یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

The Dead

خواب دیدم داییم مرده. بعد که بیدار شدم، حالم گرفته بود. بعدش گفتم به مامانم بگم خوابم رو. چون خیلی موقع ها خوابای من تعبیر می شه. فک کردم داییم پیره دیگه ممکنه بمیره به زودی. خوابم رو به مامانم بگم یه کم روحی آماده باشه. بعد از یه ساعت یادم افتاد داییم سه سال و نیمه که مرده...

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

چینی نازک تنهایی من

Years of solitude have had their toll on me. I can't easily let others enter my domain any more. I get scared or annoyed if someone gets too close. And it's so difficult for others to figure out how to play with my tunes. I have become an ass, an inevitable ass.

But part of me tells me I have the right to be so. All these years I struggled through the hardships and the loneliness to create a safe space of my own. If it wasn't for this safe space, I wouldn't be able to survive what was going around me. Dealing with me and this space has become such a delicate matter. But in the end only a person who can handle such level of delicacy and can see the nuances could sustain a relationship with me.

I have become like a china plate. I can easily break. I should put the sticker on: "Handle with care"!

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

lazarus sign

از اینکه یه هفته از یه آدمی بی خبر بودم اعصابم خورد بود. از اینکه اعصابم خورد بود، اعصابم خورد بود. فکر می کردم چرا باید حسی داشته باشم اصلا؟ ربطی به من نداره. حقی ندارم. ولی همه اش فقط دنبال نشانه ای از بودنش می گشتم. بعد فکر کردم چرا ربطی به من نداره؟ چرا حقی ندارم؟ آدم حق داره نگران آدم هایی باشه که براش مهمن. بی ربط به روابط و مناسباتی که با اون آدم ها داره.

از اینکه مناسبات دنیا اینقدر تخمیه که مجبوری سیاه یا سفید کنی اعصابم خورده. از اینکه یک جذامی هستم اعصابم خورده. از اینکه یک نشانه هایی از بودنش دیدم خوشحالم.

gotta go...

پریشونم. یه چیزی سر جاش نیست. یه چیزی نمی شه اونطوری که باید بشه. نمی فهمم چیه قضیه. همه چیز مهیاست برای رستگاری. اما یه چیزی این وسط درست نیست. چی؟