سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۱

Lullaby

یه شب خوابم نمی برد، برام لالایی محمد نوری رو فرستاد. حالا از اون موقع هر شب می ذارمش چند بار می خونه تا خوابم ببره.

آخر آخر هر روزم، وقتی له و داغونم، وقتی دارم از اضطراب می میرم و سقف رو نگاه می کنم و ساعت هی می گذره و شب هی دیرتر می شه و خوابم نمی بره، وقتی همه چیزای نگران کننده رو مرور می کنم: فکر خونه، گذرنامه، کار فردا، مامان، خواهرم، تنهایی هام، نسرین ستوده، زجه های اون مادره، دواهایی که نمی رسه دستشون، درد دل های هر روزه مردم که آتیش به جون آدم می زنه، و کثافت و زباله ای که هر روز به خاطر کار و دنیایی که توش گیر افتادیم می ره تو روح و روانم؛ بعد از همه اینا، لالایی محمد نوری رو می ذارم و وقتی می گه "بخواب نقل و نباتم"، چشام رو می بندم و خیال می کنم که اون داره برام می خونه. چند بار که خوند، چشام سنگین می شه، اضطرابم کم می شه و خوابم می بره.

خوشحال و آروم کردن من خیلی راحت و ساده است. چقدر چیزای به این کوچیکی راحت از آدما دریغ می شه. چه دلپذیره که یه آدمایی هستن که هنوز گیر بازی نیفتادن و می تونن بقیه رو خوشحال کنن، یه همین سادگی!