سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۲

nuances of exile

تبعید مفهوم خطی و ساده ای نیست. می تونه برای هر کسی معنی مختلفی داشته باشه. می تونه "خود خواسته" باشه. خودخواسته رو ولی گذاشتم توی گیومه. برای اینکه پروسه تصمیم به بیرون موندن هم پیچیده است. "انتخاب" بین بیرون موندن از کشور زادگاهت یا برگشت به کشورت همراه با زندان و ساعت ها جلسه بازجویی و شکنجه روحی روانی و ممنوع الخروج شدن، لزوما انتخابی همراه با عاملیت کامل نیست. تازه لزوما یک کفه ترازو فقط زندان و بازجویی و شکنجه روحی نیست، وادار کردن تو به همکاری با یک سیستم سرکوب و دادن اطلاعات بهشون (تک نویسی) درباره بقیه آدم ها هم هست. مخصوصا این جور جاهاست که واقعا واژه انتخاب مشکل دارمی شه.

حالا این ماجرای تبعید "خود خواسته" نسل های سیاسی اخیر،  با اومدن دولت های "میانه رو" تر هربار پیچیده می شه. با اومدن دولت میانه رو تری مثل دولت خاتمی یا روحانی، هربار یک گروه از آدم ها امکان برگشت پیدا می کنن، یا ریسک می کنن و بر می گردن و بعد بابت برگشتن مجبور به تقبل هزینه زیادی نمی شن. این فضا اگر با همه پیچیدگی هاش دیده نشه مشکل آفرین خواهد بود. چون در این فضاهای بازتر درون سیستم سرکوب، همیشه هنوز یک عده ای هستن که نمی تونن به هر حال برگردن، هزینه برگشتنشون خیلی بالاتره، زندان و اجبار به خیانت به اطرافیانشون محتمل ترین پیامد در انتظارشونه و برگشتنشون لزوما برگشت نخواهد بود، رفتن به یک زندان بدتر از تبعید خواهد بود. اما یک فشاری از بیرون و یک فشاری از درون بهشون وارد می شه که شاید شما هم بتونید برگردید، یا اگر بر نمی گردید، دیگه انتخاب خودتون و حاضر نبودن برای پرداخت هزینه است، حق ندارید گله داشته باشید. در واقع یک از عوارض جانبی این فضا، به رسمیت شناخته نشدن رنج اون عده ای هست که از فضای میانه رو هم سودی نمی برند و وضعیتشون بهتر نمی شه.

از یک طرف دیگه، تو این فضای پیچیده مبهم، گاهی تشخیص اینکه کی می تونه با هزینه کمتر برگرده و کی نمی تونه کلا هم سخت می شه. هزینه ها برای یک عده اونقدر سنگینه که اکثر آدم ها می ترسن از برگشت و شاید بعضی ها هم به اشتباه و فقط از روی ترس برنگردن؛ جرات ریسک کردن نداشته باشن یا خیلی ساده اصلا ندونن ریسکش کمتره. 

حالا تو اگه تبعیدی از نوع ریسک بالا باشی، وضعیتت از همیشه پیچیده تره. مدام فکر و خیال میاد به سرت، مدام حساب و کتاب می کنی و فکر می کنی شاید در برآورد خطرهای برگشت اشتباه کردی، مدام کابوس می بینی، مدام نگران بقیه ای که می خوان برگردن، مدام هوایی می شی با برگشتن هر کسی، مدام خودت رو تصور می کنی که برگشتی، مدام خودت رو بابت انتخاب هات سرزنش می کنی و مدام رنج می کشی و از درون آب می شی و رنجت هم فهمیده نمی شه و به رسمیت شناخته نمی شه.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

Forbidden

يك امكان عادى و طبيعى واسه اغلب مهاجرا وجود داره كه مى تونن بليط بخرن سوار هواپيما شن و برن كشورشون حالا واسه كوتاه مدت يا هميشگى. اما اين امكان براى من (و چندين ميليون آدم ديگه) وجود نداره. يه موقع هايى از عدم توانايى انجام اين امر معمولى، اينكه نمى تونم بليط بخرم سوار هواپيما شم و برم تهران، له مى شم، پاره مى شم، و به حال خفگى مى افتم. مث اين روزا. مث الان.

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

this is the end

یک آهنگی گذاشته به زبونی که من بلد نیستم. معنی اش اینه که گاهی گاهی خیال تو به سرم می زنه. تو دلم می گم اگه این آهنگ رو برای من گذاشته بودی، شاید من هم کمی بهت حس پیدا می کردم و حال هردومون بهتر می شد، ولی حالیش نیست کلا، یک مدلیه، هر کاریش می کنم از نظر احساسی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. همه چیش خوبه، باهاش خوش می گذره، ولی گاهی گاهی خیالش به سرم نمی زنه، خیال من هم به سر اون. اختلاف فرهنگیه؟ اگر ایرانی بود چیزی فرق می کرد؟ نمی دونم. فقط می گم کاش جور دیگری بود. 

***

می گم احساس می کنم زندگیم به آخر خودش رسیده، نگران می شه، می خواد هر طور شده بهم بقبولونه که اینطور نیست. نمی فهمه منظورم چیه. شاید خودم هم درست نفهمم. ولی فکر می کنم دیگه ازم کار خاصی بر نمیاد. نمی تونم این روند رو تغییر بدم. هم از نظر کاری، هم از نظر شخصی، یک جایی قرار دارم که هیچ تغییر مثبتی دیگه توش داده نمی شه. همینه، شاید ده سال دیگه هم همین باشه و همین جایی باشم که اینجا هستم الان، فقط نهایتا تنهاتر، فرسوده تر، یا حتی بدتر از این. جایی که الان هستم خوبه، خیلی خوبه، به شرط اینکه چشم انداز تغییر و بهتر شدن داشته باشه. ولی نداره. نک قله اش همینه. کوه نشد، تپه شد. یه مدتی همین جا می تونم بمونم و بعد سرازیریه. این نقطه بهترین نقطه برای تموم کردن زندگیه. آدمایی که تو این نقطه می میرن و نمی افتن تو سرازیری خوشبختن. آدمایی که این نقطه زندگیشون، قله یه کوه بلنده و هی سربالایی می رن و می رن تا به اون نقطه برسن خوشبخت ترن. 

***

فایده ای نداره نگاه به عقب و مرور اشتباهات و فکر اینکه کجا اشتباه کردم که قله ام انقدر کوتاهه، انقدر زود، انقدر نزدیک. نکته اینه که به هر حال رسیدم اینجایی که الان هستم و نمی شه بهترش کرد. فقط می شه تحملش کرد. 

***

مجتبی پورمحسن تو یه تیکه از یکی از شعرهاش می گه:

دموکراسی بهانه است
پدرسگ
تنها دیکتاتوری تمام دوران‌هاست
در عصر پایان انقلاب‌ها
تنهایی