جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

Ana jan...

آنا، آنا جان. دارم می سوزم. یه روزایی نمی تونم بهش فکر نکنم. یه روزایی فکر دردی که می کشی مث آوار میاد روی سرم خراب می شه. همینطوری هم داری دورتر و دورتر می شی ازم. داشتم فکر می کردم برات دوباره یه دفترچه درست کنم و برات بنویسم. بعد فکر کردم چطوری برسونم به دستت که اون نبینه؟ چشمات اصلا می بینه دیگه؟ داری دور و دورتر می شی. دارم از دستت می دم. دارم عامدانه از دستت می دم چون هی باید تو ذهنم ازت فاصله بگیرم. فاصله بگیرم تا دیوونه نشم و بتونم ادامه بدم...

آنا، آنا جان، کاش می شد دستم رو دراز کنم و بیای پیشم، سرم رو بذارم رو سینه ات زار برنم و دست بکشی روی قلبم و بخونی "الا بذکرالله تطمئن القلوب." آنا، آنا جان، بمیرم برای دردهات...


جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

blow out the candles

زندگی ام محله برو بیاست. خونه ام هم. آدما میان و میرن. کمتر کسیه که بمونه. هر کی که میاد ولی یه ردی از خودش می ذاره و می ره. بعضیا یه چیزی جا می ذارن و هیچوقت دنبالش نمیان. بعضیا زخم می زنن. بعضیا یه خاطره خوب می ذارن. بعضیا یه داغی می ذارن که هیچوقت جاش نمی ره. هر کسی به نوعی یه چیزی می ذاره. اما نقطه مشترکشون اینه که همه آخرش می رن و من تنهایی چراغا رو خاموش می کنم.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

hold my hands

سر میز صبونه دردهامون و ترس هامون رو با هم در میون می ذاریم. گوجه فرنگی ها از وسط نصف می شه و با هر نصف شدنی نصف درد رو با اون یکی قسمت می کنیم. حرف نمی زنیم، نگاه می کنیم و می شنویم و با هر لقمه املتی که به دهن می بریم یک لقمه از درد هم رو حس می کنیم. دست هم رو می گیریم و از روزی آتیش رد می شیم. خانواده هم می شیم. زخم هامون رو لیس می زنیم. دووم میاریم.

**

روزی هزاربار می مردم اگه این آدم های خاص خارق العاده توی زندگیم نبودن. روزی هزاربار یادآوری می کنم این رو به خودم. روزی هزار بار از داشتن این آدم ها تو زندگیم احساس خوشبخت بودن می کنم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش می تونستم یه تیکه از درد این آدم ها رو  بکنم و بچسبونم به تن خودم، همونطوری که اونا تیکه تیکه دردهای من رو از تنم کندن و می کنن.