جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

no more spinning

روی اون مبله بود، اون لحظه؟ نه، وقتی بود که چیزی نگفته بودم اما فهمیده بود دقیقا که چه بلایی سرم اومده. نه، موقعی بود که یه چیز ظریفی رو توی کارم دیده بود و به خاطرش تحسینم کرده بود. نه، موقعی بود که اون شعر رو برام نوشت. نه، سر اون چهار راه بود وقتی دیوانه وار و بدون ترس از چیزی هم رو می بوسیدیم. بریم بالا؟ بالاتر؟ دوست دارم برقصم. سقف رو نگاه می کنم، احساس می کنم رو به آسمون دارم می رقصم و کسی اون بالاست و دستش رو دراز کرده و می خواد دستم رو بگیره. می رقصم و احساس می کنم تو ابرا دارم پرواز می کنم. سیگار آتیش می کنم. سیگار بهمن باریک بلند. دوست دارم طعم و بوش رو. بیا بچرخیم با هم. نه، نه، نه. نمی شه. ممنوعه. دور می شم. تو مغز خودم دادگاه برگزار می کنم. هر چیزی که خواستم دست نیافتنی بوده، ممنوع بوده، اشتباهی بوده. یک بار گفتم فاک ایت. می خوام زندگی کنم. یکی دیگه بپیچ. سخته این تیکه اش. توی سرم خنک می شه. خالی می شه. انگار همه تنم رو مه گرفته. دارم می رم تو یه آبشاری. می خوام فکرای تو کله ام رو بدم به دست آبشار. می خوام خاطره ها و تجربه ها رو بدم بره. می خوام خالی خالی بشم. یهو آبشار ناپدید می شه. توی بالکن نشستم. رودخونه نقره ای، آفتاب بخشنده، سرم روی شونه هات، انگار آبستن همه دنیا بودم اون موقع. اونقدر می خواستمت که همه معادله های اخلاقی هم بی معنی بود، همه قاعده های بازی هم. نوشتم که خونه ای روی آب دارم و می دونم یه روزی من و خونه با هم غرق می شیم. اما آگاهانه پذیرفتم. انگار راه دیگه ای هم نداشتم. داغ داغ داغ، یه تونلی منو می کشید به سمت خودش، هی عقل و منطق و اخلاق و تاریخ می اومد دست منو می گرفت می کشید بیرون از اون تونل، هی احساس و هورمون و غریزه و ناخودآگاه من رو هل می داد توی تونل. رفتم، داغ شدم، چشمام جایی رو نمی دید. بعد یهو همه چی ناپدید شد. فقط یه تار عنکبوت گنده بود که دور همه امون رو گرفته بود. دروغ، دروغ، دروغ. بپیچ یکی دیگه. شکلک ها ترسناکن. می خوام ناپدید شن. احساس می کنم جسم ندارم. انگار مث ابر می مونم. می خوام فرار کنم. اگه باد تندتر بوزه و من رو هل بده می تونم برم یه جایی بالا سر خلیج فارس. بعد اونقدر داغه آفتاب که وسط نور و فیروزه ای دریا و آبی آسمون بخار می شم و نامرئی می شم. دل کس دیگه رو به درد آوردم؟ از من متنفره؟ تقصیر منه؟ قراره الان محکوم شم؟ آدم اختیار داره؟ آدم باید خودش رو کنترل کنه؟ وقتی داره کشیده می شه توی یه تونلی، دستش رو بگیره به دیواره های تونل محکم، ذکر بگه و پیامبرا و خدایان رو صدا کنه تا قدرتش زیاد شه و کشیده نشه توی تونل؟ بیا بچرخیم. نه نمی شه، نباید. نباید. همه چی باید و نبایده. باید لبه تونل رو محکم بگیری. باید اصولن بمونی رو لبه و محرومیت بکشی. وگرنه یکی دیگه درد می کشه، یا اینکه یهو می فهمی تا خرخره دورت تارعنکبوتای دروغ پیچیده شده، یا اینکه اونقدر بعدا از جای خالی اش درد می کشی که هیچ مسکنی آرومت نمی کنه. بچرخیم؟ نه، من دیگه هیچوقت نمی چرخم. یکی دیگه بپیچ. می خوام بخوابم.

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

جبر ترسناک جغرافیایی

دیروز اونجا بودم. امروز نیستم. دیروز همه دنیام بود، آروم بودم، پر از لذت بودم، ترس هام کمرنگ بود. امروز اونجا نیستم، انگار هیچوقت نبودم، خالی خالی ام و ترس هام پر رنگ تر از همیشه. یه هواپیما، ده ساعت پرواز، دو تا دنیای کاملا متفاوت. نتیجه اش فقط برای من ترسه و استیصال. تعیین کنندگی جغرافیا فلج کننده است. اینکه نبودن در یک مکان می تونه کلا نابود کننده همه چی باشه فلج کننده است. اینکه نمی تونم در یک مکان باهاش باشم فلج کننده است. جبر جغرافیایی، جبر دوری، استیصال...

باز روزها خواهد گذشت و همه چیز کمرنگ خواهد شد و فراموشی... تنهایی در خلاء...

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

داد بزنم

دلم می خواد داد بزنم. فریاد بکشم. هیچ طوری نمی تونم و امکانش رو ندارم. حتی امکان گریه کردن. فقط دارم خودم رو کنترل می کنم. هیچ جایی هم دیگه نمی تونم چیزی بنویسم. برادر بزرگ همه جا انگار دنبالمه. چشم ها هم که همه خیره است بهم پشت سر. داد داد داد. آآآآآآآآآآآآی...