یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

آن شراب مگر چند ساله بود

دلم برات تنگ شده. دلم برای تنها وقتی که پشت گردنم رو بوسیدی اون بار موقعی که غذا درست می کردم تنگ شده. اما می دونم که دیگه رسیدنی در کار نیست. پس صبوری می کنم تا به فراموشی برسم.

ای یار، ای یگانه ترین یار...

صبوری می کنم. صبوری می کنم تا بالاخره فراموش کنم. دردش گزنده نیست، اما شیرین هم نیست. مازوخیسم ندارم. دلم نمی خواد درد بکشم. دلم می خواد فراموش کنم و برم پی زندگی ام. پس تلاش می کنم برای فراموشی، تلاش می کنم، و صبوری...

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

زباله انسانی

حالم به هم خورد وقتی مصاحبه پ*یام ف*ضلی*نژ*اد رو دیدم. شنیدن صداش، لحنش، مدل حرف زدنش. دم دستم بود اونقدر می گرفتم می زدمش تا به عر عر بیفته.  دلم می خواد با همه وجودم بهش بگم خفه شو. از خودم متعجبم که چطور اینطور تمایل به خشونت پیدا کردم.

how could i know it would be like this?

احساس الانم اینه که منو تا گردن توی خاک کردن و فقط سرم بیرونه. هیچ نمی تونم حرکت کنم ولی سرم هنوز می جنبه و تا جایی که بتونم داد می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

بالاخره مغزم خالی شد

در چِت کردن حالی هست که تو هیچ چیز دیگه نیست. مدتها بود اینطوری نخندیده بودم. حواسم بود که گاهی دارم عمدا چیزی می گم یا می خندم ولی همونش حال می داد و می دیدم که خوشم میاد واقعا عمدا چیزی بگم. بماند که مغز سرم یخ کرده بود و حس می کردم یه مکعب پراز آب توی سرمه و در عین حال خودم توی اون مکعبه هستم و احساس خنکی خوبی می کردم. بعد از مدتها یه شب حس کردم هیچی تو مغزم نیست. حالم واقعا بهتر شد. احساس سبکی خیلی خوبی می کنم. شاید بشه واسه درمان افسردگی از این چیزا استفاده کرد.

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

زندان

به ایران رفتن فکر می کنم. به تموم کردن این شکنجه ابدی از روزی که از ایران اومدم بیرون. تحمل کردن یه شوهر آزار دهنده و انواع و اقسام تحقیرها برای اینکه مجبور نشم برگردم، تحمل کردن افسردگی تو اون شهر غریب و کوچیکی که انگار آخر دنیا بود واسه اینکه درس بخونم بعدش برم دنیا رو فتح کنم، تحمل یه کاری که داره تحلیلم می بره و باعث شده کلی میانمایه بشم و پایین و پایین تر برم فقط برای اینکه ویزای یه جایی رو داشته باشم... تحمل اختلال هویتی تو همه این سال ها.

می دونم که اگه برم سر و کارم با زندانه و زندانی که معلوم نیست چقدر باشه و چطوری باشه. دارم هی بهش فکر می کنم و سعی می کنم خودم رو آماده کنم. به شکل احمقانه ای فقط به پریود شدن تو زندان فکر می کنم. قبلا خوندم و شنیدم که وضع بهداشتی زندان ها خیلی خوب نیست برای زن ها. و فکر می کنم من با این خونریزی شدیدی که دارم که روزی بیش از ده پونزده تا نوار بهداشتی مصرف می کنم، با این دو سه تا دونه نوار بهداشتی ای که در روز بهم خواهند داد چطوری کنار خواهم اومد؟  شاید باید یه مدت شروع کنم وقتی توی خونه هستم کمی شرایط شبیه زندان رو برای خودم فراهم کنم. باید بپرسم از آدم ها که وضعیت چطوریه. قطعا که هیچی انفرادی نمی شه و هیچوقت نمی تونم درکی ازش داشته باشم تا تجربه اش نکنم. شکنجه هم تازه ممکنه باشه. بساط تابوت ها هم که داره دوباره راه می افته. ولی فکر کنم بتونم تحمل کنم. خیلی سختی های عجیب غریب رو تحمل کردم همه این سال ها. قطعا زندان از بعضی از اونها سخت تر نخواهد بود و یه امیدی خواهم داشت که بعدش آزاد می شم. حداقل به خاطر اینکه ویزای یه جایی رو داشته باشم مجبور نخواهم بود هرجور تحقیر و سرگردونی و اختلال هویتی ای رو تحمل کنم. بدترین حالتش اینه که از یه زندانی می رم زندان دیگه. تازه من که آدم مهمی نیستم. فقط ممکنه به خاطر گروکشی بگیرنم و یه مقداری آزارم بدن.

باید سعی کنم به ترسم غلبه کنم. جلوی اشتباه بزرگی که کردم رو باید بالاخره یه جایی بگیرم. من حق دارم برم تو کشور خودم آزاد زندگی کنم.

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

الملک یبقی مع الظلم

نمی دونم چرا یهویی حس کردم یهودی ام و از آلمان جنگ جهانی دوم فرار کردم و عزیزام اونجا گیر کردن و وحشت این رو دارم که ممکنه روونه اشون کنن به آشویتس. نمی دونم چرا همه لحظه های هراس آور فیلمای مربوط به دوران نازی هایی که دیدم دونه دونه اومدن سراغم. نمی دونم چرا هر لحظه ای که خوابم می بره یه کابوس عجیب غریب می بینم تو مایه های فیلمای جنگ جهانی دوم و با وحشت از جام بیدار می شم و  همه تنم خیس عرق می شم.

طاقت ندارم. ایمانم رو به همه چی از دست دادم. امیدم رو هم. ایمانم به خدا و پیغمبر و مذهب رو خیلی وقت بود از دست داده بودم. اما ایمانم به مسلمونی رو هنوز نگه داشته بودم. باورم نمی شد کسی اون آیه هایی که حرف از عدل و رحمت و آزادگی می زنن رو بخونه و ایمان داشته باشه و بتونه تا این حد ظلم کنه. باورم نمی شد کسی ایمان داشته باشه به مذهبی که الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم داره و بعد اینطوری ظالمی کنه. بی ایمان شدم به همه این آیه ها. آخرین ذره های شک هم از وجودم رفته. اون آیه ها زمینی بودن، آیه های زمینیِ انسان های زمینیِ رویا پرداز. اون آیه ها رویاهای آدم های امیدپروری بودن که خیال خامی داشتن که شاید بشه اونقدر این آیه ها رو تو گوش قابیل ها خوند تا دلشون به رحم بیاد. اما آیه ها اثری نداشت. هیچوقت اثر نداشته. ما خام بودیم و بی رحم و فراموشکار که دهه شصت رو دیدیم و باز امیدوار موندیم به این آیه های زمینی.

آیه ها دروغن. الملک یبقی مع الظلم. خدا هم مرده. اما آدمای زمینی شجاع و آزاده ای هستن که دیگه دل به آیه ها نمی بندن و بیست و دو بهمن می رن تو خیابونا تا به کسایی که کشورمون رو دزدیدن بفهمونن "مالک این خاک منم."

طاقت بیار رفیق...

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

این قرمز وسوسه گر

می گه خیلی از ماها که خارج از ایرانیم واسه خاطر پر کردن تنهایی هامون اینقدر جذب ماجراهای ایران شدیم و وقایع رو دنبال می کنیم. نا امیده و می گه باید زندگی کرد و اصلا می خواد یه مدتی بره دنبال زردی زندگی. فکر کردم این طرز فکرش برای اون لحظه ما خوبه و شاید چراغ سبزی باشه برای فکر نکردن به خیلی مناسبات. اما حیف که اینقدر محافظه کاره. مثل همیشه دو لیوان شراب قرمز منو گرفته بود و آماده هرکاری بودم. اما اون کاملا حواسش به گذشته امون و روابط من با برادرش بود و فاصله رو حفظ کرد با وجود اینکه کله اش گرم شده بود و دردل هایی کرد که تو حالت نرمال ممکن بود نکنه. حالا که فکر می کنم من هم شاید فقط ته دلم می خواستم انتقام بگیرم از برادرش.  اصلا خوب شد که اتفاقی نیفتاد...

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

این درد مشترک

همه امون همه جای دنیا به یه چیزی وصل شدیم. اتفاقای ایران، مخصوصا کشته ها و زندانی ها یه درد مشترکی به وجود آورده که خیلی ها رو به هم نزدیک کرده. اومدم یه جای دیگه، یه سر دیگه دنیا و یه آدمی دقیقا مثل من از سر اعدام های هفته پیش فلج شده و حالش بده... یکی دیگه عزیزش چند ماهه زندانه و خون دل می خوره. اون یکی هنوز کابوس می بینه بابت عاشورا.

خجالت می کشم از خودم که تو این روزای خون و شور و ظلمت گاهی زندگی شخصی ام پررنگ تر می شه برام و تاثیرش اونقدر سنگینه که مجبور می شم بکشم کنار و یه مدتی فرار کنم. ولی خب بودن و نبودن من هم که تاثیری نداره.

کاش می تونستم کمی فقط امیدوار تر باشم. کاش می تونستم باور کنم الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم.

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

to take or not to take the damn pill

یک سری کاره پشت سر هم باید بکنم برای اینکه تیکه های پخش و پلا شده زندگی ام رو جمع و جور کنم و باری که سه ساله به دوش می کشم بذارم زمین. برای هرکدوم از این کارها یه سری فرم باید پر کنم یه سری ایمیل باید بزنم یه سری پیگیری باید بکنم و همه اشون هم مهلت هاشون گذشته و باید چند برابر پول بدم و احتمال داره اصلا نشه دیگه و من متنفرم اصولا از این کارای اینطوری و هر کدوم از این کارا که عقب می افته حال من بد می شه و هرچی دیرتر می شه و کارها اضافه می شه حالم بدتر می شه و دچار افسردگی و خفگی می شم و حمله های عصبی بهم دست می ده. مخصوصا که یه بخشی از این کارا با یه خاطره خیلی بدی مرتبطه که هرموقع بهش فکر می کنم تا دو سه روز حالم بد می شه. حالا امروز بعد از مدتها تونستم یه بخشی از کار رو بکنم، دلیل اینکه تونستم انرژی پیدا کنم و یه خورده تکون بخورم هم این بود که تو وضعیت بدی که بودم برای اینکه بتونم یه خورده کنترل خودم رو دوباره دستم بگیرم و بلایی سر خودم نیارم تصمیم گرفتم برم سفر. از وقتی بلیط خریدم اصلا یه خورده حالم بهتر شد. حتی وقتی اومدم خونه انرژی داشتم که چمدونم رو سریع ببندم. ولی به محض اینکه یادم انداخت که یک سری کارهای دیگه رو نکردم و کی می خوام این کارا رو بکنم و یادم انداخت که کلی کار عقب افتاده دارم دوباره اون حالت حمله عصبی و پنیک بهم دست داد و گوشی رو قطع کردم و از اون موقع سه ساعته بی حرکت نشستم اینجا و بقیه کارهام رو هم واسه سفر نکردم.

احساس بیچارگی می کنم. واقعا نمی دونم با خودم چیکار کنم وقتی دچار این حالت می شم که همه کارهای عقب افتاده مربوط به اون خاطره های بد ناگزیر آوار می شه روی سرم و قدرت انجام هرکاری که ممکنه رو از دست می دم و فلج می شم. دوستم امروز التماسم می کرد که حتما برم پیش روانپزشک و قرص بگیرم دوباره چون به نظرش دوباره دچار افسردگی شدم و یه بخش زیادی از این حالت ها مربوط به یه سری مواد شیمیایی بدنه که بالانسشون به هم می خوره و با دوا درست می شه. از اینکه فکر خودکشی به ذهنم اومده بود تو چند روزه گذشته هم ترسیده بود. اما من ترجیح می دم قرص خوردن رو دوباره تجربه نکنم و فکر می کنم هیچ مشکل روانی ای وجود نداره تو این دنیا که خود آدم نتونه حلش کنه ولی قرص بتونه.

حالا باید برم ببینم سفر و بغل آشنا و دریای آشنا (هرچند از یک سوی دیگه ای که خاک من نیست) حالم رو بهتر می کنه یا نه.

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

کاش می شد فراموش کرد

گفتم نمی دونم چی شده. ولی دقیقا می دونم چی شده. کاریش هم نمی شه کرد. یه حس ممنوعه دارم که نباید داشته باشم و از کنترل خودم هم خارجه و غصه دارم می کنه و افسرده ام می کنه و فراموش هم نمی شه که نمی شه....

می رم سفر. یکهویی تصمیم گرفتم کلی هم پول بلیطش شد ولی تنها کاری بود که از دستم بر می اومد تو این موقعیت. می رم خونه. یعنی یه بخشی از خونه. نزدیک ترین جا به خونه برای من. می رم چند روزی یه جایی که یه بغل مهربون هست که توش هرچقدر دلم بخواد می تونم گریه کنم..