پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

it gets really hard sometimes

اما گاهی بدجوری دلم می گیره، تا یه لحظه حواسم جمع می شه دلم می گیره، قلبم تیر می کشه، نفسم بند میاد و احساس خفگی می کنم و فکر می کنم فرار کنم از همه این آدمای موقتی که سرم رو باهاشون گرم می کنم برای فراموشی. گاهی خیلی دلم می گیره و احساس می کنم دیگه طاقت این حفره خالی توی زندگیم رو ندارم.

حرف گوش کن

مردایی که شب زیادی مشروب می خورن و پرفورمنسشون به همین دلیل میاد پایین رو باید دار زد، مخصوصا وقتی که از سر شب حواست هست به این مساله و هی بهشون می گی کمتر بخورن و اونا هی بگن حواسشون هست و می دونن چیکار می کنن و بعدش شب تا صب رو به قبله خُر و پف کنن. حرصم بیشتر از این حرف گوش نکردنه می گیره. بابا خب یه چیزی می دونم که می گم دیگه! همه مردا ادعاشون می شه اوکی هستن هرچقدر مشروب بخورن ولی با طبیعت و فیزیولوژی که نمی شه مبارزه کرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

don't get too close, i bite

کاش می فهمیدی که چرا از موقعیت های رومانتیک فرار می کنم. چرا عشق بازی رو به سکس تبدیل می کنم. چرا نمی خوام دل ببندم به هیچ کس و هیچ رابطه ای. کاش لازم نبود که اصلا اینطوری می بودم و می شد خودم رو ول کنم، رها کنم، اونطوری که دلم می خواد. کاش می شد یک بار دیگه همون زن شیفته رومانتیکی که یه زمانی بودم بشم. ولی خب گذشته رو نمی شه تغییر داد. اتفاقایی که افتاده رد خودشون رو گذاشتن روی زندگی ام و تبدیل شدم به اینی که الان هستم. کاریشم نمی شه کرد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

don't throw your midlife crisis baggage on my vulnerable shoulders

I don't want to be the subject of anybody's midlife crisis. Is this too much to ask for? Of course part of it was my own fault because of my poor judgement and decision making. Gotta heal from this one quickly and move on with my life. Wasn't a big deal anyway cause it was spotted early.

no more complications...

I'm done with complicated worlds and relationships. I'm simple and frank and I expect the same thing from others. I really don't have the energy and spirits for complications. You don't know what I've been through, you have no idea, so please spare me from the complications and please don't send me mixed messages. I'm really naive and take everything literally. I just want to live my life and I need peace.

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

how crazy i am exactly? :))

این بالا پایین های احساسی من می تونه نشانه بیماری روانی باشه؟ از دو تا آدمی که رابطه ام رو باهاشون قطع کردم تو چند وقت گذشته توصیه شنیدم که حتما برم روانپزشک. منتها داشتم فکر می کردم چقدر این حالت ها بیماریه و چقدرش طبیعیه؟ اینکه من یه موقع هایی خوشحالم و در حال بالا پایین پریدن و جیغ و ویغ کردن و چند ساعت بعدش یهو دلم می گیره و غصه  دار می شم، اینکه یکهو در عرض چند ساعت عاشق می شم و بعد، بعد از چند روز همه حسم از بین می ره، این بالا و پایین شدن ها چقدرش "انسانیه" یعنی به خاطر طبیعت انسان بودنمه و واکنش طبیعی هورمون ها و فشار خون و ضربان قلب و غیره بر اساس وقایع زندگی ام، و چقدرش به خاطر یک مشکل پاتالوژیکه و می تونه اسمش بیماری باشه که نیازش درمان علمی و پزشکی باشه؟

حالا هرچی فکرش رو می کنم با وجود توصیه این دو تا دوست که دوستای نزدیکم بودن و توصیه قوی کردن که برم روانپزشک، دارم فکر می کنم من هیچوقت تو چند سال گذشته اینقدر احساس زنده بودن نکرده بودم ولی. موندم که چقدر توصیه اونها به این ربط داره که اونطوری که اونها می خواستن رفتار نکردم و زندگی نکردم و حتی ارتباطم رو باهاشون قطع کردم و چقدرش به این ربط داره که واقعا نگرانم هستن و چون بهم خیلی نزدیک بودن، دقیقا موارد نگران کننده ای رو مشاهده کردن تو من. کسی می دونه حد و مرز آدم احساساتی طبیعی بودن با بیمار روانی بودن چیه؟

this is not a blog

قرار بود اینجا یه وبلاگ واقعی باشه. ولی نتونستم بنویسم و تبدیل شد به یه جایی واسه درد دل و خاطره نوشتن و خالی کردن خودم. خلاصه این وبلاگ نیست. گفتم بگم یه موقع مدیون کسی نباشم.

آهان یه چیز دیگه هم اینکه دلیل اینکه تیترها رو انگلیسی می زنم اینه که ظاهرا این وردپرس اینطوریه که لینک ثابت مطلب رو از ترکیبی از کلمات به کار رفته توی تیتر مطلب درست می کنه، واسه همین تیتر فارسی که می زنم لینک مطلبه عجیب غریب می شه بعد فکر کردم اگه یه موقع بخوام وبلاگم رو منتقل کنم ممکنه این لینک های اینطوری خیلی داغون بشه. واسه همین گفتم انگلیسی بذارم که خلاص بشم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

i blow out the candles

آخرش، وقتی همه می رن، من چراغا رو خاموش می کنم و برمی گردم اتاقم و می دونم برای اون ساعت های تنهایی هیچ حقی ندارم،  و نباید هیچ انتظاری داشته باشم. آخه
I'm "that" woman
من فقط موقتی ام، برای لذت های زودگذر، چیزی که خودم خواستم. خوشحالم. شکایتی ندارم. انتخاب خودم بود. چراغ ها رو هم من خاموش می کنم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

running away from the crowd to escape loneliness

امشب از اون شبایی بود که خیلی غصه داشتم، برای همین یه جایی که خیلی دلم می خواست برم نرفتم. اما اونقدر خوشبخت بودم که رفیقم بیاد بریم با هم مست کنیم و بعد یه کسی باهام چند ساعت حرفای خوب بزنه تا اصلا یادم بره همه خاطره های داشته و نوستالژی های نداشته ای که ممکن بود با رفتن به اون جا یادم بیاد دوباره. من یه انتخابی کردم که "تنهایی" بزرگ ترین عارضه جانبی شه. دقیقا موقعی که اون انتخاب رو کردم پیش بینی می کردم که شب هایی مثل امشب هم خواهد بود، اما هیچ فکر نمی کردم گاهی اینقدر سخت باشه.

call my name, love the sound of your voice...

OK once and for all I confess here that I have a big crush on him, but I promise myself that I will control myself because he's the ultimate forbidden fruit. Just seeing him around makes me happy and strangely that's good enough for me. I've been thinking that I really don't want to have him, I'm even kinda afraid of having any sort of "relationship" with him fearing that my crush would fade soon and nothing would be as pleasant as before. It's just a pleasure to have him around and I don't want to replace it with anything else.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

that was too much

نمی دونم چرا منکه اینقد پوستم کلفته (یا شاید فکر می کنم کلفته) و عبور می کنم از همه مردهای موقتی زندگی ام، یکهو یه عکسی آزارم داد. نمی دونم شاید بیشتر از همه اون لبخنده، یا اون تخته. نمی دونم. فقط ثبت می کنم برای اینکه یادم بمونه خیلی هم پوستم کلفت نیست و شاید من هم دارم یه جور پرفورم می کنم در مقابل بقیه و سعی می کنم نشون بدم آدم بیخیال و بی قید و بندی هستم و لزوما تفاوتی با بقیه ندارم تو پرفورم کردن. باید سعی کنم کمتر عصبانی و دلگیر بشم نسبت به پرفورم کردن های بقیه و بفهمم هرکسی تو زندگی اش لازم داره یه چیزایی رو یه جور خاصی نشون بده. .

اما کلا جالبه برام که حتی تو رابطه های غیر متعهد هم ترجیح می دم ندونم و نشنوم. ندونستن حق آدماست. نمی دونم از دست کی عصبانی باشم که تونستم اون عکسا رو ببینم.

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

just once, or maybe twice?

بعضی تجربه ها رو دوست ندارم تکرار کنم. فکر می کنم که خاطره بعضی تجربه ها باید تک بمونه. می ترسم که تکرار شدنش عادی اش کنه و خاص بودنش رو از بین ببره. حالا یه آدمی دوباره سر و کله اش برای چند روز پیدا شده و من نمی دونم چطوری می تونم از تکرار شدن یه تجربه خاص با اون آدم اجتناب کنم، تجربه ای که خاص بود چون فقط یک بار بود، با همه معیارهای ممکن اشتباه بود، اشتباه ترین آدمی که می شد باهاش بخوابم از نظر رابطه هایی که با دیگران داشتیم و عدم سنخیت سنی و ...، در بدترین موقعیت ممکنه، در وضعیتی که بین دو تا زندگی دیگه داشتم هنوز بالا پایین می شدم و... اما با این حال معرکه بود و هنوز هم بعد از اینهمه سال یادآوری اش حالم رو یه جور خوبی می کنه...

می ترسم که همه اون حسای خوب با تکرار شدن اون ارتباط از بین بره. اما از اونور هیجان این رو هم دارم که ببینم آیا دوباره اون تجربه خاص تکرار می شه یا نه، و یک جورهایی حس می کنم قدرت این رو ندارم یا ته دلم واقعا نمی خوام که جلوی تکرارش رو بگیرم.

گاهی فکر می کنم معتادم. معتاد اون هیجانی که برای اولین بار میاد سراغ آدم، معتاد اون هورمون هایی که فقط موقع تجربه های خاص با آدم هایی که کاملا از همه نظر ارتباط باهاشون ممنوعه و اشتباهه ترشح می شن. معتاد اون حس عجیب و غریب اول ارتباط با یه آدمی که برای تنت جدیده. و چقدر سخته تامین مواد واسه این اعتیاد....

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

why lying? this is just a fling

امان از مردهای متعهد به یک رابطه ای که می خوان با زن دیگه ای رابطه داشته باشن و  به اون زن که می دونه اون ها متعهد هستن و براش اصلا مهم نیست و کاری به کار اون وضعیت هم نداره دروغ می گن.  نمی فهمم واقعا چه لزومی داره دروغ گفتن؟ اینکه آدم هنوز تکلیفش با خودش معلوم نباشه و شک داشته باشه یا یکی به میخ بزنه و یکی به نعل و هزارتا چیز دیگه رو می فهمم، اما همه اینا به اون رابطه ای که توش تعهد وجود داره مربوط می شه. چرا مثلا باید بیای به من بگی که مشکل داری با اون یکی رابطه ات وقتی واقعا خیلی مشکلی هم نداری؟ چرا مثلا می خوای نقش یه قربانی تو اون رابطه تعهد آمیز رو بازی کنی وقتی خیلی هم قربانی نیستی؟ تنها دلیلش به نظر من اینه که می خوای رابطه ات با من رو توجیه کنی. نمی دونم خودت رو هم می خوای گول بزنی یا نه، اما مگه اصلا قراره ما رابطه ای داشته باشیم؟ مگه برای من اصلا مهمه؟ مگه اصلا از نظر جغرافیایی ممکنه؟ یک چیز موقتی که نه قبل داره و نه بعد و قراره یک لذت لحظه ای باشه برای اینکه حس بهتری داشته باشیم و تازه تو رو سرحال تر و پرانرژی تر کنه برای رابطه متعهدی که توشی، چه نیازی به این همه توجیه و دروغ داره؟ این دروغ ها حس بدی به من می ده، حس اینکه انگار منو خوب نمی شناسی و فکر می کنی من واقعا باید گول بخورم و توجیه بشم تا وارد یک چیزی بشم که رابطه است و نه موقتی.  من نمی تونم وارد رابطه بشم با کسی که تو رابطه تعهد آمیزه با کس دیگه ایه. من اصلا نمی خوام با هیچکس وارد رابطه ای بشم تو وضعیتی که همه روحم تیکه پاره شده و حال و روز درست حسابی ای از نظر احساسی ندارم.  با این دروغ ها به شعور من توهین می شه و همه اینها حال من رو بد می کنه و فکر می کنم دمم رو بذارم روی کولم و با سرعت هرچه تمومتر فرار کنم.