده و جاش درد می کنه درگیر خواهد شد. همون روز که رفتم بیرون با این آدم جدید، یه لحظه به یه چیزی فکر کردم از گذشته و اونقدر حالم بد شد که رفتم دستشویی و فقط پنج دقیقه سعی می کردم نفس عمیق بکشم تا حالم جا بیاد. من همه چیزایی که تو رابطه قبلی ام داشتم رو گذاشتم تو یه کمد و در رو روشون بستم. یعنی هیچ چیزی از بین نرفته، فقط کاملا گذاشتمشون کنار و اصلا بهشون فکر نمی کنم که باهاشون بخوام کنار بیام. فعلا فقط یه جوری خواستم با زندگی فعلی ام کنار بیام و سر و کله زدن با خاطرات و احساسات و خیلی چیزای دیگه رابطه قبلی ام رو بذارم برای یه موقعی که قوی ترم. و دقیقا متوجه شدم که همه چیزایی که گذاشتم تو کمد به محض آشنایی جدی با یه آدم غریبه سر و کله اشون پیدا خواهد شد و دهن من هم صاف خواهد شد. فعلا که خبری نیست و من می تونم باز یه خورده آرامش در تنهایی خودم رو داشته باشم و تمرکزم رو بذارم روی عادت کردن به تنهایی...

پ.ن. می دونم مطلب های اینجا اصولا چیز خاصی نداره که کسی بخواد شر کنه، ولی این یکی چون شر نشدنش برام مهمه، گفتم واسه اون یک میلیونی ام درصدی که وجود داره که کسی بخواد این رو شر کنه بگم که اگه می شه این یه مطلب خاص رو شر نکنین. مرسی

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

i did make it to the morning!

اینجوریاس دیگه. آدم زنجه بوره هاش رو می کنه ولی وقتی حالش بهتر می شه نمیاد خبر بده. حالا البته شاید یکی بگه:
as if anybody cares
خب منم حداقل می گم دو نفری که واسم کامنت گذاشتن اهمیت می دن دیگه احتمالا! و مرسی برای کامنت هاتون که جدا حس خوبی بهم داد :)

فهمیدم در همون لحظه چی داره خفه ام می کنه. با یه آدمی باید رک و راست حرف می زدم. حرف زدم. خیلی خوب بود چون قشنگ فهمیدم چی تو ذهنش می گذره. خودش نمی دونست ولی من از حرفاش فهمیدم. تصورم اینه که آدم خوبیه و نمی خواد با من بازی کنه ولی خودش اونقدر قاطیه که گیجه و بالا و پایین داره. حداقل فهمیدم برای خودم که من الان ثبات روحی ندارم و تو زندگی ام جایی واسه این بالا و پایین رفتن های یه نفر دیگه رو ندارم. دونستن این قضیه خیلی راحتم کرد چون راحت تصمیم گرفتم که اصلا دیگه حسابی باز نکنم برای این یه آدم.

اتفاقای دیگه هم خب افتاد این چند وقته. یک عالمه فشار روحی به خاطر چیزایی که به من مربوط نبود اما یه جورای بی ربطی مربوط می شد (چی گفتم!). بعد هم عملا یک سری اتفاقای دیگه افتاد که من باید الان زندگی رو دوباره از صفر شروع کنم. البته زر می زنم از صفر. حداقل کارم سر جاشه. بهتره بگم همه چیز غیر کارم رو باید از صفر شروع کنم. سخته برای من چون آدم احساساتی ای هستم. ولی در عین حال تجربه نشون داده که جون سختم و از پس انواع و اقسام بلایا و از صفر شروع کردن ها بر اومدم . برای همین مطمئنم که ایندفه هم درست می شه. یک سری ترس ها و وحشت ها دارم. شاید اینجا از ترس هام نوشتم. ولی فک می کنم که من 32 سالمه و حداقل کار دارم برای همین نگرانی مالی بزرگ که گوشه خیابون بمونم رو ندارم الان. خب خوبه دیگه. به زودی خونه ام رو باید عوض کنم و تنها زندگی کنم. یه جزیره درست حسابی دست و پا می کنم. یه مدتی احتمالا با افسردگی ام باید مبارزه کنم. یه مدتی هم با تنهایی. ولی خب وقتش هم هست که یاد بگیرم بتونم تنها زندگی کنم. خاطرات ماجرای قبلی که سه ماه تنها مونده بودم و روانی شدم رو باید با خاطرات خوب تنهایی ایندفعه جایگزین کنم که دیگه بتونم رو پام وایسم. خیلی هم بد نیست. سی و دو سالمه و حداقل یه چیز رو تو زندگی ام می دونم و اون اینکه من می خوام یه مدتی تو این شهری که توش هستم زندگی کنم و از این مساله راضی ام. همین که حداقل به یک سکون مکانی برسم خودش خیلیه در مقایسه با شیش سال گذشته!

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

if i just make it to the morning

حالم خوب نیست اصلا. می دونم، به خدا می دونم باید برم روانپزشک. همه دارن بهم می گن. قول می دم برم. این یه جا رو دارم واسه درددل. نگین دیگه اینقد بهم چی شده یا اینکه باید برم روانپزشک. می رم به خدا. دارم خفه می شم. خفه.....

but i'm not a robot...

آره راحته گفتن اینکه خب به خودت توجه کن. ولی من با خودم هم تعارف دارم تو این چیزا چه برسه به بقیه. من آدمی ام که منتظرم دیده بشم و خواسته بشم و هیچوقت خودم پا پیش نذارم. آدمی ام که از ریجکت شدن می ترسم. از اینکه حس هایی که دارم به یه نفر اون رو معذب کنه و برای همین نتونه راحت باشه باهام می ترسم و سعی می کنم همه حس هام رو پنهان کنم، از اینکه وجودم حتی یک درصد موجب درد و رنج یه آدم سومی بشه می ترسم. به جای همه محاسبه می کنم. منتها بعضی وقتا، فقط بعضی وقتا، یهویی دلم خیلی می گیره....

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

more than homesick

دلم گرفته. واقعا دلم گرفته. کاریش نمی تونم بکنم. دلم می خواست الان همین لحظه خونه امون بودم تهران. تو اون خیابونا قدم می زدم. فقط اونجا بودم. نمی خوام خودم رو واسه کسی لوس کنم. مدت هاس دیگه نوستالژی بازی نمی کنم. مازوخیسم هم ندارم. فقط واقعا دلم تنگ شده. نمی تونم اصلا درک کنم یعنی چی که نمی تونم برم ایران. یه لحظه است. یه حس خواستن و نتونستن شدید. خیلی حرصم دراومده. خیلی دلم گرفته....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

that moment...

کامل کامل کامل فراموشت کرده بودم. ولی امشب وقتی بی هوا سرم رو گذاشتم روی شونه ات برای یک لحظه، فقط یک لحظه دلم لرزید. همون یه لحظه...

دیگه می خوام مشروب نخورم. دارم به خودم هی فحش می دم. اگه مست نبودم این اتفاق نمی افتاد. اصلا مستی به اون یک لحظه نمی ارزید. به دردِ اون لحظه نمی ارزید...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

...

دارم خفه می شم. هیچی رو نمی تونم تحمل کنم دیگه. عزیزترین آدم های زندگیم از یه طرف دارن جلوی چشمم بال بال می زنن و زجر می کشن و من هیچ جوری نمی تونم دردشون رو کم کنم. از اون طرف اعدام این پنج نفر. عکس مادر فرزاد کمانگر. هنوز مثل اینکه نگفتن بهش که جیگر گوشه اش رو پرپر کردن. ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی. نسل بزرگ آریایی با این همه دک و پز هیچ گهی نمی تونیم بخوریم. پرپر شدن رفت. مثل آرش رحمانی. مثل همه آدم هایی که 67 پرپر کردن. ملت نفرین شده. محکومیم به زجر ابدی. محکومیم به شنیدن این خبرها و عجز و لابه و له شدن از حس ناتوانی حالا هرجای دنیا هم که پخش و پلا شده باشیم. چیکار می شه کرد آخه؟ دیگه چیکار می شه کرد؟  تا کجا می خواد پیش بره؟ بالاتر از سیاهی چقدر سیاه تره؟ وای وای وای. کاش همه چی برمی گشت به هفته پیش. کاش این کابوسا تموم بشه. کاش قوی تر باشم و بتونم کمتر احساساتی باشم و مغزم بهتر کار بکنه و حداقل بتونم کمکی کنم به عزیزام. هیچ گهی تو زندگیم نمی تونم بخورم. یه موجود احساساتی بی مصرف که فقط می شینه هی عر می زنه و زار می زنه و هیچ فایده ای نمی تونه داشته باشه واسه هیچ چی و هیچ کس. ریدم به این زندگی. ریدم به خودم که اینقدر آدم داغون عوضی ای هستم.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

soap operas gone reality shows

Soap operas are not supposed to become reality shows. They are good as long as you watch them on TV when you get old and need to have some fantasies to live with, not when you actually live them in reality.

....

حس عجیبی بود دیدنش توی جمع. دوست داشتم سرم رو بذارم روی شونه هاش ولی باید به روی خودم نمی آوردم. حس عجیب دوست داشتنی ای بود.

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

can't take lies any more

حالم از حجم دروغ ها به هم می خوره دیگه. یعنی مغزم پکیده دیگه. همین الان یه دروغ دیگه هوا شد. آخه بسه دیگه. من نمی دونم چرا آدما اینقد فک می کنن باید به من دروغ بگن وقتی اگه منو بشناسن خواهند دونست که راست قضیه رو گفتن هیچ تاثیری روی رفتار من باهاشون نخواهد کرد. من خسته شدم از همه آدمایی که به خودشون اجازه می دن برای اینکه یک ارتباط خاصی با من داشته باشن به من دروغ بگن. خیلی بیخود کردین می خواین با من اصلا ارتباطی داشته باشین وقتی تخم راست گویی ندارین. خیلی بیخود می کنین با من می خواین ارتباطی داشته باشین وقتی نمی شناسین منو و نمی دونین که اصلا راست اون چیزی که از من پنهان می کنین هیچ اهمیتی برای من نداره. خیلی بیخود می کنین با من ارتباطی دارین وقتی نمی تونین مثل من رک و راست باشین. برین دنبال آدمایی مثل خودتون خب. واقعا دیگه کم آوردم. تو همین یک ماه گذشته با ده تا دروغ بزرگ روبرو شدم از آدمای نزدیک به خودم. آدم مگه دیگه چقدر تحمل داره. به چی دیگه می شه اصلا اطمینان کرد. اون هم منی که انگار همیشه لختم از بس همه چیم روه. همه روزم و همه خاطره های خوبی که با یه آدم خاصی داشتم ریده شد توش با این چیزی که امروز هوا شد...

not expecting from you

خیلی بده یه دوست صمیمی آدم بهش دروغ بگه یا بخواد اسکلش کنه! حال گیری محضه که پیدا کردن دلیلش هم واقعا سخته!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

i'm scared of getting hurt

مدتهاست که هر رابطه ای رو فوری به سکس می کشونم. اصلا وحشت دارم از یه خورده حالت های رمانتیک. خب دوست دارم که خود عمل سکس عاشقانه باشه و اصلا انگار یک جور فتیش رمنس دارم توی سکس، ولی خارج از رختخواب فرار می کنم از حالت های رمانتیک. یک وحشت عمیقی دارم که یک بار دیگه دلم واقعا بلرزه برای یه نفر (بحث خوش اومدن و کراش نیست. بحث اینه که واقعا دوباره یه حسی پیدا کنم تو مایه های "عشق" و تمایل به داشتن رابطه جدی و اینا.) شاید یه دلیل این هم که اینقدر با آدم های مختلف می خوابم اینه که اصلا به شخص خاصی احساس نزدیکی خاصی نکنم. حالا یه آدمی پیدا شده که نمی دونم آگاهانه یا غیرعمدی وارد این بازی من نمی شه.  اگه بخوام بپرم رو سرش آرومم می کنه و به جاش نازم می کنه و اصلا نمی خوابه باهام. دارم می ترسم، چون نسبت به این آدم هیچ حس خاصی ندارم اما وقتی نازم می کنه و دست روی صورتم می کشه یک حس خوب عجیب غریبی بهم دست می ده. می ترسم این حس ها یهویی کار دستم بده. هی می خوام همون چهره وحشی همیشگی خودم رو داشته باشم ولی اون هی ترمزم رو می کشه و منو می بره تو یه وادی دیگه. دارم یواش یواش می ترسم که یهویی کار دست خودم بدم و یه موقعی ببینم که دیگه اینطوری نیست که بهش حس خاصی نداشته باشم. هی می گم باید ازش دوری کنم و هی یه طوری می شه که باز وسوسه می شم و می بینمش. اصلا حالیم نیست چیکار می کنم این روزا. قاطی قاطی ام و حواسم به خودم نیست. باید هر از چندگاهی خلوت کنم با خودم و به این چیزا هم فک کنم. به اینکه تا کی می تونم فرار کنم...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

it gets really hard sometimes

اما گاهی بدجوری دلم می گیره، تا یه لحظه حواسم جمع می شه دلم می گیره، قلبم تیر می کشه، نفسم بند میاد و احساس خفگی می کنم و فکر می کنم فرار کنم از همه این آدمای موقتی که سرم رو باهاشون گرم می کنم برای فراموشی. گاهی خیلی دلم می گیره و احساس می کنم دیگه طاقت این حفره خالی توی زندگیم رو ندارم.

حرف گوش کن

مردایی که شب زیادی مشروب می خورن و پرفورمنسشون به همین دلیل میاد پایین رو باید دار زد، مخصوصا وقتی که از سر شب حواست هست به این مساله و هی بهشون می گی کمتر بخورن و اونا هی بگن حواسشون هست و می دونن چیکار می کنن و بعدش شب تا صب رو به قبله خُر و پف کنن. حرصم بیشتر از این حرف گوش نکردنه می گیره. بابا خب یه چیزی می دونم که می گم دیگه! همه مردا ادعاشون می شه اوکی هستن هرچقدر مشروب بخورن ولی با طبیعت و فیزیولوژی که نمی شه مبارزه کرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

don't get too close, i bite

کاش می فهمیدی که چرا از موقعیت های رومانتیک فرار می کنم. چرا عشق بازی رو به سکس تبدیل می کنم. چرا نمی خوام دل ببندم به هیچ کس و هیچ رابطه ای. کاش لازم نبود که اصلا اینطوری می بودم و می شد خودم رو ول کنم، رها کنم، اونطوری که دلم می خواد. کاش می شد یک بار دیگه همون زن شیفته رومانتیکی که یه زمانی بودم بشم. ولی خب گذشته رو نمی شه تغییر داد. اتفاقایی که افتاده رد خودشون رو گذاشتن روی زندگی ام و تبدیل شدم به اینی که الان هستم. کاریشم نمی شه کرد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

don't throw your midlife crisis baggage on my vulnerable shoulders

I don't want to be the subject of anybody's midlife crisis. Is this too much to ask for? Of course part of it was my own fault because of my poor judgement and decision making. Gotta heal from this one quickly and move on with my life. Wasn't a big deal anyway cause it was spotted early.

no more complications...

I'm done with complicated worlds and relationships. I'm simple and frank and I expect the same thing from others. I really don't have the energy and spirits for complications. You don't know what I've been through, you have no idea, so please spare me from the complications and please don't send me mixed messages. I'm really naive and take everything literally. I just want to live my life and I need peace.

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

how crazy i am exactly? :))

این بالا پایین های احساسی من می تونه نشانه بیماری روانی باشه؟ از دو تا آدمی که رابطه ام رو باهاشون قطع کردم تو چند وقت گذشته توصیه شنیدم که حتما برم روانپزشک. منتها داشتم فکر می کردم چقدر این حالت ها بیماریه و چقدرش طبیعیه؟ اینکه من یه موقع هایی خوشحالم و در حال بالا پایین پریدن و جیغ و ویغ کردن و چند ساعت بعدش یهو دلم می گیره و غصه  دار می شم، اینکه یکهو در عرض چند ساعت عاشق می شم و بعد، بعد از چند روز همه حسم از بین می ره، این بالا و پایین شدن ها چقدرش "انسانیه" یعنی به خاطر طبیعت انسان بودنمه و واکنش طبیعی هورمون ها و فشار خون و ضربان قلب و غیره بر اساس وقایع زندگی ام، و چقدرش به خاطر یک مشکل پاتالوژیکه و می تونه اسمش بیماری باشه که نیازش درمان علمی و پزشکی باشه؟

حالا هرچی فکرش رو می کنم با وجود توصیه این دو تا دوست که دوستای نزدیکم بودن و توصیه قوی کردن که برم روانپزشک، دارم فکر می کنم من هیچوقت تو چند سال گذشته اینقدر احساس زنده بودن نکرده بودم ولی. موندم که چقدر توصیه اونها به این ربط داره که اونطوری که اونها می خواستن رفتار نکردم و زندگی نکردم و حتی ارتباطم رو باهاشون قطع کردم و چقدرش به این ربط داره که واقعا نگرانم هستن و چون بهم خیلی نزدیک بودن، دقیقا موارد نگران کننده ای رو مشاهده کردن تو من. کسی می دونه حد و مرز آدم احساساتی طبیعی بودن با بیمار روانی بودن چیه؟

this is not a blog

قرار بود اینجا یه وبلاگ واقعی باشه. ولی نتونستم بنویسم و تبدیل شد به یه جایی واسه درد دل و خاطره نوشتن و خالی کردن خودم. خلاصه این وبلاگ نیست. گفتم بگم یه موقع مدیون کسی نباشم.

آهان یه چیز دیگه هم اینکه دلیل اینکه تیترها رو انگلیسی می زنم اینه که ظاهرا این وردپرس اینطوریه که لینک ثابت مطلب رو از ترکیبی از کلمات به کار رفته توی تیتر مطلب درست می کنه، واسه همین تیتر فارسی که می زنم لینک مطلبه عجیب غریب می شه بعد فکر کردم اگه یه موقع بخوام وبلاگم رو منتقل کنم ممکنه این لینک های اینطوری خیلی داغون بشه. واسه همین گفتم انگلیسی بذارم که خلاص بشم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

i blow out the candles

آخرش، وقتی همه می رن، من چراغا رو خاموش می کنم و برمی گردم اتاقم و می دونم برای اون ساعت های تنهایی هیچ حقی ندارم،  و نباید هیچ انتظاری داشته باشم. آخه
I'm "that" woman
من فقط موقتی ام، برای لذت های زودگذر، چیزی که خودم خواستم. خوشحالم. شکایتی ندارم. انتخاب خودم بود. چراغ ها رو هم من خاموش می کنم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

running away from the crowd to escape loneliness

امشب از اون شبایی بود که خیلی غصه داشتم، برای همین یه جایی که خیلی دلم می خواست برم نرفتم. اما اونقدر خوشبخت بودم که رفیقم بیاد بریم با هم مست کنیم و بعد یه کسی باهام چند ساعت حرفای خوب بزنه تا اصلا یادم بره همه خاطره های داشته و نوستالژی های نداشته ای که ممکن بود با رفتن به اون جا یادم بیاد دوباره. من یه انتخابی کردم که "تنهایی" بزرگ ترین عارضه جانبی شه. دقیقا موقعی که اون انتخاب رو کردم پیش بینی می کردم که شب هایی مثل امشب هم خواهد بود، اما هیچ فکر نمی کردم گاهی اینقدر سخت باشه.

call my name, love the sound of your voice...

OK once and for all I confess here that I have a big crush on him, but I promise myself that I will control myself because he's the ultimate forbidden fruit. Just seeing him around makes me happy and strangely that's good enough for me. I've been thinking that I really don't want to have him, I'm even kinda afraid of having any sort of "relationship" with him fearing that my crush would fade soon and nothing would be as pleasant as before. It's just a pleasure to have him around and I don't want to replace it with anything else.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

that was too much

نمی دونم چرا منکه اینقد پوستم کلفته (یا شاید فکر می کنم کلفته) و عبور می کنم از همه مردهای موقتی زندگی ام، یکهو یه عکسی آزارم داد. نمی دونم شاید بیشتر از همه اون لبخنده، یا اون تخته. نمی دونم. فقط ثبت می کنم برای اینکه یادم بمونه خیلی هم پوستم کلفت نیست و شاید من هم دارم یه جور پرفورم می کنم در مقابل بقیه و سعی می کنم نشون بدم آدم بیخیال و بی قید و بندی هستم و لزوما تفاوتی با بقیه ندارم تو پرفورم کردن. باید سعی کنم کمتر عصبانی و دلگیر بشم نسبت به پرفورم کردن های بقیه و بفهمم هرکسی تو زندگی اش لازم داره یه چیزایی رو یه جور خاصی نشون بده. .

اما کلا جالبه برام که حتی تو رابطه های غیر متعهد هم ترجیح می دم ندونم و نشنوم. ندونستن حق آدماست. نمی دونم از دست کی عصبانی باشم که تونستم اون عکسا رو ببینم.

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

just once, or maybe twice?

بعضی تجربه ها رو دوست ندارم تکرار کنم. فکر می کنم که خاطره بعضی تجربه ها باید تک بمونه. می ترسم که تکرار شدنش عادی اش کنه و خاص بودنش رو از بین ببره. حالا یه آدمی دوباره سر و کله اش برای چند روز پیدا شده و من نمی دونم چطوری می تونم از تکرار شدن یه تجربه خاص با اون آدم اجتناب کنم، تجربه ای که خاص بود چون فقط یک بار بود، با همه معیارهای ممکن اشتباه بود، اشتباه ترین آدمی که می شد باهاش بخوابم از نظر رابطه هایی که با دیگران داشتیم و عدم سنخیت سنی و ...، در بدترین موقعیت ممکنه، در وضعیتی که بین دو تا زندگی دیگه داشتم هنوز بالا پایین می شدم و... اما با این حال معرکه بود و هنوز هم بعد از اینهمه سال یادآوری اش حالم رو یه جور خوبی می کنه...

می ترسم که همه اون حسای خوب با تکرار شدن اون ارتباط از بین بره. اما از اونور هیجان این رو هم دارم که ببینم آیا دوباره اون تجربه خاص تکرار می شه یا نه، و یک جورهایی حس می کنم قدرت این رو ندارم یا ته دلم واقعا نمی خوام که جلوی تکرارش رو بگیرم.

گاهی فکر می کنم معتادم. معتاد اون هیجانی که برای اولین بار میاد سراغ آدم، معتاد اون هورمون هایی که فقط موقع تجربه های خاص با آدم هایی که کاملا از همه نظر ارتباط باهاشون ممنوعه و اشتباهه ترشح می شن. معتاد اون حس عجیب و غریب اول ارتباط با یه آدمی که برای تنت جدیده. و چقدر سخته تامین مواد واسه این اعتیاد....

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

why lying? this is just a fling

امان از مردهای متعهد به یک رابطه ای که می خوان با زن دیگه ای رابطه داشته باشن و  به اون زن که می دونه اون ها متعهد هستن و براش اصلا مهم نیست و کاری به کار اون وضعیت هم نداره دروغ می گن.  نمی فهمم واقعا چه لزومی داره دروغ گفتن؟ اینکه آدم هنوز تکلیفش با خودش معلوم نباشه و شک داشته باشه یا یکی به میخ بزنه و یکی به نعل و هزارتا چیز دیگه رو می فهمم، اما همه اینا به اون رابطه ای که توش تعهد وجود داره مربوط می شه. چرا مثلا باید بیای به من بگی که مشکل داری با اون یکی رابطه ات وقتی واقعا خیلی مشکلی هم نداری؟ چرا مثلا می خوای نقش یه قربانی تو اون رابطه تعهد آمیز رو بازی کنی وقتی خیلی هم قربانی نیستی؟ تنها دلیلش به نظر من اینه که می خوای رابطه ات با من رو توجیه کنی. نمی دونم خودت رو هم می خوای گول بزنی یا نه، اما مگه اصلا قراره ما رابطه ای داشته باشیم؟ مگه برای من اصلا مهمه؟ مگه اصلا از نظر جغرافیایی ممکنه؟ یک چیز موقتی که نه قبل داره و نه بعد و قراره یک لذت لحظه ای باشه برای اینکه حس بهتری داشته باشیم و تازه تو رو سرحال تر و پرانرژی تر کنه برای رابطه متعهدی که توشی، چه نیازی به این همه توجیه و دروغ داره؟ این دروغ ها حس بدی به من می ده، حس اینکه انگار منو خوب نمی شناسی و فکر می کنی من واقعا باید گول بخورم و توجیه بشم تا وارد یک چیزی بشم که رابطه است و نه موقتی.  من نمی تونم وارد رابطه بشم با کسی که تو رابطه تعهد آمیزه با کس دیگه ایه. من اصلا نمی خوام با هیچکس وارد رابطه ای بشم تو وضعیتی که همه روحم تیکه پاره شده و حال و روز درست حسابی ای از نظر احساسی ندارم.  با این دروغ ها به شعور من توهین می شه و همه اینها حال من رو بد می کنه و فکر می کنم دمم رو بذارم روی کولم و با سرعت هرچه تمومتر فرار کنم.

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

I'm dancing

همین چند هفته پیش بود که اونقدر داغون بودم که آماده خودکشی بودم. یعنی کاملا برام منطقی بود که باید خودم رو بکشم چون دیگه تحمل نداشم. به راه هاش فکر می کردم و خب مشخصا پرت کردن خودم از بالکن خونمون آسون ترین گزینه بود. به مترو و قرص هم فکر کرده بودم البته. ولی تونستم از پسش بر بیام. هیچی حل نشد و در واقعیت چیزی عوض نشد. فقط تونستم دووم بیارم با روش های دفاعی. تا حالا اینقدر روی خودم کنترل پیدا نکرده بودم. اول از همه صورت مساله رو پاک کردم. بعد سعی کردم مغزم رو خاموش کنم. بعد شروع کردم به جایگزینی فکر و خیال با کارهایی که می تونه کاملا یه حجم گنده ای از زندگی ات رو پر کنه. حتی یه وایبریتور جدید خریدم بعد از سال ها (که البته کاملا هم توصیه اش می کنم). استایل لباس پوشیدنم رو یه خورده تغییر دادم و برای اولین بار دامن کوتاه بالای زانو خریدم و پوشیدم. به تصویر خودم توجه کردم. دلبری کردم و خیلی کارهای دیگه که کاملا از من همیشگی به دور بود. همه اش هم دنبال هم. حواسم بود اگه این وسط دو روز هم وا بدم ممکنه خراب شه همه چی. انگار داشتم با سرعت هرچه تموم تر می دویدم و فرار می کردم از این گردابه که هی می خواست منو بکشونه توی خودش. الان دارم فکر می کنم که بحران رو رد کردم. یعنی دارم فکر می کنم حداقل تا پنجشنبه رو رد می کنم با همین برنامه های دفاعی که گذاشتم برای خودم. به جمعه فکر می کنم و مخصوصا شنبه که می تونن خطرناک باشن و از الان دارم بهشون فکر می کنم که قطعا یه جوری حفره اونا رو هم پر کنم.

...من می تونم دووم بیارم. زندگی می تونه خوب باشه. به قول لام زندگی یه رقصه و همه باید برقصیمش. من باید بتونم تا آخرش برقصم. باید باید بتونم

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

the passion is coming back

همه چی داغون و قاطی پاتیه ولی من دوباره یه چیزی که مدتها بود گم شده بود تو زندگیم رو دارم پیدا می کنم. یه حسی که سال ها بود تجربه نکرده بودم رو دارم تجربه می کنم. از همون حس هایی که تو رو قوی نگه می دارن برای یه مدتی که هرچقدر هم اوضاع خراب باشه بتونی تو ذهنت هی دوره کنی: "هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است..."

به بقیه چیزا فردا فکر می کنم...

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

i want my old illusion back! (or, a kind of closure i'd never expected!)

بعد از سال ها دیدمش، یهویی بی خبر، بدون اینکه بدونم اینجاست، بدون اینکه انتظارش رو داشته باشم، تو صف درینک گرفتن تو یه کنسرت. همیشه فکر می کردم لحظه ای که ببینمش دوباره لحظه خاصی خواهد بود، ولی نبود، کمی مست بود، چاق شده بود، انگار پیر هم شده بود، یه جور تلخ دوست نداشتنی ای بود و احساس می کردم داره بهم تیکه می ندازه. حتی نتونستم بیشتر از 5 دقیقه تحمل کنم و حرف بزنم. فوری خدافظی کردم و رفتم و به همه اون سال هایی فکر کردم که اون حس ها رو داشتم. انگاری سرم کلاه رفته باشه.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

i'm not coming back

بهش گفتم دیگه عاشقش نیستم. نقطه، سر خط:

یکی بود یکی نبود، یه رویاباف بود، یه شهر جدید غریبه بود، یه زندگی تو نقطه صفر بود، یه عالمه بار رو دوش بود، یه جسیکا ربیت 2.00 بود، هیچی دیگه نبود، هیچ کس دیگه ای نبود...

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

weeping and screaming

Fuck you. Fuck you mother fucker assholes for shutting down the last reformist publications left in Iran. Fuck you for leaving my colleagues unemployed only a few weeks before the Persian new year. Fuck you for shutting up any voice that you find undesirable for any fucking reason. Fuck you for killing and executing my fellow countrymen and women, fuck you for imprisoning and torturing the innocent people whose only fault is that they can't take your oppression, stupidity and brutality anymore. Fuck you for forcing my people to confess to what they haven't done and what they don't believe in. Fuck you for humiliating us and bruising our dignity. Fuck you mother fucker asshole cock suckers. May you all get the fuck out of my country and burn in your own hell.

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

آن شراب مگر چند ساله بود

دلم برات تنگ شده. دلم برای تنها وقتی که پشت گردنم رو بوسیدی اون بار موقعی که غذا درست می کردم تنگ شده. اما می دونم که دیگه رسیدنی در کار نیست. پس صبوری می کنم تا به فراموشی برسم.

ای یار، ای یگانه ترین یار...

صبوری می کنم. صبوری می کنم تا بالاخره فراموش کنم. دردش گزنده نیست، اما شیرین هم نیست. مازوخیسم ندارم. دلم نمی خواد درد بکشم. دلم می خواد فراموش کنم و برم پی زندگی ام. پس تلاش می کنم برای فراموشی، تلاش می کنم، و صبوری...

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

زباله انسانی

حالم به هم خورد وقتی مصاحبه پ*یام ف*ضلی*نژ*اد رو دیدم. شنیدن صداش، لحنش، مدل حرف زدنش. دم دستم بود اونقدر می گرفتم می زدمش تا به عر عر بیفته.  دلم می خواد با همه وجودم بهش بگم خفه شو. از خودم متعجبم که چطور اینطور تمایل به خشونت پیدا کردم.

how could i know it would be like this?

احساس الانم اینه که منو تا گردن توی خاک کردن و فقط سرم بیرونه. هیچ نمی تونم حرکت کنم ولی سرم هنوز می جنبه و تا جایی که بتونم داد می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

بالاخره مغزم خالی شد

در چِت کردن حالی هست که تو هیچ چیز دیگه نیست. مدتها بود اینطوری نخندیده بودم. حواسم بود که گاهی دارم عمدا چیزی می گم یا می خندم ولی همونش حال می داد و می دیدم که خوشم میاد واقعا عمدا چیزی بگم. بماند که مغز سرم یخ کرده بود و حس می کردم یه مکعب پراز آب توی سرمه و در عین حال خودم توی اون مکعبه هستم و احساس خنکی خوبی می کردم. بعد از مدتها یه شب حس کردم هیچی تو مغزم نیست. حالم واقعا بهتر شد. احساس سبکی خیلی خوبی می کنم. شاید بشه واسه درمان افسردگی از این چیزا استفاده کرد.

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

زندان

به ایران رفتن فکر می کنم. به تموم کردن این شکنجه ابدی از روزی که از ایران اومدم بیرون. تحمل کردن یه شوهر آزار دهنده و انواع و اقسام تحقیرها برای اینکه مجبور نشم برگردم، تحمل کردن افسردگی تو اون شهر غریب و کوچیکی که انگار آخر دنیا بود واسه اینکه درس بخونم بعدش برم دنیا رو فتح کنم، تحمل یه کاری که داره تحلیلم می بره و باعث شده کلی میانمایه بشم و پایین و پایین تر برم فقط برای اینکه ویزای یه جایی رو داشته باشم... تحمل اختلال هویتی تو همه این سال ها.

می دونم که اگه برم سر و کارم با زندانه و زندانی که معلوم نیست چقدر باشه و چطوری باشه. دارم هی بهش فکر می کنم و سعی می کنم خودم رو آماده کنم. به شکل احمقانه ای فقط به پریود شدن تو زندان فکر می کنم. قبلا خوندم و شنیدم که وضع بهداشتی زندان ها خیلی خوب نیست برای زن ها. و فکر می کنم من با این خونریزی شدیدی که دارم که روزی بیش از ده پونزده تا نوار بهداشتی مصرف می کنم، با این دو سه تا دونه نوار بهداشتی ای که در روز بهم خواهند داد چطوری کنار خواهم اومد؟  شاید باید یه مدت شروع کنم وقتی توی خونه هستم کمی شرایط شبیه زندان رو برای خودم فراهم کنم. باید بپرسم از آدم ها که وضعیت چطوریه. قطعا که هیچی انفرادی نمی شه و هیچوقت نمی تونم درکی ازش داشته باشم تا تجربه اش نکنم. شکنجه هم تازه ممکنه باشه. بساط تابوت ها هم که داره دوباره راه می افته. ولی فکر کنم بتونم تحمل کنم. خیلی سختی های عجیب غریب رو تحمل کردم همه این سال ها. قطعا زندان از بعضی از اونها سخت تر نخواهد بود و یه امیدی خواهم داشت که بعدش آزاد می شم. حداقل به خاطر اینکه ویزای یه جایی رو داشته باشم مجبور نخواهم بود هرجور تحقیر و سرگردونی و اختلال هویتی ای رو تحمل کنم. بدترین حالتش اینه که از یه زندانی می رم زندان دیگه. تازه من که آدم مهمی نیستم. فقط ممکنه به خاطر گروکشی بگیرنم و یه مقداری آزارم بدن.

باید سعی کنم به ترسم غلبه کنم. جلوی اشتباه بزرگی که کردم رو باید بالاخره یه جایی بگیرم. من حق دارم برم تو کشور خودم آزاد زندگی کنم.

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

الملک یبقی مع الظلم

نمی دونم چرا یهویی حس کردم یهودی ام و از آلمان جنگ جهانی دوم فرار کردم و عزیزام اونجا گیر کردن و وحشت این رو دارم که ممکنه روونه اشون کنن به آشویتس. نمی دونم چرا همه لحظه های هراس آور فیلمای مربوط به دوران نازی هایی که دیدم دونه دونه اومدن سراغم. نمی دونم چرا هر لحظه ای که خوابم می بره یه کابوس عجیب غریب می بینم تو مایه های فیلمای جنگ جهانی دوم و با وحشت از جام بیدار می شم و  همه تنم خیس عرق می شم.

طاقت ندارم. ایمانم رو به همه چی از دست دادم. امیدم رو هم. ایمانم به خدا و پیغمبر و مذهب رو خیلی وقت بود از دست داده بودم. اما ایمانم به مسلمونی رو هنوز نگه داشته بودم. باورم نمی شد کسی اون آیه هایی که حرف از عدل و رحمت و آزادگی می زنن رو بخونه و ایمان داشته باشه و بتونه تا این حد ظلم کنه. باورم نمی شد کسی ایمان داشته باشه به مذهبی که الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم داره و بعد اینطوری ظالمی کنه. بی ایمان شدم به همه این آیه ها. آخرین ذره های شک هم از وجودم رفته. اون آیه ها زمینی بودن، آیه های زمینیِ انسان های زمینیِ رویا پرداز. اون آیه ها رویاهای آدم های امیدپروری بودن که خیال خامی داشتن که شاید بشه اونقدر این آیه ها رو تو گوش قابیل ها خوند تا دلشون به رحم بیاد. اما آیه ها اثری نداشت. هیچوقت اثر نداشته. ما خام بودیم و بی رحم و فراموشکار که دهه شصت رو دیدیم و باز امیدوار موندیم به این آیه های زمینی.

آیه ها دروغن. الملک یبقی مع الظلم. خدا هم مرده. اما آدمای زمینی شجاع و آزاده ای هستن که دیگه دل به آیه ها نمی بندن و بیست و دو بهمن می رن تو خیابونا تا به کسایی که کشورمون رو دزدیدن بفهمونن "مالک این خاک منم."

طاقت بیار رفیق...

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

این قرمز وسوسه گر

می گه خیلی از ماها که خارج از ایرانیم واسه خاطر پر کردن تنهایی هامون اینقدر جذب ماجراهای ایران شدیم و وقایع رو دنبال می کنیم. نا امیده و می گه باید زندگی کرد و اصلا می خواد یه مدتی بره دنبال زردی زندگی. فکر کردم این طرز فکرش برای اون لحظه ما خوبه و شاید چراغ سبزی باشه برای فکر نکردن به خیلی مناسبات. اما حیف که اینقدر محافظه کاره. مثل همیشه دو لیوان شراب قرمز منو گرفته بود و آماده هرکاری بودم. اما اون کاملا حواسش به گذشته امون و روابط من با برادرش بود و فاصله رو حفظ کرد با وجود اینکه کله اش گرم شده بود و دردل هایی کرد که تو حالت نرمال ممکن بود نکنه. حالا که فکر می کنم من هم شاید فقط ته دلم می خواستم انتقام بگیرم از برادرش.  اصلا خوب شد که اتفاقی نیفتاد...

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

این درد مشترک

همه امون همه جای دنیا به یه چیزی وصل شدیم. اتفاقای ایران، مخصوصا کشته ها و زندانی ها یه درد مشترکی به وجود آورده که خیلی ها رو به هم نزدیک کرده. اومدم یه جای دیگه، یه سر دیگه دنیا و یه آدمی دقیقا مثل من از سر اعدام های هفته پیش فلج شده و حالش بده... یکی دیگه عزیزش چند ماهه زندانه و خون دل می خوره. اون یکی هنوز کابوس می بینه بابت عاشورا.

خجالت می کشم از خودم که تو این روزای خون و شور و ظلمت گاهی زندگی شخصی ام پررنگ تر می شه برام و تاثیرش اونقدر سنگینه که مجبور می شم بکشم کنار و یه مدتی فرار کنم. ولی خب بودن و نبودن من هم که تاثیری نداره.

کاش می تونستم کمی فقط امیدوار تر باشم. کاش می تونستم باور کنم الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم.

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

to take or not to take the damn pill

یک سری کاره پشت سر هم باید بکنم برای اینکه تیکه های پخش و پلا شده زندگی ام رو جمع و جور کنم و باری که سه ساله به دوش می کشم بذارم زمین. برای هرکدوم از این کارها یه سری فرم باید پر کنم یه سری ایمیل باید بزنم یه سری پیگیری باید بکنم و همه اشون هم مهلت هاشون گذشته و باید چند برابر پول بدم و احتمال داره اصلا نشه دیگه و من متنفرم اصولا از این کارای اینطوری و هر کدوم از این کارا که عقب می افته حال من بد می شه و هرچی دیرتر می شه و کارها اضافه می شه حالم بدتر می شه و دچار افسردگی و خفگی می شم و حمله های عصبی بهم دست می ده. مخصوصا که یه بخشی از این کارا با یه خاطره خیلی بدی مرتبطه که هرموقع بهش فکر می کنم تا دو سه روز حالم بد می شه. حالا امروز بعد از مدتها تونستم یه بخشی از کار رو بکنم، دلیل اینکه تونستم انرژی پیدا کنم و یه خورده تکون بخورم هم این بود که تو وضعیت بدی که بودم برای اینکه بتونم یه خورده کنترل خودم رو دوباره دستم بگیرم و بلایی سر خودم نیارم تصمیم گرفتم برم سفر. از وقتی بلیط خریدم اصلا یه خورده حالم بهتر شد. حتی وقتی اومدم خونه انرژی داشتم که چمدونم رو سریع ببندم. ولی به محض اینکه یادم انداخت که یک سری کارهای دیگه رو نکردم و کی می خوام این کارا رو بکنم و یادم انداخت که کلی کار عقب افتاده دارم دوباره اون حالت حمله عصبی و پنیک بهم دست داد و گوشی رو قطع کردم و از اون موقع سه ساعته بی حرکت نشستم اینجا و بقیه کارهام رو هم واسه سفر نکردم.

احساس بیچارگی می کنم. واقعا نمی دونم با خودم چیکار کنم وقتی دچار این حالت می شم که همه کارهای عقب افتاده مربوط به اون خاطره های بد ناگزیر آوار می شه روی سرم و قدرت انجام هرکاری که ممکنه رو از دست می دم و فلج می شم. دوستم امروز التماسم می کرد که حتما برم پیش روانپزشک و قرص بگیرم دوباره چون به نظرش دوباره دچار افسردگی شدم و یه بخش زیادی از این حالت ها مربوط به یه سری مواد شیمیایی بدنه که بالانسشون به هم می خوره و با دوا درست می شه. از اینکه فکر خودکشی به ذهنم اومده بود تو چند روزه گذشته هم ترسیده بود. اما من ترجیح می دم قرص خوردن رو دوباره تجربه نکنم و فکر می کنم هیچ مشکل روانی ای وجود نداره تو این دنیا که خود آدم نتونه حلش کنه ولی قرص بتونه.

حالا باید برم ببینم سفر و بغل آشنا و دریای آشنا (هرچند از یک سوی دیگه ای که خاک من نیست) حالم رو بهتر می کنه یا نه.

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

کاش می شد فراموش کرد

گفتم نمی دونم چی شده. ولی دقیقا می دونم چی شده. کاریش هم نمی شه کرد. یه حس ممنوعه دارم که نباید داشته باشم و از کنترل خودم هم خارجه و غصه دارم می کنه و افسرده ام می کنه و فراموش هم نمی شه که نمی شه....

می رم سفر. یکهویی تصمیم گرفتم کلی هم پول بلیطش شد ولی تنها کاری بود که از دستم بر می اومد تو این موقعیت. می رم خونه. یعنی یه بخشی از خونه. نزدیک ترین جا به خونه برای من. می رم چند روزی یه جایی که یه بغل مهربون هست که توش هرچقدر دلم بخواد می تونم گریه کنم..

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

oops, i got drunk again!

excuse my last night pots. had 4 glasses if you know what i mean. and yes, i know, somebody has to get laid quite soon.

that's it for tonight

and the show must go on. good night, and good luck...

I like

Thanks for "liking" me. It feels great when you click on the "like" button.

Salute

Rioja is a good wine with Denominación de Origen Calificada. It is actually a really good one. How can wine from the land of passion goes wrong? But you have to drink Rioja at the right moment in the right place. You should not drink it at a time that your loneliness is shouting at you from every corner of your tiny universe (and you are also ovulating.)

why?

why do i always attract losers? why?

سه دنیا

بین سه تا دنیا گیر کردم. هیچکدوم هم اونی که واقعا می خوام نیست. هر دنیایی، که یه گوشه جدا افتاده از بقیه دنیاهام، تو یه قاره دیگه حتی، یه چیزی کم داره. می دونم همین روزا مجبورم معامله کنم. یه بخشی از وجودم رو باید بدم و یه بخش دیگه ای رو پس بگیرم. هیچ چی کامل نیست. خودم هم...

***

امروز تلفنچی موسسه تاکسی ای که همیشه ازشون تاکسی می گیرم و دیگه منو می شناسه پای تلفن ازم پرسید پشتون هستی؟ (خودش پشتونه). گفت راننده هاش گفتن شبیه پشتون ها هستم. به قول فرنگی ها روزم رو ساخت. نه از اینکه گفت پشتونی، از اینکه بعد از سال ها یه جایی هستم که راننده تاکسی هاش منو می شناسن. حس کردم دارم یه جایی ریشه می کنم دوباره.

چرا من اینقدر اسیر و درگیر حس تعلق هستم؟

oops!

don't give me wrong impressions. i'm really as simple and naive as it gets and i'm horny.

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

wish you were here...

کاش اینجا بودی. همینجا. کاش تمام وسوسه های زمین به سراغم نیومده بودن. کاش عاشق نبودم. کاش مجبور به انکار حس هام نبودم. کاش خیلی ساده الان اینجا بودی بقلم می کردی و منو می بوسیدی. کاش اینقدر حس هایی با ماهیت های متضاد تو وجودم نبودن.

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

از رادیو تلویزیون شنیده پسرش اعدام شده

این همون برنامه الجزیره است که تو پست قبلی نوشتم در مورد آرش رحمانی پور نگاه کردم. پولیور رنگیه تو اعترافات تلویزیونی و حرف های بابای آرش. اولِ حرف های باباش رو نشنیده بودم. می گه از طریق رادیو تلویزیون فهمیده پسرش اعدام شده. فکر کنین! یه قانون کلی برای رسانه ها هست که خبر مرگ کسی رو، حتی رئیس جمهور مملکت هم باشه، از رسانه نباید اعلام کنن تا مطمئن شن خانواده اش اطلاع پیدا کردن، و بعد اونوقت این بدبخت از رادیو تلویزیون باید بفهمه پسر 19 ساله اش...

البته چی دارم می گم من. دلم خوشه. کدوم قانونی در مورد این بدبختا رعایت شده بود که این یکی اش بشه؟ وکیلش رو نذاشتن تو جلسه های دادگاه شرکت کنه و پرونده وکالتش رو گرفتن به خاطر پیگیری. خواهر حامله اش رو گروگان گرفتن، تو محاکمه ی اتفاقاتی بردنش و ازش اعتراف گرفتن که مال بعد از زندانی شدنشه، ای خداااااااااا، کدوم خدا؟ خدایی نیست. اگه بود حتما دیگه دیروز به رگ غیرتش بر می خورد.

پ.ن. این گزارش ویدیویی در مورد انجمن پادشاهی جالبه. البته متاسفانه مهمترین سوال رو از اعضای انجمن نمی پرسه که نقش آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی تو فعالیت های انجمن، وقایع مربوط به انتخابات و البته انفجار شیراز چی بوده.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

خدا بیامرزتت آقای سلینجر. راستی، دو نفر هم روز مرگ شما اعدام سیاسی شدن.

خدا بیامرزه سلینجر رو. دوست داشتنی ترین قصه ها رو نوشته. 91 سالش بود. پنجاه سال بود از رسانه ها و انتشاراتی ها گوشه گرفته بود. بر اثر کهولت سن تو آپارتمانش تو نیوهمپشایر مرد. دوستان و فامیلش هم می گن حدود 15 تا کتاب منتشر نشده ازش تو گاوصندوقشه. آه و ناله اش واسه چیه؟ آدما می میرن دیگه. کتاب سیمون دوبوار رو نخوندین مگه؟ "همه می میرن". حالا بعضیا تو سن 91 سالگی می میرن و خبر صفحه یک همه سایت ها و روزنامه های دنیا می شن. بعضیا هم تو سن 19 سالگی می میرن، میرانده می شن، اعدام می شن، به قتل می رسن. نه تو خونه اشون و کنار خانواده اشون البته. تو یه جایی مثل زندان اوین، مخفیانه، بدون حضور وکیل و خانواده، به جرم شرکت در وقایعی که بعد از زندانی شدنشون اتفاق افتاده، به جرم یک نیت احتمالی، به جرم ارتباط با یه سازمان احتمالا خیالی، به جرم اینکه برای نجات خواهر حامله به گروگان گرفته اشون مجبور شدن اعتراف کنن.


ساعت ها و ساعت ها به این فکر کردم که چطور اعدام های دهه شصت اتفاق افتاد و کسی بابت اون جنایت ها مجازات نشد. ساعت ها پای حرف بازمانده ها نشستم، خاطرات خوندم، فیلم دیدم و باز در ناباوری بودم که چطور می شه همچین حجمی از جنایت نه تنها جلوش گرفته نشه بلکه بعدا پیگیری هم نشه. یکی از نکته هایی که در این مورد همیشه گفته می شد این بود که در مورد اعدام های 67 بی خبری رسانه ای شدیدی وجود داشته و برای همین آب از آب تکون نخورده. حالا تو عصر انفجار و انقلاب اطلاعات و اینترنت و ماهواره ها و توئیتر و فیس بوک و کوفت و زهرمار چی؟ حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟ دو نفر اعدام شدن. چند نفر دیگه قراره اعدام شن؟


خدا بیامرزه آقای سلینجر رو. نویسنده خوبی بود. حالا من هم الکی گیر دادم به کسایی که آه و ناله کردن به خاطر مرگش. اینم یه جور واکنشه. از صب نشستم تا الان مدام خبر اعدام های امروز رو می خونم و گریه می کنم و می گم دیدی، دیدی تاریخ تکرار داره می شه و هیچ نیرویی هم نداریم که جلوش رو بگیریم؟ دیدی پسر 19 ساله رو اعدام کردن. وای وای وای که عکسش رو هربار می دیدم دلم هری می ریخت پایین از بس که شباهت ملایمی داشت به کسی که یه زمانی حس خاصی بهش داشتم. رفتم جلوی تلویزیون ولو شدم سریال های تخمی آمریکایی نگاه کردم حواسم پرت شه. بعد یهو در لحظه ای که یه خورده حواسم پرت شده بود وسط آگهی ها کانال ها رو چرخوندم و رو الجزیره گیر کردم. پسر 19ساله با اون پولیور رنگی معصومانه نشسته بود و احتمالا داشت تو تلویزیون ایران اعتراف می کرد. باباش داشت با الجزیره مصاحبه می کرد و از اعدام پسرش حرف می زد و صداش...


خدا بیامرزتت آقای سلینجر. کاش حالا که مردی اون 15 تا کتاب چاپ نشده ات رو چاپ کنن که تو این دوران، آدمای بدبخت ناتوانی مثل من، که تو غربت نشستن و فقط کارشون شده زاری کردن پای کامپیوترشون، بدجوری احتیاج به افیون دارن، و چه افیونی بهتر از ادبیاتی از جنس ناطور دشت و فرانی و زوئی که می تونه قشنگ پرتت کنه از این دنیا و ببرتت یه دنیای دیگه؟

i should not get drunk

دوست داشتم بهش می گفتم: بیا اینجا....

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

"من می دونم، ما موفق نمی شیم"

نگرانی هایی که با بیانیه آخر موسوی برام به وجود اومده بود با این واکنش امروز کروبی بیشتر شد. ور خوشبین ذهنم می گه خب داره یک سری مذاکراتی پشت پرده می شه برای حل بحران و با توجه به اینکه به نظر خیلی ها اعتراضات خیابونی دیگه جواب نمی ده، منطقیه که موسوی و کروبی به دنبال مذاکره و احتمالا امتیاز دادن برای امتیاز گیری و حل قضیه به نفع معترضان باشن.  اما ور بدبین ذهنم می گه اوضاع داره به طرز بدی ماست مالی می شه چون هرچند موسوی تو بیانیه اش یک جورایی خواهان این شده بود که مجلس عدم کفایت رئیس جمهوری رو بررسی کنه، ولی عمرا به نظر من همچین اتفاقی بیفته و اگه هم بیفته عمرا احمدی نژاد رو قربانی کنن. تازه اگه هم همه قضایا به برکناری احمدی نژاد ختم بشه که خیلی خیلی بعیده، باز هم به نظر من کافی نیست. حرکت سبزها دیگه از مرحله رای من کجاست عبور کرده و رفته همه ارکان غلط نظام رو هدف گرفته. اگه این رهبرای ناخواسته (موسوی و کروبی) درست و هوشمندانه عمل نکنن، تو حرکت سبزا اختلال بزرگی ایجاد می شه و من بعید می دونم دیگه سبزها بتونن به حرکت خودشون در مسیر اصلاح رده ها بالای نظام ادامه بدن.

دلداری

خیلی خوشگل بودم، حالا با این بلایی که سر صورتم اومده بدتر هم شد. الحمدلله روز به روز از زیبایی بصری دورتر می شم، فردا اگه تو این شو بیزنس مدل "عقل ملت به چششونه" موفقی چیزی شدم می تونم ادعا کنم همه اش از مخ و شعور و فرهیختگی و اینا بوده!

that woman

تو سکس اند د سیتی یه تیکه داره کری می گه می ترسم این زنه بشم که تو کفشاش زندگی می کرد، حالا من هم می ترسم آخرش اون زنه بشم که که تو جیمیل و گوگل ریدرش زندگی می کرد.

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

but that was just a dream

خیلی موقع ها خواب چیزایی رو می بینم که تو بیداری اتفاق نمی افتن، بعد مثل امروز خوابه حالم رو یه جوری می کنه وقتی بیدار می شم همه اش تو حال و هوای خوابه ام و حس خوبی دارم و نا خودآگاه انتظار یه اتفاق خوبی رو می کشم و چند ساعت طول می کشه تا حواسم سر جاش بیاد و بفهمم بابا این فقط یه خواب بود و برگردم به زندگی عادی و منتظر هیچ اتفاقی نباشم. متوجه شدم بیشتر حس های دوست داشتنی رو فقط تو خواب تجربه کردم و ظاهرا هیچوقت تو بیداری یه حس هایی رو تجربه نخواهم کرد و اتفاق خاصی نخواهد افتاد.

خودم رو دارم گول می زنم؟

دوست شونصد سالمه. عاشق سفر کردنه و یکی از کشورهای مورد علاقه اش ایرانه. هر یکی دو سال یه بار می اومد ایران و جاهای عجیب غریب ایران سفر می کرد و تو همین سفرهاش با هم آشنا شدیم. هر دفعه یه ور دنیا هم رو دیدیم و رفته تا یکی دو سال دیگه. تو تمام این سال ها فقط یک شب بوده که کنار هم بودیم تا صبح و من از رفتارش که مخلوطی از لذت و احترام و شیفتگی بود یک جور خوبی خوشم اومد.  از مرد سفید غربی خوشم نمیاد. پوست سفید تن مرد من رو ترن آف می کنه، مخصوصا وقتی که به دست های طرف نگاه کنم. دست هایی که سفید باشن برای من خیلی ظریفن. تو تنها شبی که با هم سرکردیم توی دلم هی می گفتم کاش اینقدر سفید نبود. اما دست کشیدن توی موهای بلند طلاییش حس خوبی بهم می داد.

نکته مشترک حرف های ما این آروم نگرفتنمون با یک نفر و این غیرممکن بودن تعهد و این خسته شدن آدم ها از هم و عادی شدن ها بوده.

حالا به من زنگ زده بعد از چندماه و می گه ارتباطش با پارتنر ده ساله اش رو قطع کرده چون زن ازش خواسته بعد از ده سال زندگی تو دو تا شهری که 300 مایل از هم فاصله دارن حالا بیان با هم زندگی کنن و اون هم به قول خودش فریک آوت کرده و ترسیده و گفته نه. می گه می ترسم استقلالم رو از دست بدم و البته به زن هم حق می ده که بعد از ده سال همچین چیزی رو بخواد. حالا هم براش خیلی عجیبه که بعد از ده سال با زن ارتباط نداشته باشه اما فکر می کنه ارزشش رو داشت که استقلالش رو حفظ کنه. با شناختی که از من داره انتظار داره تشویقش کنم. بهش می گم می فهمم چی می گی. اما الان، تو این مرحله از زندگی ام، اون زن رو هم می فهمم. بهش می گم شاید پیر شدم چون با وجود اینکه اصلا آدمی نیستم که بتونم متعهد بمونم اما دلم می خواد دیگه با پارتنرم زندگی کنم. بهش می گم منم استقلال خودم رو دوست دارم اما ترسو شدم و برای همین دارم به این فکر می کنم که اگه امکانش فراهم شد و یک کاری که براش تقاضا کردم رو قبول شدم برم پیش پارتنرم زندگی کنم. فکر کنم اونور خط پای فرمون ماشین ابروهاش رو بالا انداخته. متعجبه. بهش رک و راست می گم دوباره که گفتم که احساس می کنم پیر شدم و می خوام حق انتخاب رفتن رو داشته باشم و برای همین برای اون کار تقاضا دادم. بهش می گم هنوز هم تصمیم جدی نگرفتم و منتظرم تصمیم آخر رو موقع رفتن بگیرم. براش عجیبه و نمی دونم چرا با تعجب بهم می گه چقدر تو صادق هستی.

بعد از اینکه گوشی رو قطع کردیم هی فکر کردم با خودم. آیا من واقعا پیر شدم؟! آیا واقعا چیزی که می خوام اینه که تنها نباشم؟ آیا واقعا آماده متعهد بودن هستم؟ به دوستم می گفتم خیلی کار خوبی کردی وقتی نمی تونی متعهد باشی زیر بار مدل جدیدی برای رابطه اتون نرفتی. بعد فکر می کنم آیا من واقعا دارم کار درست رو می کنم یا از روی ترس و برای اجتناب از آسیب دیدن و آسیب زدن دارم یه تصمیمایی می گیرم؟ یه کمی نگران خودم شدم وقتی حس کردم دارم یه جورایی توجیح می کنم تصمیم هام رو بدون اینکه اصلا لازم باشه. بهش هم نگفتم چقدردلم می خواست باز توی موهاش دست بکشم...

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

تنم پاره پاره شد از ضربه های مرد سفاک

نمی دونم بقیه شباشون چطوری می گذره. الان مدت هاست که بیشتر شب های من یه گوشه اش به گریه زاری می گذره و به حرص خوردن و به هم پیچیدن و غصه خوردن و عصبانی شدن و استیصال و فشردن دندون ها به هم و دوباره گریه کردن. درست از شب 25 خرداد این حالت شروع شد. وقتی گوشی دستم بود و اون آقاهه بهم گفت که برادرش رو کشتن و گوشی تلفن دست من بود و اشک به پهنای صورتم می ریخت و هرکاری می کردم حرف بزنم دهنم قفل کرده بود و نمی تونستم چیزی بگم. از اون موقعی که یه دختری که صداش می لرزید می گفت گولمون زدن، بهمون رودست زدن، گذاشتن هوا تاریک بشه و بعد... دختری که جلوش به چند نفر تیر زده بودن.

نمی دونم ویدیوی ندا رو تو چه موقعیتی دیدین شما. من تو وضعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم همچین چیزی باشه بدون اینکه بدونم ویدیویی که می بینم چیه سر کار نگاه کردم. و بعدش باید قیافه ام رو جمع و جور می کردم و ریمل های سرازیر شده رو پاک می کردم که بتونم کارم رو بکنم بدون اینکه از صورتم معلوم باشه که نیم ساعت زار زدم. بعدش دو هفته تقریبا بیشتر وقتایی که خونه بودم تنها بودم و من بودم و کامپیوترم و سکوت و گریه و جایی هم نبود که داد بزنم. بهش سهراب اضافه شد، دایی نیما نامداری اضافه شد، و بعد یک عالمه آدم دیگه. زندگی این آدما شد قصه های شبانه ام. همه اش می رفتم می گشتم ببینم در مورد زندگی این آدما کجا چی نوشته شده. این آدما کی بودن، کجا زندگی می کردن، کجا درس خونده بودن، موسیقی متن این شب ها هم "من آروم نگیرم، اگر هم بمیرم" بود.

یه مدتی تنها نبودم و دوست پسرم پیشم بود و تا حد زیادی تونستم این شبگردی های پای لپ تاپ رو کم کنم و حالم بهتر شده بود. اما باز اون رفت و من موندم و لپ تاپم و قصه های این آدمایی که کشته شدن. حالا حالا هم ظاهرا همدم شبانه کم نخواهم آورد. یک شب ضجه های اون مرد رو پیاده روی خیابون بود که می گفت از جلوش رد شد، خودم دیدم، سه بار از جلوش رد شد (و من باید هی سه تا ویدیویی که از ماجرا بود رو عقب جلو می کردم که ببینم جنازه خونین ویدیوی اول همون جنازه خونین ویدیوی دومه یا نه.) یه شب نامه های این و اون برای بهمن عمویی، شبای گذشته روایت های شاگردا و همکارای مسعود علیمحمدی و بعد هم حرف های بابای امیر جوادی فر. .

دلم آتیش می گیره و هیچکاری اش هم نمی تونم بکنم. گاهی لپ تاپ رو می ذارم کنار پاهام رو توی دلم جمع می کنم و خودم رو بقل می کنم و یه خورده گریه می کنم. گاهی می رم دنبال یه فیلم کمدی رمانتیک که همیشه دوای موقتی دردهام بوده، گاهی سرم رو به آشپزی گرم می کنم. ولی باز آخرش میام سروقت لپ تاپ و زنجه بوره کردن.

الان هم هیچ حرف خاصی نداشتم اینجا بزنم جز اینکه امشب دوباره یکی از اون شبا شد وقتی یه تیکه از حرفای پیام دهکردی تو مصاحبه با ایراندخت در مورد امیر جوای فر رو خوندم. ساعت سه صبح داشتم می ترکیدم.  صدبار "نه خارم نه خاشاک" رو گوش کردم و هی زمزمه کردم "کوها لاله زارن، لاله ها بیدارن" و فکر کردم تا کی باید تاریخ تکرار شه و تا کی تن آدما باید "پاره پاره بشه از ضربه های مرد سفاک. " و بعد دیدم هیچکسی رو ندارم الان بهش اینا رو بگم و براش گریه کنم پس بیام اینجا بنویسم.

می دونم که شاید اوضاع هم اونقدر وحشتناک نباشه و هرموقع حالم اینقدر بد بوده با هرکدوم از دوستام تو ایران حرف زدم خواستن بهم امیدواری بدن که مردم دارن زندگی اشون رو می کنن. خیلی از ماها هم که خارج از ایرانیم و ماه های اول حالمون خیلی بد بود به زندگی عادی برگشتیم. ولی من این شبا که میام تنها پای لپ تاپ و هی از کشته شده ها و خانواده هاشون می خونم و از دستگیر شده ها می خونم دوباره حالم برمیگرده درست به حال همون ماه های اول.  نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه  و اگر هم می خونه این نوشته رو تا تهش خونده باشه یا نه. ولی اگه احیانا از اینجا می گذشتین و این پست رو تا اینجاش خوندین و حال داشتین کامنت بذارین بهم بگین واسه شما عادی شده شده زندگی؟ و اگه شده چطوری می شه یه خورده با آرامش زندگی کرد و نذاشت حجم خبرهای کشته شده ها و زندانی شده ها و برکنار شده ها آدم رو فلج و افسرده کنه؟

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

به من نگو

این استاندارد دوگانه خیانت خودت و عدم تحمل خیانت طرف مقابل از اون چیزاییه که واسه من هیچوقت حل نشده. هیچوقت "وفادار" نبودم نسبت به پارتنرهام. اما ترجیح دادم در مورد وفادار بودن یا نبودن پارتنرم چیزی ندونم چون علاوه بر اینکه فکر می کنم به من ربطی نداره، به سادگی تحملش رو هم ندارم.  حالا چیزهایی می دونم در موردش چون در یک پروسه آگاهانه چیزهایی رو که گفته بودم نمی خوام بدونم بهم گفت برای اینکه زجر بکشم و یه خورده حس کنم خودم چی به روزش آوردم. ولی اشتباه بزرگی کرد با این کارش. من تخیلم خیلی قویه و از همون موقعی که چیزهایی فهمیدم خیال پردازی ها و تصورهای مختلفی کردم که بعضی هاشون آزارم می ده (بماند که بعضی هاشون هم هیجان انگیزه چون من از اون دختر هم از نظر جنسی هیچ بدم نمیاد.)  حالا که الان از هم دوریم این قضیه حساس تر شده. وقتی یهو بیست و چهار ساعت از دسترس خارج می شه من حالم بد می شه و از اینکه حالم بد می شه حتی حالم بدتر می شه چون من اصلا اینطور آدمی نیستم که خودم پایبند و متعهد باشم و اعصابم خورد می شه که عدم تعهد پارتنرم یا حتی خیال یه همچین چیزی آرامشم رو بر هم می ریزه.

واقعا درک نمی کنم این استاندارد دوگانه رو و نمی فهمم چرا کاری که دقیقا خودم هم کردم، از جانب اون اینقدر آزارم می ده.

ولی حقِ ندونستن رو هم باید بذارن جزو حقوق بشر به نظر من. ...

جوجه اردک زشت

من بهمن جلالی رو نمی شناختم. حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. این دو روزه ناخودآگاه خجالت کشیدم وقتی حجم بزرگ خبرها و روایت ها در موردش رو دیدم و خوندم و متوجه شدم ظاهرا من تنها کسی بودم تو این دنیا که این آدم رو نمی شناختم (البته واضحه که به روی خودم نیاوردم). بعد حالا هی از خودم سوال می کنم چطوری می شه اینقدر پرت باشم از یه چیزایی که اکثر آدم هایی که در محیط فعلی ام می شناسم و باهاشون علائق و سلایق مشترک دارم و شاید تو حوزه های مشترک هم کار کرده باشیم باهاش آشنایی دارن.

این مشکل رو سر شاملو و بیضایی هم داشتم. با شعر شاملو هیچوقت نتونستم ارتباط برقرار کنم. سینمای بیضایی رو هم دوست ندارم (البته باشو استثاست که جزو محبوب ترین فیلم هامه). بعد خیلی شده که به خودم شک کردم که نکنه من یک ایرادی دارم که همچین چیزای اینقدر محبوبی رو درک نمی کنم.

و البته از همه بیشتر چیزی که عصبانی می کنه من رو این اعتماد به نفس پایین اومده امه که وقتی یه همچین اتفاقایی می افته احساس عدم امنیت می کنم. خیلی موقع ها فکر می کنم یه آنومالی به معنای بدش هستم و یه ایراد یا کمبودی دارم. دلیلش رو البته تا حدودی می دونم چون اون فضای امنی که بهم حس یه جمع خودی
(community)
رو بده مدت هاست از دست دادم. خیلی وقته که دیگه توی هیچ جمعی نیستم که هدف مشترک داشته باشیم با تعریف کار مشترک برای رسیدن به اون هدف که از بودن توش هویت بگیرم و بتونم خودم رو تعریف کنم. برای همین احساس عدم امنیت و قطره ای در جمع بودن رو می کنم. بعد هرچیزی که بهم گوشزد کنه که یه فرقی دارم با جمعی که توش قرار گرفتم یا یه مشخصه هایی وجود داره توی من که من رو جدا می کنه یا متفاوت و بی ربط می کنه نسبت به اون جمع  بهم حس عدم امنیت می ده.

از معضلات اینجا و اونجا شدن و خونه بدوشی های من هم هم یکی اش همین بوده که تا اومدم یه جایی جا بیفتم و یه محیط امنی (فیزیکی، تفکری) پیدا کنم که توش این احساس تعلق و هویت رو پیدا کنم باز افتادم تو یه شهر و دنیای دیگه و حوزه کاری دیگه و نقطه سر خط.  فکر می کنم این حالت نوستالژیکی که دنبال کونم با خودم از این شهر به اون شهر بردم و هرجای جدیدی که می رم هی یاد جای قبلی می کنم هم به خاطر همین باشه. نوستالژیه در واقع نوستالژی و دلتنگی برای خودمه، برای اون آدمی که بودم تو محیط قبلی و اون هویتی که داشتم. وگرنه جیگرکی سر خیابون فلسطین و قلیون فرحزاد و چلوکباب نایب و فلان کتاب فروشی و کافه فلان شهر تو آمریکا یا درخت های سرو و خزه های اسپانیایی آویزون ازش تو فلان شهر دیگه  و فلان ماشین و رانندگی تو فلان جاده همه اش بهانه است و قابل شبیه سازی تو هر جای این دنیا.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

آبی که رفته

اونقدر از نوشتن فاصله گرفته بودم که الان به وضوح می بینم چقدر بد می نویسم و چقدر نوشتن سخت شده برام. طولانی می نویسم، تکرار می کنم کلمه ها رو، روون و ساده نمی تونم حرفم رو بگم. هنوز پارانویا دارم که بی پرده و بی پروا بنویسم. همه اینها از حماقت خودمه که وارد سیستمی شدم که باعث شد از تنها کاری که توش خود خودم بودم دور بیفتم و راحت ترین و دوست داشتنی ترین کار دنیا برام یعنی نوشتن هم سخت بشه دیگه. حالا یه دست و پایی می زنم دوباره ببینم می شه آبی که رفته رو دوباره به جوی باز گردوند یا نه.

این گل پرپر ماست...

یه دوستی درباره وقایع اخیر بعد از انتخابات می گفت قضیه مثل این می مونه که بهت چندین بار تجاوز کرده باشن، بعد ازت بخوان نامه بنویسی اعتراف کنی که خودت یه بلایی سر خودت آوردی بعدش هم لخت مادرزاد ولت کنن تو خیابون. حالا هرچی بیشتر درباره قضیه مرگ مسعود علی محمدی و مخصوصا تشییع جنازه اش می خونم حس می کنم این وضعیت هم خیلی شبیه به اونه. واقعا چقدر بی شرفی می خواد که یکی از سرمایه های مملکت رو پرپر کنن بعد با پررویی حتی نذارن خانواده اش و شاگرداش یه تشییع جنازه درست حسابی داشته باشن و یه خورده خودشون رو خالی کنن. باید توی تشییع جنازه هم نمک به زخمشون پاشیده شه.

همیشه غصه می خوردم از اینکه بین مردم شکاف ایجاد شده و قلبا و قطعا اعتقاد داشتم که لزوما آدم هایی که طرفدار احمدی نژاد و نظام فعلی هستن آدم های بدی نیستن و اون ها هم جزئی از مردم هستن. ولی نمی تونم قبول کنم این سیاهی لشگرها و شعبون بی مخ ها و چماقدارهایی که این روزا مثل قارچ سبز شدن و روزی هزار بار انسانیت رو تحقیر می کنن جزئی از مردم باشن. چطور ممکنه انسان باشی و بعد اون کارها رو توی این تشییع جنازه بکنی؟ واقعا قلبم درد گرفته هی سعی می کنم حواسم رو به یه چیزی پرت کنم اما گریه ام راه می افته دوباره. همه اش  این جمله همسرش که تو وبلاگ شیرزاد خوندم تو ذهنم تکرار می شه که "من دیدم، خودم دیدم، مغز متلاشی شده ی شوهرم را دیدم...."

اگر خارج از ایران درس خونده باشی و امکانات آکادمیک رو دیده باشی می فهمی که چقدر کار سختیه از همه مزایای درس خوندن تو محیط آکادمیک کشورهایی مثل آمریکا  بگذری. چقدر سخته تو یه جایی مثل ایران بمونی و درس بخونی و بتونی پابلیش کنی و به قول یکی که نمی دونم کجا خوندم حق انتخاب رو برای بقیه هم به وجود بیاری.  بعد چندتا مزدور برای مقاصد سیاسی کثیف یه عده حیوون، بدون اینکه هیچ درکی از زندگی تو و تاثیرگذاری تو روی زندگی هزاران نفر داشته باشن، بردارن منفجرت کنن.

واقعا حسش مث این می مونه  که بهت تجاوز کنن و بعد مجبور شی بگی خودت به خودت تجاوز کردی و مجبورت کنن لخت تو خیابون بدویی و بعد دوباره بهت تجاوز کنن. فقط می خوام بدونم یه انسان تا کجا می تونه تحقیر و بی عدالتی رو تحمل کنه قبل از اینکه از غصه و فشار بترکه.

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

وقتی اونجا نیستی

یه دوستی که البته خیلی هم به هم نزدیک نیستیم و چندبار تو شهرای مختلف دنیا هم رو دیدیم و تو یه غاره دیگه زندگی می کنه برای یه کاری دو روز می اومد شهر ما. قرار گذاشتیم تو وقت خیلی کمی که داشت هم رو برای صبونه ببینیم . تمام اون یک ساعت درباره اتفاقایی که این چندماهه تو ایران افتاده حرف زدیم و گریه کردیم. یک جور حس عجیبی همه ماهایی که به اصطلاح از نسل سیاسی دوم خردادی هستیم و این چندوقته خارج از ایران بودیم رو به هم نزدیک می کنه. یه جور درد، نگرانی، تحسین، حس تحقیر شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن، ناتوانی از نبودن اونجا و کاری نکردن، نگرانی از برباد رفتن امیدهایی که در عین ناباوری به وجود اومد، نگرانی برای جون و روان آدم ها چه اون هایی که می شناسیم چه نمی شناسیم، حس بی پناهی و دلتنگی شدید...

بعدش که رفت با چشم گریوون رفتم سوار مترو شم برم سرکارم و احساس کردم دوباره یه تیکه از وجودم کنده شد.

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

اولین کامنت

حالا بی ربط به همه چی محض ثبت حال و احوالات، وبلاگم یه دونه کامنت داشت امروز (اولین کامنتم) که خیلی حال کردم هرچند با نظرش کاملا مخالف بودم .  (مرسی آیدا جان.) دارم فکر می کنم چطوری می شه که آدما یهو وبلاگت رو کشف کنن و حال کنن بخونن که تو حس خودشیفتگی ات ارضا بشه بدون اینکه آویزون دیگرون بشی که برات تبلیغ کنن؟ جبر روزگار هم اینکه اونقدر این روزها حالم بده و احساس بی جایی و بی کسی می کنم که واقعا خوشحال شدم این وبلاگ رو هم یه نفر ممکنه بخونه.

حال نمی کنم که "چلاقی"

چند وقت پیش وقتی که فکر می کردم رابطه ام با پارتنرم به خاطر یه سری مسائلی که دست خودمون نبود تموم می شه، رفتم توی یه سایت درست حسابی دوست یابی ثبت نام کردم ببینم وقتی تنهایی خیلی اذیتم کنه وضعیتم چطوری خواهد بود و چی انتظارم رو می کشه تو سایت هایی مث این سایته. همینطوری یه پروفایلی درست کردم و عکس هم نذاشتم و اصلا پولی هم براش ندادم. بماند که چند نفر با همین پروفایل نصفه نیمه پیغام داده بودن که خب طبعا جواب ندادم و یکی از یکی هم قراضه تر بودن. حالا ولی  یه پسر خیلی خوش قیافه یه پیغام خیلی خوب برام فرستاده. منتها از گردن به پایین فلجه. (توی پروفایلش توضیح می ده که می تونه سکس داشته باشه البته نمی دونم چطوری.)

حالا الان من شدیدا دچار درگیری ذهنی شدم. از یه طرف واقعا حتی اگه از پارتنرم جدا شده بودم هم نمی خواستم با یه همچین آدمی باشم، چون نمی تونم  ارتباط  جنسی و عاطفی با کسی برقرار کنم که نتونه با دستهاش دست های من و آلت تناسلی ام رو لمس کنه. از اونطرف هم این نگاه من با معیارهای اخلاقی فمینیستی ام  در تضاده.  خب اینجور فمینیسمی که من شناختم در واقع یه نوع نگاه منتقدانه داره نسبت به تبعیض به خاطر هر گونه ساختار هویتی، از جنسیت و سکسوالیته و نژاد و طبقه اجتماعی گرفته تا توانمندی های جسمی.  حالا عملا من یه آدمی رو دارم کنار می ذارم به خاطر اینکه توانمندی جسمی مناسبی نداره و هیکل و بدن مردونه و سرپا نداره در صورتی که اگه این آدم فلج نبود ممکن بود حداقل یه بار برم باهاش شراب بخورم. حالا الان در کنار این درگیری اخلاقی که می دونم آخرش هم نتیجه اش چی خواهد بود، نمی دونم با پیامی که این آدم داده چطوری برخورد کنم. دلم نمی خواد پیامش رو نادیده بگیرم (که البته شاید بشه اسم این نخواستن رو هم ترحم گذاشت چون من به راحتی کسای دیگه ای که پیام می دن رو بی جواب می ذارم.) از اونور هم نمی دونم چطوری جوابش رو بدم. رک و راست اما حداقل صادقانه بهش بگم که به خاطر وضعیت جسمی ات نمی خوام ببینمت یا اینکه یه چاخانی سرهم کنم؟

مدتهاست دارم تلاش می کنم صداقت رو جایگزین دروغ های مصلحتی کنم. حجم دروغ هایی که به پارتنرم گفتم واقعا زیاد بود و تاثیر بدی روی اون، خودم، و روی رابطه امون داشت. این تاثیر بد مخصوصا روی اون اونقدر تکون دهنده بود که واقعا حالم از خودم به هم خورد و تمام احترامی که برای خودم قائل بودم از بین رفت. حالا تو وضعیتی که هنوز دارم با ترس ها و تزلزل های شخصیتی خودم سر و کله می زنم که کمتر دروغ بگم، موندم که به این آدم چی بگم.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

وحشت

از کاری که الان توشم بدم میاد. از همکارام می ترسم. یک جو عجیب غریبیه. تنبلی می کنن و زیاد کار نمی کنن در عین حال اینکه تو زیاد کار می کنی رو یه جور تهدید می بینن انگار. به بهانه های مختلف می خوان ایراد های بیخود پیدا کنن. حرف های عجیب غریب پشت سرت به رئیست می زنن. گاهی هم گیر شخصی می دن. اگه هم یه موقع تلنگری بهشون بزنی که کارشون رو درست انجام بدن یا کم کاری نکنن شدیدا ناراحت می شن و سعی می کنن که حتما بعدا تلافی کنن. اگه کسی تعریفی از کارت بکنه هم باز سعی می کنن یه جوری یه جایی تلافی اش رو سرت در بیارن. اوایل فکر می کردم چرا و غصه می خوردم. حالا می گم کاری اش نمی شه کرد، نه تو می تونی یه جوری کار کنی که اون ها تو رو تهدیدی برای خودشون به حساب نیارن، نه اون ها تو رو دوست خواهند داشت. بعضی ها هم که اصلا قبولت ندارن. هیچ چیزی رو نمی تونی عوض کنی، راه های مختلف رو هم رفتی، مخصوصا اینکه تا توان داری سعی کنی کار کنی و به همه کمک کنی هم چیزی رو عوض نکرده. و همه اینها که نتیجه اش اینه که چیزی رو نمی شه عوض کرد من رو شدیدا می ترسونه. یه حس وحشت عمیقی از محیط کارم بهم دست می ده گاهی. شده نصف شب از فکر کار پریدم و تمام تنم خیس عرق شده. شده یه موقعی صبح پاشدم با گریه از تختم اومدم بیرون و واقعا برام زجر بوده فکر اینکه دارم می رم سر کار. هرچی هم به رئیسم التماس کردم جام رو عوض کنه نمی کنه به بهانه اینکه تو کارت خیلی خوبه و من لازمت دارم اینجا. (اما واقعا ته دلم فکر می کنم فکر می کنه من به درد جای دیگه ای نمی خورم و در همین سطح همین کاری فعلی ام.) خلاصه الان هم با یه حس وحشتی تو تختم مچاله شدم و می ترسم که بخوابم و 4 ساعت بعدش بلند شم برم به یه فضایی که هیچکس من رو دوست نداره و قبول نداره و بعد انتظار داشته باشم باهام کار هم بکنن. گاهی وقتا آرزو می کنم کاشکی نامرئی بودم هیچکس منو نمی دید.

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

مادران عزادار

این حرکت مادران عزادار خیلی حرکت خوبیه اما باید تو اطلاع رسانی در موردش بیشتر تلاش بشه به نظر من. همه نکته قضیه مادران اینه که تو از همه کلیشه های مادری استفاده کنی برای پیش بردن یه هدف سیاسی، روی حس و عاطفه مردم، مخصوصا مخالف خودت تاثیر بذاری. هی تو بوق و کرنا کنی که آهای ملت این "مادرای بدبخت" دارن از غم بچه هاشون آب می شن و ببینین حالا باهاشون چیکار کردن. یعنی بره روی مخ مردسالار کلیشه بندی شده جامعه ایران و از این ذهنیت استفاده ابزاری کنه برای هدف سیاسی اش. حالا به نظر من این استفاده ابزاریه خیلی خوب انجام نشده در مورد مادران عزادار. تبلیغ بین عامه مردم نشده اونوقت کمپین حمایت از مادران عزادار تو لس آنجلس درست شده که قشنگ متضاده با روح استفاده ابزاری این حرکته. خب تو لس آنجلس که ملت لازم نیست از کلیشه مادری استفاده کنن برای جلب حمایت توده های مردم به جنبش سبز و توجه اونها به کشته شدن و گم شدن جوون های مملکت. حمایت تو لس آنجلس و ایمیل هایی هم که مرتب می زنن اصلا ذهن آدم رو می بره یه دنیای دیگه. خوب بود مثلا مادران عزادار تو پایین شهر تهران، تو یه نقاطی که این کلیشه مادری بیشتر جواب می ده و هنوز بحث هایی مثل ناموس و جوانمردی و مظلومیت و عزت و احترام مادر توشون پررنگه جمع می شدن. خوب بود اطلاع رسانی اشون خیلی خیلی بیشتر از این چیزی که الان هست می بود. الان 30 نفرشون دستگیر شدن اما هیچ اتفاقی نیفتاده. یعنی مدلی کار نشده که گرفتنشون هزینه بالا داشته باشه برای حکومت. الان خانواده هاشون به جای ترسیدن شاید باید برن گریه و زاری و آه و ناله کنن که ایوای مادر پیرم رو گرفتن پاش رو شکستن.

ببخشید حال خودم هم بهم می خوره از این بازتولید کلیشه ها ولی گاهی به عنوان یه استراتژی لازمه اینجور کارها. بعد هم خیلی فرق می کنه وقتی کسی که مورد ظلم قرار گرفته یا به قول خانوم اسپیواک "ساب آلترن" خودش این کلیشه ها رو استفاده کنه برای توانمندی تا اینکه یکی دیگه یا جامعه یا استفاده از این کلیشه ها ازش سوء استفاده کنه. اینطوری عملا آدمی که فرودست شده معنی این کلیشه ها رو می ریزه به هم چون با عاملیت داره از این کلیشه ها استفاده می کنه برای یه هدفی که توانمندش می کنه. والسلام.

حناق گرفتم در اینجا که اونجا نیست

حناق گرفتم. باید بنویسم. از خودم. از اینجا. از اینجا که اونجا نیست و جای دیگه ایه*. از این پادرهوایی ها، از این نه اینجا و نه اونجا بودن ها. از تنها بودن ها. از نبودن ها.


مهم نیست کی هستم. یه آدمم که جا ندارم و از همه جاهایی که داشتم انداختنم بیرون یا مجبور شدم برم بیرون. می خوام ببینم می تونم اینجا یه جایی داشته باشم یا نه.


اسم وبلاگ از کتاب جایی دیگر گلی ترقی گرفته شده*


این وردپرس هم خیلی خره که راست به چپش درست نیست توی این قالب