یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

Dude, where is my country?

هر چی گفتمان وطن پرستی بیشتر و بیشتر بازیچه سیاسی می شه، حالم از مفاهیمی مثل وطن و وطن پرستی بیشتر به هم می خوره. وقتی وطن می شه یه اسباب بازی برای اینکه آدم ها رو روشون داغ ننگ بزنن و پرتاپشون کنن تو کوره های آدم سوزی اشون، دلم می خواد دمم رو بذارم رو کولم و با سرعت هر چی بیشتر بدوام و از این وطن تصور شده فرار کنم.

از اون آدمایی هستم که همیشه از دعوای سر پرچم ایران یا دوری می کردم، یا اعتقاد داشتم تا وقتی پرچم ملی ایران همین پرچمیه که آرم الله اکبر داره همه باید از همین پرچم استفاده کنن، اما مدتیه که دیدن اون الله وسط پرچم فقط بهم حس غریبگی بیشتر و بیشتر می ده. انگار اون الله به من می گه تو مال اون مملکت نیستی، تو رو نمی خوایم، برو گم شو؛ و من دلم می خواد برم گم شم.

حجم زباله زیاد بوده. حجم زباله های وطن پرستانه اونقدر زیاد بوده که مغزم پر از زباله شده. اما دیگه نمی خوام، نه وطن می خوام، نه دیگه می خوام وطن پرست باشم. دوست دارم اصلا وطنم رو بفروشم، همونطوری که اونا دوس دارن منو وطن فروش بخونن. ولی افسوس که کسی نیست بخره!

وطن یک مفهوم خیالیه، یه قرارداد. من از این خیال می خوام بیام بیرون. از اون مرزهای قراردادی که توش به جز مرگ و شکنجه و سنگسار و نفرت چیزی انتظارم رو نمی کشه می خوام بکشم بیرون. بسه دیگه درد وطن داشتن. بسه دیگه سوختن بابت این درد. من وطنی ندارم، یه زن تنهام وسط آسمون و زمین تو یه دنیایی که تعلقی به هیچ گوشه ایش ندارم. کلاهم رو باید محکم بچسبم باد نبره. یه جایی باید بالاخره میخم رو بکوبم تو زمین، یه دایره دور خودم بکشم، و بگم اینجا جای منه، مال منه، خونه منه، دنیای منه، وطن منه. ایران مال شما، من تو دل و تخیل خودم یه وطن برای خودم می سازم، یه وطنی که منو بخواد و دست شما هم بهش نرسه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر