پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۲

The Unbreable Lightness of Being

اعصابم از دست خودم و زندگيم خورده. وسواس ذهنى و روحى دارم و دلتنگ عشق سال هاى وبام. هيچى از واقعيته نمونده ولى يه حسى مونده كه همه اش مياد سراغم. خواب هام ديوونه ام كرده. بدنم و روحم ديوونه ام كرده. تنهايى خلم كرده. سكوت و خالى بى پايان ديوونه ام كرده. يك عاشقى مزخرفى مياد به خوابم. هيچى از جزئيات يادم نمونده، حتى عشق بازى هامون يادم نمونده، فقط اون لحظه ها كه همو مى ديديم و دست مى نداخت دور كمرم يادم مونده. اون لحظه اى كه دستش مى خورد به كمرم و يهو انگار برق منو گرفته باشه، همه تنم مور مور مى شد و ذوب مى شدم، هر بار، هر بارى كه همو مى ديديم. فقط اون ذوب شدن ها يادم مونده. و اون شبى كه رفتم سراغش، وسط خيابون، ديوانه وار مى بوسيد منو. همينا فقط يادم مونده. سه سال و نيم گذشته و اين لحظه ها يادم نرفته. ديوانه وار اون لحظه ها يادم مياد. اگه تو بيدارى يادم نياد، تو خواب يادم مياد. چرا آخه؟ چرا؟ هميشه يكى ديگه جاش مى اومد وباعث مى شد قبلى ها يادم بره. چرا اين از يادم نرفته؟ چرا خواب هام دست از سرم بر نمى دارن؟ من حافظه ام افتضاحه، اين همه چيز از يادم رفته، چرا حس كلى اش از دلم و تنم بيرون نمى ره؟ خسته ام، از كارم، از زندگيم، از خودم. آينده اى كه براى خودم متصور بودم همچين چيزى نبود. دلم خونواده مى خواست. قرار گذاشته بودم با خودم كه من راه درست رو برم، خونواده اى كه درست مى كنم از اشتباهايى كه خونواده ام كردن و بچگى ام رو بر باد دادن خالى باشه. بچه ام تو آرامش بزرگ شه. درد نكشه اونطور كه من درد كشيدم. چى شد؟ حالا خونواده ام در و ديوارن. دوستاى خوبى دارم، از اين نظر خوشبختم. دورم پر از زن هاى آدم حسابى و دوست داشتنيه. ولى كافى نيست. تهش من تنهام و تنم دلتنگ حسهاى اون سه ماهه و قلبم هى تير مى كشه. از دست خودم و فكرهام خسته ام. از كارم خسته ام. اگه به خاطر مامان و خواهرم نبود خودكشى مى كردم تا خلاص شم و بيشتر از اين زجر نكشم. ولى به خودم اجازه نمى دم خودخواه باشم وآزارشون بدم. فقط دلم مى خواد تموم شه همه چيز. خسته ام. نمى كشم ديگه. سبكى غير قابل تحمل هستى داره لهم مى كنه.