سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۱

Lullaby

یه شب خوابم نمی برد، برام لالایی محمد نوری رو فرستاد. حالا از اون موقع هر شب می ذارمش چند بار می خونه تا خوابم ببره.

آخر آخر هر روزم، وقتی له و داغونم، وقتی دارم از اضطراب می میرم و سقف رو نگاه می کنم و ساعت هی می گذره و شب هی دیرتر می شه و خوابم نمی بره، وقتی همه چیزای نگران کننده رو مرور می کنم: فکر خونه، گذرنامه، کار فردا، مامان، خواهرم، تنهایی هام، نسرین ستوده، زجه های اون مادره، دواهایی که نمی رسه دستشون، درد دل های هر روزه مردم که آتیش به جون آدم می زنه، و کثافت و زباله ای که هر روز به خاطر کار و دنیایی که توش گیر افتادیم می ره تو روح و روانم؛ بعد از همه اینا، لالایی محمد نوری رو می ذارم و وقتی می گه "بخواب نقل و نباتم"، چشام رو می بندم و خیال می کنم که اون داره برام می خونه. چند بار که خوند، چشام سنگین می شه، اضطرابم کم می شه و خوابم می بره.

خوشحال و آروم کردن من خیلی راحت و ساده است. چقدر چیزای به این کوچیکی راحت از آدما دریغ می شه. چه دلپذیره که یه آدمایی هستن که هنوز گیر بازی نیفتادن و می تونن بقیه رو خوشحال کنن، یه همین سادگی!






شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۱

get me out of here

جایی روم نمی شه اینو بگم. ولی دلم می خواست یه کسی، نمی دونم کی، ولی یه کسی که منو می شناخت، منو می دید، می اومد یهو، مث گل محمد کلیدر، سوار اسب، می زد زیر بغلم و منو بلند می کرد می دزدید می برد از اینجا. می اومد می گفت بسه دیگه بلا بلا زدن و بی تابی. بسه دیگه هرکاری کردی و هر شاخ غولی شیکوندی. بیا بریم دیگه. بیا ببرمت با خودم از اینجا. وقتشه یه خورده آروم بگیری و یکی ازت مواظبت کنه و بهت برسه.

مسخره است، ولی واقعا چیزی که من الان دلم می خواد و خوشحالم می کنه اینه. اینم از بخت سیاه من که چیزای عجیب غریب غیر ممکن فقط خوشحالم می کنه. دردم اینه، آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

Barley soup, my style

دوستان از اطاق فرمان دستور سوپ جوی من رو خواستن!

سه چهار قاشق غذاخوری جو رو بریزین تو قابلمه با چند لیوان آب بپزه. (اگه آب گوشت یا آب مرغ دارین می تونین تو آب اینا بپزین). جو پرک باشه زود می پزه، جوی معمولی، اول یه ساعت خیس بخوره بعد آروم بپزه. باید بچشین ببینین کی مغز پخت شده.

جو که پخت، قرص سوپ گوشت بندازین توش. من این قرص سوپ گوشت رو استفاده می کنم. فکر کنم مارک های دیگه هم باشه. اگه از آب مرغ یا آب گوشت استفاده می کنین دیگه به قرص سوپ نیازی نیست. ولی واسه چاشنی شاید بد نباشه.

بعد سه قاشق غذاخوری آرد تو نصف لیوان شیر سرد حسابی هم بزنین و حل کنین و بعد که یک دست حل شد، بریزین تو سوپ و آروم آروم رو شعله کم چند دقیقه مرتب هم بزنین. (اگه شیر و آرد رو یهو تو سوپ جوشان بریزین شیر و آردها تیکه تیکه خودشون رو می گیرن و حل نمی شن تو سوپ.) بعدا اگه دیدین خیلی غلیظ شده می شه یه کم شیر اضافه کرد به سوپ.

قارچ رو حلقه حلقه کلفت کنین تو کره تفت بدین. بعد که سوپ با آردی که بهش اضافه شد کمی غلیظ شد، قارچ رو بهش اضافه کنین.

بعد بچشین نمک و فلفل و ادویه مرغ یا ادویه سوپ و یه کم سبزی خشک معطر (من ادویه ایتالیایی می ریزم) به میزان لازم بهش اضافه کنین.  جعفری خورد شده یا ریحون یا مخلوطی از سبزیجات یه خورده اضافه کنین هر چی باشه خوب می شه. فقط فکر کنم نعنا و گشنیز خیلی نخوره بهش.

در اینجا این سوپ برای خودش آماده است، اما اگه مریض هستین می تونین تره فرنگی حلقه حلقه کنین و هویج (حتی شلغم) هم رنده کنین توش و بذارین خوب بپزن. مزه شلغم اصلا معلوم نمی شه اگه رنده کنین. با آبلیموی زیاد هم خوب می شه.

یک کار دیگه که کردم این بود که ایندفعه گوشت استیکی خوب داشتم، مدل بیفتک حسابی سرخ کردم بعد باریک باریک بریدم موقع کشیدن سوپ بهش اضافه کردم.

کارهای دیگه که می شه کرد: به جای قرص سوپ، مرغ چرب بپزین. یا ماهیچه یا قلم گوسفند بپزین. با گوشت خوشمزه تر می شه. خود مرغ یا گوشت پخته رو هم می شه تیکه تیکه کوچیک کرد بهش اضافه کرد. فقط گوشت و مرغش زیاد نباید باشه.

اون ادویه مرغی که من می زنم به سوپ و خیلی خوشمزه می شه بولوین مرغ گویا است. آخری:

ایران که بودم به جای ادویه مرغ، پاتری سوپ جو مهنام  رو الک می کردم پودر اون رو اضافه می کردم واسه چاشنی.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

Great bear, little bear

داشتم رو پشت بوم به دب اصفر نگاه می کردم و هی چشام رو ریز می کردم و دقت می کردم شاید دب اکبر رو هم پیدا کنم.  بعد فکر کردم قدر اون روزا رو هم چقدر مثل همه روزای دیگه ندونستیم. تو هنوز نرفته بودی تو اون یکی ساختمون بستری شی و هر دو تو یه بخش بودیم. قرصامون هم شبیه هم بود. یه جور دیوانگی قابل فهم دلنشین شبیه به هم داشتیم. یا شاید هم من اینطور فکر می کردم. همه چی از اون وقتی شروع شد که من اون تلویزیون لعنتی رو که صداش خیلی همیشه بلند بود و رنگ تصاویرش خیلی تند بود بلند کردم از پنجره پرت کردم بیرون و افتاد روی اون ماشینه. به من شک برقی زدن و نفهمیدن که باید به تو هم شک وارد کنن. هر یه باری که این برق رو بهم وصل می کردن، یه بخشی از خاطره و حافظه من باهاش محو می شد. خیلی خوب بود. از هر علفی بهتر فراموشی می آورد. حافظه و خاطره من هی بیشتر از بین می رفت. همه اش هم مربوط به تو بود. ولی تو هی تو اون اتاق سفید دراز می کشیدی روی تخت و خاطره ها رو مرور می کردی و تصویرهاش برات شفاف تر و شفاف تر می شد. بعد تو خواستی از اون خاطره ها یه چیزی بسازی. من از اون چیز وحشت کردم. قرار شد تصویرهای ذهنی ات رو نقاشی کنی، من هم وحشتم رو. تصویرها اصلا به هم نمی خورد. تفاوت محسوسشون نگران کننده بود. آنالیز کردن این دو تصویر رو، و به این نتیجه رسیدن که تو رو باید ببرن اون یکی بخش بستری کنن و من همینجا بمونم و هفته ای سه بار شک برقی بگیرم. روز آخر نگاه کردم به صندلی چرخداری که داشت تو رو با خودش می برد. یادم اومد که آخرش هم با هم نرفتیم تو پشت بوم و ببینیم بالاخره این دب اکبر رو می تونیم پیدا کنیم یا نه.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

Ana jan...

آنا، آنا جان. دارم می سوزم. یه روزایی نمی تونم بهش فکر نکنم. یه روزایی فکر دردی که می کشی مث آوار میاد روی سرم خراب می شه. همینطوری هم داری دورتر و دورتر می شی ازم. داشتم فکر می کردم برات دوباره یه دفترچه درست کنم و برات بنویسم. بعد فکر کردم چطوری برسونم به دستت که اون نبینه؟ چشمات اصلا می بینه دیگه؟ داری دور و دورتر می شی. دارم از دستت می دم. دارم عامدانه از دستت می دم چون هی باید تو ذهنم ازت فاصله بگیرم. فاصله بگیرم تا دیوونه نشم و بتونم ادامه بدم...

آنا، آنا جان، کاش می شد دستم رو دراز کنم و بیای پیشم، سرم رو بذارم رو سینه ات زار برنم و دست بکشی روی قلبم و بخونی "الا بذکرالله تطمئن القلوب." آنا، آنا جان، بمیرم برای دردهات...


جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

blow out the candles

زندگی ام محله برو بیاست. خونه ام هم. آدما میان و میرن. کمتر کسیه که بمونه. هر کی که میاد ولی یه ردی از خودش می ذاره و می ره. بعضیا یه چیزی جا می ذارن و هیچوقت دنبالش نمیان. بعضیا زخم می زنن. بعضیا یه خاطره خوب می ذارن. بعضیا یه داغی می ذارن که هیچوقت جاش نمی ره. هر کسی به نوعی یه چیزی می ذاره. اما نقطه مشترکشون اینه که همه آخرش می رن و من تنهایی چراغا رو خاموش می کنم.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

hold my hands

سر میز صبونه دردهامون و ترس هامون رو با هم در میون می ذاریم. گوجه فرنگی ها از وسط نصف می شه و با هر نصف شدنی نصف درد رو با اون یکی قسمت می کنیم. حرف نمی زنیم، نگاه می کنیم و می شنویم و با هر لقمه املتی که به دهن می بریم یک لقمه از درد هم رو حس می کنیم. دست هم رو می گیریم و از روزی آتیش رد می شیم. خانواده هم می شیم. زخم هامون رو لیس می زنیم. دووم میاریم.

**

روزی هزاربار می مردم اگه این آدم های خاص خارق العاده توی زندگیم نبودن. روزی هزاربار یادآوری می کنم این رو به خودم. روزی هزار بار از داشتن این آدم ها تو زندگیم احساس خوشبخت بودن می کنم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش می تونستم یه تیکه از درد این آدم ها رو  بکنم و بچسبونم به تن خودم، همونطوری که اونا تیکه تیکه دردهای من رو از تنم کندن و می کنن.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

For eternity you are doomed...

جونم برات بگه، یه چیزی تو این آهنگای تایگر لیلیز هست که خیلی شبیه زندگی منه. یعنی یه واقع گرایی زمخت خشن، در عین اینکه همه حس های آدم درگیر هستن و احساس آدم در اوج خودشه: غم، عشق، شور، اضطراب، تپش قلب، داغ شدن تن، وحشت، و خشونت، خشونت عریان زندگی

این آهنگ "جاودانگی" یک جورهایی عصاره خشونت واقع گرایانه و درعین حال پر از احساس کارهای تایگر لیلیز و زندگی منه! مدتیه گیر کردم رو این آهنگ و نمی تونم گوشش نکنم:



نازلی وبلاگ سیبیل طلا یه بار خیلی وقت پیش ها خیلی خوب درباره تایگر لیلیز نوشته بود:  سادومازوخیسم و شیشکی موسیقیایی

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

Dude, where is my country?

هر چی گفتمان وطن پرستی بیشتر و بیشتر بازیچه سیاسی می شه، حالم از مفاهیمی مثل وطن و وطن پرستی بیشتر به هم می خوره. وقتی وطن می شه یه اسباب بازی برای اینکه آدم ها رو روشون داغ ننگ بزنن و پرتاپشون کنن تو کوره های آدم سوزی اشون، دلم می خواد دمم رو بذارم رو کولم و با سرعت هر چی بیشتر بدوام و از این وطن تصور شده فرار کنم.

از اون آدمایی هستم که همیشه از دعوای سر پرچم ایران یا دوری می کردم، یا اعتقاد داشتم تا وقتی پرچم ملی ایران همین پرچمیه که آرم الله اکبر داره همه باید از همین پرچم استفاده کنن، اما مدتیه که دیدن اون الله وسط پرچم فقط بهم حس غریبگی بیشتر و بیشتر می ده. انگار اون الله به من می گه تو مال اون مملکت نیستی، تو رو نمی خوایم، برو گم شو؛ و من دلم می خواد برم گم شم.

حجم زباله زیاد بوده. حجم زباله های وطن پرستانه اونقدر زیاد بوده که مغزم پر از زباله شده. اما دیگه نمی خوام، نه وطن می خوام، نه دیگه می خوام وطن پرست باشم. دوست دارم اصلا وطنم رو بفروشم، همونطوری که اونا دوس دارن منو وطن فروش بخونن. ولی افسوس که کسی نیست بخره!

وطن یک مفهوم خیالیه، یه قرارداد. من از این خیال می خوام بیام بیرون. از اون مرزهای قراردادی که توش به جز مرگ و شکنجه و سنگسار و نفرت چیزی انتظارم رو نمی کشه می خوام بکشم بیرون. بسه دیگه درد وطن داشتن. بسه دیگه سوختن بابت این درد. من وطنی ندارم، یه زن تنهام وسط آسمون و زمین تو یه دنیایی که تعلقی به هیچ گوشه ایش ندارم. کلاهم رو باید محکم بچسبم باد نبره. یه جایی باید بالاخره میخم رو بکوبم تو زمین، یه دایره دور خودم بکشم، و بگم اینجا جای منه، مال منه، خونه منه، دنیای منه، وطن منه. ایران مال شما، من تو دل و تخیل خودم یه وطن برای خودم می سازم، یه وطنی که منو بخواد و دست شما هم بهش نرسه.

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

empty, emptier, emptiest

اونقده درگیر اونجا بودم همه این سال ها که اصلا متوجه نشدم کی اونجا دیگه "جا"یی برای من نیست و از هر جای دیگه ای هم که می تونسته جای من باشه غاقل موندم و غریبه و بی تعلق. اونقدر درگیر آدم های دیگه بودم که از خودم هم غافل موندم و حالا نگاه می کنم می بینم آویزون پادرهوا و تنها، هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که بتونم یه لحظه توقف کنم و بهش تکیه بدم و نفس تازه کنم. یک هویی حس می کنم تو یه فضای عظیم، خیلی عظیم، معلق و تنها قرار گرفتم و هرچی دور و برم رو نگاه می کنم خالی خالی خالیه.

هرچقدر هم دلم هفت سالگیم رو بخواد که برم سرم رو توی سینه های مامانم قایم کنم و دنیا واسم برای چند دقیقه خلاصه بشه به اون بغل واقعی قابل اعتماد، هر چقدر خاطره ها رو مرور کنم، هر چقدر خونه پدری  رو با همه دردهاش به یاد بیارم و سعی کنم حس امنیت اونجا رو برای خودم  بازسازی کنم، هر چقدر فکر و خیال و منطق ببافم، باز هم هیچی نمی تونه این خالی خالی خالی رو پر کنه.

زمان کشنده که کند و خالی می گذره. چند سال دیگه مونده؟ سی سال؟ چهل سال؟ چقدر کند و کشدار می گذره. تا چند سال دیگه می تونم با دیوارا توی مخم حرف بزنم؟ تا چند سال دیگه حال و حوصله دارم که خودم رو بغل کنم و ناز کنم و یه غذای خوشمزه که دوست دارم درست کنم؟ تا چند سال دیگه می تونم هی کتاب بخونم و تلویزیون نگاه کنم و تو فیس بوک و توئیتر دور خودم بچرخم؟

این خالی خالی خالی بی معنی داره دیوونه ام می کنه.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

on islamophobia vis-à-vis our own traumas of political islam

ترامایی که باعث می شه هر چه که یادآور اون تراماست رو شایسته تبعیض بدونی. استدلال خطرناکیه...

اگه حکومت اسلامی زندگیت رو برباد داده و حق حیات رو ازت گرفته، دلیل نمی شه که به خاطرش انسان هایی که دین اسلام مذهبشونه از هر ملیت و نژاد مختلف رو شایسته مورد تبعیض قرار گرفتن بدونی. اگر خودت رو قربانی یک ساختار قدرت می دونی، نباید بپسندی که یک ساختار قدرت دیگه کس دیگه رو قربانی کنه. خیلی ساده است. همه ما تهش قربانی ساختارهای در هم پیچیده قدرتیم و حالا می خوایم تو سطوح میانی و پایینی خودمون سلسله مراتب قدرت و ظلم رو ادامه بدیم. درسته ترامای بخشی از ملت ما از حکومت اسلامی دردناک بوده. اینکه در سیستمی نفس بکشی که اصلا بودن تو رو به رسمیت نشناسه دردناکه. ولی نشناختن اون سیستم قدرت و اینکه چطوری ساختارها کار می کنه و فقط آرزو برای اینکه مسلمونا محدود بشن و تبعیض علیهشون هم رواست و هر کی نمی خواد، هری برگرده کشورش، فقط به بازتولید یک ساختار قدرت دیگه می انجامه. اسلام هراسی هم یک شکل دیگه ایه از نژاد پرستی. اسلام هراسی هم در عمل یعنی اینکه فکر می کنی مسلمونا ذاتا یک سری ایرادات دارن که باید به همین دلیل بخشی از حیاتشون رو محدود کرد و حق داشتن یک سری چیزها رو بهشون نداد و تبعیض هم در حقشون رواست. دولت ها و رسانه ها هم مدام یک سری تصویرها و قالب ها رو رسم می کنن که این تصاویر وحشتناک رو از "مسلمون ها" پررنگ تر می کنه. این قدرت سیاسی و رسانه ای دوست نداره تو ساختاری فکر کنی و نگاه کنی. دوست نداره تو فکر کنی اصلا خطر بنیادگرایی اسلامی چطوری به وجود اومد. دوست نداره منتقد ساختار قدرت باشی. می خواد فقط ذهنت رو به یک سری تصاویر ترس آور و نگران کننده مشغول کنه. همین قدرت، معادله رو طوری در ذهن تو چیده که تو فکر می کنی با محدود کردن یک سری انسان مشکلات حل می شه. اما نمی ذاره ببینی معادلات قدرت طوریه که داره همینطور نفرت بازتولید می شه. این قدرت، نمی ذاره ببینی که چطور نادیده گرفتن هویت ها باعث به وجود اومدن بنیادگرایی می شه. این سیستم قدرت به نفعشه که تو فقط از برقع یک زن احساس خطر کنی که بعد از این سیستم قدرت حمایت کنی که از اون خطر کاذب از تو مواظبت کنه. بدون اینکه حواست باشه که خودت هم به نوعی برده و عامل اون سیستم قدرت شدی و جواز حاکمیت یک سیستم بر بدن و پوششت رو صادر کردی.

مردمان مسلمونی که در جایگاه قدرت نیستن خطر تروریسم و بنیادگرایی رو به ارمغان نیاوردن. روند تولید تروریسم جهادی و بنیادگرایی یه فرایند دو طرفه  است. از اونطرف یک امپایری بوده که برای مقابله با یک خطر برساخته شده دیگه، گروه هایی با رویکردهای متخاصم رو به وجود آورده (بنیادگرایی اسلامی تا حد زیادی محصول تلاش های آمریکا برای مقابله با کمونیسم بوده و القاعده رو بر اساس اسناد تاریخی آمریکا به وجود آورده.)  نگاه نکردن به این ساختارها و فقط نگاه انتقادی به هر چیزی که به اسلام ربط داره، همون چیزیه که اون ساختار قدرت غالب می خواد. غافل از اینکه تو اگه ساختاری نگاه نکنی، باز یک فاجعه دیگه رخ می ده. مگه هولوکاست چطوری به وجود اومد؟ چرا یهود ستیزی به اون حد رسید؟ یهودیان هم گروه هایی از مردم بودن که متفاوت بودن از بقیه، حاضر نبودن تلفیق بشن با جامعه و آداب و رسوم و لباس پوشیدن و فرهنگشون رو عوض کنن. در عین حال پول داشتن و به خاطرش قدرت داشتن. فاشیسم هم که از بیگانه سازی و بیگانه هراسی سود می بره، از این خصوصیات فرهنگی یهودیان در خدمت مقاصد خودش استفاده کرد و همه اینها دست به دست هم داد و در نهایت هولوکاست به وجود اومد. عاملان هولوکاست از مریخ نیومده بودند که. مردم بودند. مردمی که تحت تاثیر تبلیغات رسانه ها و سیاستمداران هم بودن.

آخرش، هرچقدر هم شکل این پدیده ها با هم متفاوت باشه، همه در یک چیز مشترکن و اون هم اینه که یک قدرت مسلطی با سازه های پیچیده در هم باعث به وجود آوردن فجایع و تبعیض ها شده. ما با توجه نکردن به ساختارهای قدرت و افتادن در دام بازی هایی مثل ترس و وحشت از "مسلمون ها" یا نژاد پرستی علیه مسلمون ها به دلیل یک سری مسائل، فقط در خدمت همون فاشیسمی که از این ساختار منتفع می شه حرکت کردیم. نتیجه اش هم آخه به نفع ما نخواهد بود. بازتولید این سیستم باعث نمی شه که برقع ها همه برداشته شه و تو دیگه پشت اون برقع ها رو ببینی که نترسی. برعکس، بازتولید این سیستم متخاصمان جدید میاره، هویت های نادیده گرفته شده و تبعیض ها به متخاصمان جدید مشروعیت می ده و برای جهاد توجیه می سازه. بازتولید اسلاموفوبیا آخرش ترس تو رو بیشتر می کنه و از ترس تو اسلحه ها فروخته می شه، سیاستمدارانی عوض و بدل می شن در عرصه قدرت، رسانه ها منتفع می شن و باز تو بیشتر می ترسی و حتی شاید قربانی یک حمله انتحاری یا تروریستی شدی.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

Ochlophobia?

آدم هراسی ام داره به جاهای باریکی ختم می شه. امروز رسما از دست آدم هایی که خیلی هاشون رو هم دوست دارم فرار کردم که تو همهمه جمع و در معرض تصمیم گیری جمعی و صحبت کردن با آدم های زیاد قرار نگیرم. حال فیزیکی ام هم اصلا خوب نبود ولی وحشتی که از جمع داشتم برای خودم هم عجیب بود. به معنای واقعی فرار کردم. قلبم تند تند می زد و آرامش نداشتم کلا تا رسیدم خونه خودم و حالم خوب خوب شد.

وقتی یه مشکل خاصی آدما دارن، مثلا یه مریضی ای یا یه بلایی سرشون اومده یا دامپ شدن و غیره، آدما درکشون می کنن و تحملشون می کنن تا حالشون سر جاش بیاد. ولی وقتی یکی مث من اینطوری می زنه به سرش، حتی همدردی و درک اطرافیان رو هم به دنبال نداره، بیشتر تعجبشون رو به دنبال داره و براشون سوال ایجاد می شه و حتی ممکنه از دست آدم ناراحت هم بشن. فکر اینکه آدما از دستم ناراحت بشن بدتر بهم اضطراب می ده، برای همین اصلا بهش فکر نمی کنم. فقط می دونم ترجیح می دم بیشتر و بیشتر تو ذهن خودم با خودم حرف بزنم، یا با گروه های کوچیک آدم هایی که بدون نیاز به بلندکردن صدا می شه باهاشون حرف زد معاشرت کنم. حتی یک ذره بلندتر حرف زدن برای اینکه شنیده بشم هم اذیتم می کنه شدیدا، حتی از نظر فیزیکی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

"window shopping"

آدمای شاد و خوشحال، آدمای اکتیو. آدمایی که بدن نرم و انعطاف پذیری دارن و راحت ورزش می کنن. آدمایی که روز تعطیل می رن تو نور روز می گردن تو شهر. آدمایی که مامانشون سر پاست. آدمایی که کانون خانوادگی گرمی دارن. آدمایی که یکی هست از پشت بگیرتشون اگه داشتن یهو می افتادن. آدمایی که خونه دارن. آدمایی که بچه دارن. آدمایی که حافظه اشون قویه. آدمایی که احساساتی نیستن و چیزای ریز روح و روانشون رو نمی ریزه به هم. آدمایی که غریزه اشون خیلی قوی نیست و اصلا چیزایی ریز رو نمی بینن.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

keep dreaming

خوابش را دیدم دیشب. یک جور خیلی واقعی و منطقی ای بود. اصلا اگر در بیداری قرار بود اتفاقی بیفتد دقیقا همینطوری اتفاق می افتاد. بعد فکر کردم چه خوب می شد اگر این خواب ها ادامه پیدا می کرد. همه چیز روبراه می شد اگر این خواب ها ادامه پیدا می کرد. نه قانونی نقض می شد و نه روحی آزرده می شد، و نه قلب من اینقدر تیر می کشد دیگر. فکر کن آدم می توانست ناممکن ها را در خواب داشته باشد. چه  فرقی می کند خواب با بیداری؟ مهم این است که یک چیزهایی را حس کنی دیگر. چه جایی بهتر از خواب برای خوردن میوه ها و حس لحظه های ممنوعه؟ کاش این خواب ها ادامه پیدا می کرد.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

a momentary lapse of realism

It was just a second. He came close to say something to me, and I felt his breath on my neck, and all of a sudden everything was awakened in my body. Two fucking years and all of a sudden, bang... It was a bad sign, telling me that I haven't got over it the way I thought i have. i thought i am screwed up and back to level one. even later when i heard his breathing in my ear i started crying silently in the dark. but then i could get a hold of myself, and i let the moment pass with my tears. my body and my consciousness may not have forgotten, well, who am i kidding, i personally might not have forgotten it even in consciousness, but i have gained such a high level of self control, realism, and wisdom that i could let these momentary lapses pass, without leaving any dangerous marks or motives. i am free of all destructive desires and obsessions. i am free of the past. it tries to haunt me momentarily, but then i strongly close my heart to the past and look forward to future. i am a good player. i obey the rules of the game.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

comfortably stagnant

نمی دونم اسمش میان سالیه یا پیری یا رکود یا بلوغ یا پختگی یا ملال یا هر چیز دیگه ای. فقط هر چی که هست یه پوست انداختن اساسیه. یه تغییر بزرگ. خیلی از آدما، از جمله خودم، هر از چندگاهی پوست می ندازن. ولی در مورد من این پوست انداختن معمولا خیلی تدریجی صورت گرفته و خیلی هم ملایم بوده. این اولین باره که می بینم اینقدر اساسی و بنیادی دچار تغییرات شدم. البته شاید سه سال زندگی خیلی فشرده که سریع هم گذشت باعث شد متوجه تغییر نشم و به نظرم بیاد که تدریجی نبوده و ناگهانی بوده.

به هر حال، دیگه از اون گوله احساسات که مث نوار قلب بالا و پایین می رفت خبری نیست. دیگه از آدمی که خیلی زود پروانه ها می اومدن تو دلش خبری نیست. دیگه کلا از آدمی که خیلی چیزا خیلی براش مهم بود و می خواست دنیا رو نجات بده خبری نیست. یه کوه گنده آرامش، بی اعتقاد به تقریبا همه چیزای ممکن و موجود، در وضعیتی که اکثر چیزا رو پوچ و مهمل و بیهوده می بینم، در حالتی که اکثر چیزا رو نمی تونم دیگه جدی بگیرم، در وضعیتی که غایت خوشبختی ام اینه که بتونم یه گوشه دنیا تو یه خلوتی با چند تا دوست نزدیک باشم و علف بکشیم و به ریش دنیا بخندیم، و تو وضعیتی که دیگه احساسات رمانتیک و حتی جنسی کمتر به سراغم میاد. کمتر مرد یا زنی دیگه احساساتم رو قلقلک می ده. هی رجوع می کنم به آخرین رابطه واقعی ای که داشتم، وقتی که بعد از مدتها عاشق شدم و شرح بالا پایین رفتن هاش و سوختن هاش رو همینجا عرعر کردم... بعد فکر می کنم ممکنه این حالتم که دیگه به سختی از چیزی تکون می خورم به دلیل اون رابطه باشه؟ ممکنه کلا اون حس های یگانه و عجیب و غریب و در عین حال تند و قوی ای که در اون رابطه کوتاه مدت تجربه کردم، و بعد قطع کردن ناگهانی اش و اراده  محکمی که سرش گذاشتم برای اینکه از بیخ و بن ریشه اش رو ببرم و نابودش کنم، باعث شده باشه که دیگه چیزی تکونم نده؟ ممکنه ناخودآگاهم معیاری برای حس کردن و زنده بودن و عاشقی کردن پیدا کرده که دیگه هیچی کمتر از اون نمی تونه تکونش بده؟ یا اینکه ممکنه رنجش و دردم  از اون رابطه اونقدر عمیق بوده که دیگه سیستم احساسی ام در یک مکانیزم دفاعی زده شاخک های حسی رمانتیکم رو نابود کرده؟

جالبه که حافظه ام رفتار عجیبی داشته در مورد اون رابطه. اکثر چیزها پاک شده از حافظه ام. فقط تصویرهای محوی باقی مونده. انگار اون رابطه و همه اتفاقای توش تو یه دنیای دیگه ای و یه زندگی دیگه ای اتفاق افتاده بوده و من فقط یه چیزایی از خواب هام یادم مونده. انگار که مثلا یه تصادف شدید کرده باشم و مغزم بخش بزرگی از ترامای اون تصادف رو از حافظه ام پاک کرده باشه. در کنارش جالبه که یهو وقتی یه چیز عینی ای یه طوری اون رابطه رو یادم میاره یک جای قلبم تیر می کشه، تیر کشیدنی که نمی تونم تفسیرش کنم. نمی تونم بفهمم این تیر کشیدن یعنی اینکه دلم تنگ شده برای اون آدم یا بعضی حس ها و لحظه های اون رابطه؟ یا اینکه یادآور دردیه که بابت اون رابطه کشیدم؟ یا اینکه تلخیِ یادآوریِ اینه که اساسا همچین رابطه ای به وجود اومد؟

هر چی که هست، به جز این تیرکشیدن های گاه به گاه که به یک رابطه در گذشته مربوطه، اونچه که پیش رومه کمتر تکونی می ده به حس ها  و روحیه هام. آدم دلپذیری که یه جایی این روزها دورادور در کنارمه حالم رو گاهی خوب می کنه، اما نمی تونه تکونم بده مث قدیما که با همچین چیزی خیلی تکون می خوردم. آدمای نزدیکم هم که اصلا هیچ تاثیری روی حس هام و فکرهام ندارن. هر چی بیشتر دور و دورتر می شم از آدم  های نزدیکم، برام غیر قابل تحمل تر می شن. انگار یه عینکی زدم به چشمم و روح همه اشون رو دارم عریان می بینم و متوجه شدم که چقدر دورن از آدمی که مطلوب منه، چقدر همه سطحی و زمینی و غیرجذاب و غیرجالبن.

و باز درد همیشگی وبلاگ خصوصی نوشتن که یهو نوشته ام رفت به سمت خیلی خصوصی نوشتن از حس هام و احساساتم و اون جنبه اگزیستنشیالش که امیدوار بودم با نوشتن سیال یه خورده باهاش ور برم تو سایه قرار گرفت. باید بیشتر بنویسم و باید این بختک اینطور خصوصی نوشتن رو از بالا کله ام بردارم. باید بتونم این چیزایی که انگاری قفل زدن به چونه ام که نذارن حرف بزنم رو بردارم و رها بشم و بنویسم مثل قدیما. نوشتن همیشه رها بخش بوده برام. باید یه فکری بکنم به حال این بختک.