دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

i did make it to the morning!

اینجوریاس دیگه. آدم زنجه بوره هاش رو می کنه ولی وقتی حالش بهتر می شه نمیاد خبر بده. حالا البته شاید یکی بگه:
as if anybody cares
خب منم حداقل می گم دو نفری که واسم کامنت گذاشتن اهمیت می دن دیگه احتمالا! و مرسی برای کامنت هاتون که جدا حس خوبی بهم داد :)

فهمیدم در همون لحظه چی داره خفه ام می کنه. با یه آدمی باید رک و راست حرف می زدم. حرف زدم. خیلی خوب بود چون قشنگ فهمیدم چی تو ذهنش می گذره. خودش نمی دونست ولی من از حرفاش فهمیدم. تصورم اینه که آدم خوبیه و نمی خواد با من بازی کنه ولی خودش اونقدر قاطیه که گیجه و بالا و پایین داره. حداقل فهمیدم برای خودم که من الان ثبات روحی ندارم و تو زندگی ام جایی واسه این بالا و پایین رفتن های یه نفر دیگه رو ندارم. دونستن این قضیه خیلی راحتم کرد چون راحت تصمیم گرفتم که اصلا دیگه حسابی باز نکنم برای این یه آدم.

اتفاقای دیگه هم خب افتاد این چند وقته. یک عالمه فشار روحی به خاطر چیزایی که به من مربوط نبود اما یه جورای بی ربطی مربوط می شد (چی گفتم!). بعد هم عملا یک سری اتفاقای دیگه افتاد که من باید الان زندگی رو دوباره از صفر شروع کنم. البته زر می زنم از صفر. حداقل کارم سر جاشه. بهتره بگم همه چیز غیر کارم رو باید از صفر شروع کنم. سخته برای من چون آدم احساساتی ای هستم. ولی در عین حال تجربه نشون داده که جون سختم و از پس انواع و اقسام بلایا و از صفر شروع کردن ها بر اومدم . برای همین مطمئنم که ایندفه هم درست می شه. یک سری ترس ها و وحشت ها دارم. شاید اینجا از ترس هام نوشتم. ولی فک می کنم که من 32 سالمه و حداقل کار دارم برای همین نگرانی مالی بزرگ که گوشه خیابون بمونم رو ندارم الان. خب خوبه دیگه. به زودی خونه ام رو باید عوض کنم و تنها زندگی کنم. یه جزیره درست حسابی دست و پا می کنم. یه مدتی احتمالا با افسردگی ام باید مبارزه کنم. یه مدتی هم با تنهایی. ولی خب وقتش هم هست که یاد بگیرم بتونم تنها زندگی کنم. خاطرات ماجرای قبلی که سه ماه تنها مونده بودم و روانی شدم رو باید با خاطرات خوب تنهایی ایندفعه جایگزین کنم که دیگه بتونم رو پام وایسم. خیلی هم بد نیست. سی و دو سالمه و حداقل یه چیز رو تو زندگی ام می دونم و اون اینکه من می خوام یه مدتی تو این شهری که توش هستم زندگی کنم و از این مساله راضی ام. همین که حداقل به یک سکون مکانی برسم خودش خیلیه در مقایسه با شیش سال گذشته!

۲ نظر:

  1. منم از پست قبلی خیلی نگران شدم ولی چون گفته بودی نپرس ازم هی، هیچی نگفتم. به هر حال می تونی بیای با ما همخونه بشی، جدا می گم!

    پاسخحذف
  2. Good for you! human is resilient ... you will get through this phase, maybe with a little casual sex :) sorry, could not help it!!!

    پاسخحذف