جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

nine fucking years...

چند روزه مغزم درگیر حکم نه سال زندان بهاره هدایته. نمی شناسم این دختر رو اصلا؛ در حد همون نوشته هایی که ازش خوندم تو اینترنت و یا ویدیوهایی که ازش دیدم یا نوشته های دیگران در موردش می شناسمش. عجیب تحسینش می کنم و هی تصور می کنم که هر روز داره تو زندان چیکار می کنه و نه سال آینده رو قراره چطوری بگذرونه و وقتی بیاد بیرون از زندان چی می شه و .... مثلا تو این لحظه هایی که من نشستم دارم سیگارم رو می کشم و قهوه ام رو می خورم و یه موزیکی پخش می شه و این شر و ورا رو می نویسم، اون داره چیکار می کنه و به چی فکر می کنه؟ همه این لحظه ها رو چطوری می گذرونه اون تو؟ تو ذهنش چی می گذره؟ نه سال؟

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

what i realized about myself after this blind date

از این اتفاقایی که تا حالا برام نیفتاده بود افتاد. یعنی نمی دونم چرا قبول کردم با یکی رفتم بلایند دیت. تعداد کمی آشناهای مشترک داشتیم و توی فیس بوک هم بودیم و خب کلی عکس از من هست تو فیس بوک. ولی یه چیزی رو عکس منتقل نمی کنه اونم جثه و قد و هیکله. من مشخصا یه بار این بلا به سرم اومده که یه آدمی که خیلی دنبال من بود بعد از دیدن خودم جا خورده بود و خوشش نیومده بود به خاطر "گندگی" من! بماند که این رو از خلال حرف هاش با یکی دیگه فهمیدم. و این از اون چیزاس که بهتره نفهمی هیچوقت، چون بفهمی حس خیلی ناخوشایندی بهت می ده، و من از اون موقع تاحالا ناخودآگاه نسبت به قد و هیکل خودم حساس شدم و خیلی موقع ها احساس "گندگی" می کنم. حالا این آدم جدیدی که دیدم هم قدش چندان بلند نیست. واقعا برام مهم نبود. یعنی اصلا ظاهرش برام مهم نبود. آدم جالبی بود. متفاوت از جمعی که دور و برمه. غریبه. یکی که می شد باهاش حرفای دیگه ای هم زد و همه حرفا به کار یا بدبختیای دور و بر یا حتی قاطی پاتی بودن های من ختم نشه. وقتی که دیدیم هم رو خیلی خوب بود. بعدش هم من تشکر کردم. ولی خبر خاصی دیگه ازش نیست و دارم فکر می کنم این هم همینطوری شد. عکس ها رو دیده بود و شخصیتی که از فیس بوک یا دنیای مجازی یا کار رو دیده بود از من رو دوست داشت اما احتمالا یک چیزی تو برخورد حضوری بوده یا ظاهر من که دلپذیر نبوده و برای همین دیگه خبر خاصی ازش نشده.

الان حالا خیلی ناراحت این نیستم. (واقعیتش اینه که شاید یه خورده مثلا تو دلم بگم کاش از من خوشش اومده بود ولی مساله گنده ای نشده برام). فقط متوجه این شدم که چقدر تشنه آشنا شدن با یه آدم غریبه هستم. بماند که این جور آشنایی ها خیلی خیلی هم برام سخت خواهد بود چون فعالانه آدم می ره به ست ایجاد یه رابطه و خاطره جدید که متفاوته با اون رابطه های موقتی قبلی، و تازه اینجاس که آدم با رابطه قبلی خودش که هنوز توی دلش تموم نشده و جاش درد می کنه درگیر خواهد شد. همون روز که رفتم بیرون با این آدم جدید، یه لحظه به یه چیزی فکر کردم از گذشته و اونقدر حالم بد شد که رفتم دستشویی و فقط پنج دقیقه سعی می کردم نفس عمیق بکشم تا حالم جا بیاد. من همه چیزایی که تو رابطه قبلی ام داشتم رو گذاشتم تو یه کمد و در رو روشون بستم. یعنی هیچ چیزی از بین نرفته، فقط کاملا گذاشتمشون کنار و اصلا بهشون فکر نمی کنم که باهاشون بخوام کنار بیام. فعلا فقط یه جوری خواستم با زندگی فعلی ام کنار بیام و سر و کله زدن با خاطرات و احساسات و خیلی چیزای دیگه رابطه قبلی ام رو بذارم برای یه موقعی که قوی ترم. و دقیقا متوجه شدم که همه چیزایی که گذاشتم تو کمد به محض آشنایی جدی با یه آدم غریبه سر و کله اشون پیدا خواهد شد و دهن من هم صاف خواهد شد. فعلا که خبری نیست و من می تونم باز یه خورده آرامش در تنهایی خودم رو داشته باشم و تمرکزم رو بذارم روی عادت کردن به تنهایی...

پ.ن. می دونم مطلب های اینجا اصولا چیز خاصی نداره که کسی بخواد شر کنه، ولی این یکی چون شر نشدنش برام مهمه، گفتم واسه اون یک میلیونی ام درصدی که وجود داره که کسی بخواد این رو شر کنه بگم که اگه می شه این یه مطلب خاص رو شر نکنین. مرسی

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

i did make it to the morning!

اینجوریاس دیگه. آدم زنجه بوره هاش رو می کنه ولی وقتی حالش بهتر می شه نمیاد خبر بده. حالا البته شاید یکی بگه:
as if anybody cares
خب منم حداقل می گم دو نفری که واسم کامنت گذاشتن اهمیت می دن دیگه احتمالا! و مرسی برای کامنت هاتون که جدا حس خوبی بهم داد :)

فهمیدم در همون لحظه چی داره خفه ام می کنه. با یه آدمی باید رک و راست حرف می زدم. حرف زدم. خیلی خوب بود چون قشنگ فهمیدم چی تو ذهنش می گذره. خودش نمی دونست ولی من از حرفاش فهمیدم. تصورم اینه که آدم خوبیه و نمی خواد با من بازی کنه ولی خودش اونقدر قاطیه که گیجه و بالا و پایین داره. حداقل فهمیدم برای خودم که من الان ثبات روحی ندارم و تو زندگی ام جایی واسه این بالا و پایین رفتن های یه نفر دیگه رو ندارم. دونستن این قضیه خیلی راحتم کرد چون راحت تصمیم گرفتم که اصلا دیگه حسابی باز نکنم برای این یه آدم.

اتفاقای دیگه هم خب افتاد این چند وقته. یک عالمه فشار روحی به خاطر چیزایی که به من مربوط نبود اما یه جورای بی ربطی مربوط می شد (چی گفتم!). بعد هم عملا یک سری اتفاقای دیگه افتاد که من باید الان زندگی رو دوباره از صفر شروع کنم. البته زر می زنم از صفر. حداقل کارم سر جاشه. بهتره بگم همه چیز غیر کارم رو باید از صفر شروع کنم. سخته برای من چون آدم احساساتی ای هستم. ولی در عین حال تجربه نشون داده که جون سختم و از پس انواع و اقسام بلایا و از صفر شروع کردن ها بر اومدم . برای همین مطمئنم که ایندفه هم درست می شه. یک سری ترس ها و وحشت ها دارم. شاید اینجا از ترس هام نوشتم. ولی فک می کنم که من 32 سالمه و حداقل کار دارم برای همین نگرانی مالی بزرگ که گوشه خیابون بمونم رو ندارم الان. خب خوبه دیگه. به زودی خونه ام رو باید عوض کنم و تنها زندگی کنم. یه جزیره درست حسابی دست و پا می کنم. یه مدتی احتمالا با افسردگی ام باید مبارزه کنم. یه مدتی هم با تنهایی. ولی خب وقتش هم هست که یاد بگیرم بتونم تنها زندگی کنم. خاطرات ماجرای قبلی که سه ماه تنها مونده بودم و روانی شدم رو باید با خاطرات خوب تنهایی ایندفعه جایگزین کنم که دیگه بتونم رو پام وایسم. خیلی هم بد نیست. سی و دو سالمه و حداقل یه چیز رو تو زندگی ام می دونم و اون اینکه من می خوام یه مدتی تو این شهری که توش هستم زندگی کنم و از این مساله راضی ام. همین که حداقل به یک سکون مکانی برسم خودش خیلیه در مقایسه با شیش سال گذشته!

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

if i just make it to the morning

حالم خوب نیست اصلا. می دونم، به خدا می دونم باید برم روانپزشک. همه دارن بهم می گن. قول می دم برم. این یه جا رو دارم واسه درددل. نگین دیگه اینقد بهم چی شده یا اینکه باید برم روانپزشک. می رم به خدا. دارم خفه می شم. خفه.....

but i'm not a robot...

آره راحته گفتن اینکه خب به خودت توجه کن. ولی من با خودم هم تعارف دارم تو این چیزا چه برسه به بقیه. من آدمی ام که منتظرم دیده بشم و خواسته بشم و هیچوقت خودم پا پیش نذارم. آدمی ام که از ریجکت شدن می ترسم. از اینکه حس هایی که دارم به یه نفر اون رو معذب کنه و برای همین نتونه راحت باشه باهام می ترسم و سعی می کنم همه حس هام رو پنهان کنم، از اینکه وجودم حتی یک درصد موجب درد و رنج یه آدم سومی بشه می ترسم. به جای همه محاسبه می کنم. منتها بعضی وقتا، فقط بعضی وقتا، یهویی دلم خیلی می گیره....

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

more than homesick

دلم گرفته. واقعا دلم گرفته. کاریش نمی تونم بکنم. دلم می خواست الان همین لحظه خونه امون بودم تهران. تو اون خیابونا قدم می زدم. فقط اونجا بودم. نمی خوام خودم رو واسه کسی لوس کنم. مدت هاس دیگه نوستالژی بازی نمی کنم. مازوخیسم هم ندارم. فقط واقعا دلم تنگ شده. نمی تونم اصلا درک کنم یعنی چی که نمی تونم برم ایران. یه لحظه است. یه حس خواستن و نتونستن شدید. خیلی حرصم دراومده. خیلی دلم گرفته....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

that moment...

کامل کامل کامل فراموشت کرده بودم. ولی امشب وقتی بی هوا سرم رو گذاشتم روی شونه ات برای یک لحظه، فقط یک لحظه دلم لرزید. همون یه لحظه...

دیگه می خوام مشروب نخورم. دارم به خودم هی فحش می دم. اگه مست نبودم این اتفاق نمی افتاد. اصلا مستی به اون یک لحظه نمی ارزید. به دردِ اون لحظه نمی ارزید...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

...

دارم خفه می شم. هیچی رو نمی تونم تحمل کنم دیگه. عزیزترین آدم های زندگیم از یه طرف دارن جلوی چشمم بال بال می زنن و زجر می کشن و من هیچ جوری نمی تونم دردشون رو کم کنم. از اون طرف اعدام این پنج نفر. عکس مادر فرزاد کمانگر. هنوز مثل اینکه نگفتن بهش که جیگر گوشه اش رو پرپر کردن. ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی. نسل بزرگ آریایی با این همه دک و پز هیچ گهی نمی تونیم بخوریم. پرپر شدن رفت. مثل آرش رحمانی. مثل همه آدم هایی که 67 پرپر کردن. ملت نفرین شده. محکومیم به زجر ابدی. محکومیم به شنیدن این خبرها و عجز و لابه و له شدن از حس ناتوانی حالا هرجای دنیا هم که پخش و پلا شده باشیم. چیکار می شه کرد آخه؟ دیگه چیکار می شه کرد؟  تا کجا می خواد پیش بره؟ بالاتر از سیاهی چقدر سیاه تره؟ وای وای وای. کاش همه چی برمی گشت به هفته پیش. کاش این کابوسا تموم بشه. کاش قوی تر باشم و بتونم کمتر احساساتی باشم و مغزم بهتر کار بکنه و حداقل بتونم کمکی کنم به عزیزام. هیچ گهی تو زندگیم نمی تونم بخورم. یه موجود احساساتی بی مصرف که فقط می شینه هی عر می زنه و زار می زنه و هیچ فایده ای نمی تونه داشته باشه واسه هیچ چی و هیچ کس. ریدم به این زندگی. ریدم به خودم که اینقدر آدم داغون عوضی ای هستم.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

soap operas gone reality shows

Soap operas are not supposed to become reality shows. They are good as long as you watch them on TV when you get old and need to have some fantasies to live with, not when you actually live them in reality.

....

حس عجیبی بود دیدنش توی جمع. دوست داشتم سرم رو بذارم روی شونه هاش ولی باید به روی خودم نمی آوردم. حس عجیب دوست داشتنی ای بود.

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

can't take lies any more

حالم از حجم دروغ ها به هم می خوره دیگه. یعنی مغزم پکیده دیگه. همین الان یه دروغ دیگه هوا شد. آخه بسه دیگه. من نمی دونم چرا آدما اینقد فک می کنن باید به من دروغ بگن وقتی اگه منو بشناسن خواهند دونست که راست قضیه رو گفتن هیچ تاثیری روی رفتار من باهاشون نخواهد کرد. من خسته شدم از همه آدمایی که به خودشون اجازه می دن برای اینکه یک ارتباط خاصی با من داشته باشن به من دروغ بگن. خیلی بیخود کردین می خواین با من اصلا ارتباطی داشته باشین وقتی تخم راست گویی ندارین. خیلی بیخود می کنین با من می خواین ارتباطی داشته باشین وقتی نمی شناسین منو و نمی دونین که اصلا راست اون چیزی که از من پنهان می کنین هیچ اهمیتی برای من نداره. خیلی بیخود می کنین با من ارتباطی دارین وقتی نمی تونین مثل من رک و راست باشین. برین دنبال آدمایی مثل خودتون خب. واقعا دیگه کم آوردم. تو همین یک ماه گذشته با ده تا دروغ بزرگ روبرو شدم از آدمای نزدیک به خودم. آدم مگه دیگه چقدر تحمل داره. به چی دیگه می شه اصلا اطمینان کرد. اون هم منی که انگار همیشه لختم از بس همه چیم روه. همه روزم و همه خاطره های خوبی که با یه آدم خاصی داشتم ریده شد توش با این چیزی که امروز هوا شد...

not expecting from you

خیلی بده یه دوست صمیمی آدم بهش دروغ بگه یا بخواد اسکلش کنه! حال گیری محضه که پیدا کردن دلیلش هم واقعا سخته!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

i'm scared of getting hurt

مدتهاست که هر رابطه ای رو فوری به سکس می کشونم. اصلا وحشت دارم از یه خورده حالت های رمانتیک. خب دوست دارم که خود عمل سکس عاشقانه باشه و اصلا انگار یک جور فتیش رمنس دارم توی سکس، ولی خارج از رختخواب فرار می کنم از حالت های رمانتیک. یک وحشت عمیقی دارم که یک بار دیگه دلم واقعا بلرزه برای یه نفر (بحث خوش اومدن و کراش نیست. بحث اینه که واقعا دوباره یه حسی پیدا کنم تو مایه های "عشق" و تمایل به داشتن رابطه جدی و اینا.) شاید یه دلیل این هم که اینقدر با آدم های مختلف می خوابم اینه که اصلا به شخص خاصی احساس نزدیکی خاصی نکنم. حالا یه آدمی پیدا شده که نمی دونم آگاهانه یا غیرعمدی وارد این بازی من نمی شه.  اگه بخوام بپرم رو سرش آرومم می کنه و به جاش نازم می کنه و اصلا نمی خوابه باهام. دارم می ترسم، چون نسبت به این آدم هیچ حس خاصی ندارم اما وقتی نازم می کنه و دست روی صورتم می کشه یک حس خوب عجیب غریبی بهم دست می ده. می ترسم این حس ها یهویی کار دستم بده. هی می خوام همون چهره وحشی همیشگی خودم رو داشته باشم ولی اون هی ترمزم رو می کشه و منو می بره تو یه وادی دیگه. دارم یواش یواش می ترسم که یهویی کار دست خودم بدم و یه موقعی ببینم که دیگه اینطوری نیست که بهش حس خاصی نداشته باشم. هی می گم باید ازش دوری کنم و هی یه طوری می شه که باز وسوسه می شم و می بینمش. اصلا حالیم نیست چیکار می کنم این روزا. قاطی قاطی ام و حواسم به خودم نیست. باید هر از چندگاهی خلوت کنم با خودم و به این چیزا هم فک کنم. به اینکه تا کی می تونم فرار کنم...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹