پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

swamp

حتی نمی تونم توضیح بدم چمه. دهنم بسته است. حناق گرفتم. نمی تونم بنویسم. ولی باید بگم یه جورایی. 

این روزا درد داره. همه چی داره فراموش می شه. هر امیدی هم بود به اتفاقی با این شور و هیجان کاذبی که برای انتخابات ایجاد شده داره از بین می ره. فراموشی چیزهایی که نباید هرگز فراموش شن. 

اینکه حس می کنم تبعیدی ام آزارم می ده. اینکه خودآگاهم و کاری نمی تونم بکنم خیلی آزارم می ده. استیصال. هیچ چشم اندازی نیست. مرداب. تنها. 

تحمل چاردیواری ام سخت شده. قدردان نیستم که فضای امنی مال خودم دارم. دیوارها فشار میارن بهم. صدای هیچ آدمی نمی پیچه توش. تلویزیون روشن می کنم یا موسیقی یا شعر که یک صدایی پخش شه تو فضا. صدای آدم هایی که کنارم نیستن. 

مث یه لاک پشتی که افتاده به پشت روی لاکش، دارم دست و پا می زنم، به سختی می خزم و سعی می کنم از تپه بالا برم. خودم رو دارم می کشونم. نمی خوام بیفتم ته دره. برم تو چاه افسردگی دیگه نمی تونم ازش بیام بیرون.

باتلاق. نمی خوام برم تو باتلاق. باید بیام بیرون از این وضع. باید باید