شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

جبر ترسناک جغرافیایی

دیروز اونجا بودم. امروز نیستم. دیروز همه دنیام بود، آروم بودم، پر از لذت بودم، ترس هام کمرنگ بود. امروز اونجا نیستم، انگار هیچوقت نبودم، خالی خالی ام و ترس هام پر رنگ تر از همیشه. یه هواپیما، ده ساعت پرواز، دو تا دنیای کاملا متفاوت. نتیجه اش فقط برای من ترسه و استیصال. تعیین کنندگی جغرافیا فلج کننده است. اینکه نبودن در یک مکان می تونه کلا نابود کننده همه چی باشه فلج کننده است. اینکه نمی تونم در یک مکان باهاش باشم فلج کننده است. جبر جغرافیایی، جبر دوری، استیصال...

باز روزها خواهد گذشت و همه چیز کمرنگ خواهد شد و فراموشی... تنهایی در خلاء...

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

داد بزنم

دلم می خواد داد بزنم. فریاد بکشم. هیچ طوری نمی تونم و امکانش رو ندارم. حتی امکان گریه کردن. فقط دارم خودم رو کنترل می کنم. هیچ جایی هم دیگه نمی تونم چیزی بنویسم. برادر بزرگ همه جا انگار دنبالمه. چشم ها هم که همه خیره است بهم پشت سر. داد داد داد. آآآآآآآآآآآآی...