جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

silence

سکوت می کنم و زجر می کشم از اینکه اینقدر شاخک های حسی ام تیزن و کوچیک ترین چیزها تو محیط اطراف رو هم ردیابی می کنن. زجر می کشم که کوچیک ترین چیزایی که ممکنه ناراحتم کنن رو هم می فهمم. واقعا این اصطلاح فرنگی ها که "جهل نعمته" راسته. گول خوردن و خوش بودن به "تاج کاغذی" واقعا بهتره و باعث می شه آدم راحت تر زندگی کنه. شاخک های من برای دریافت چیزایی که به شدت آزارم می دن خیلی تیز و حساسن.

احساس می کنم بهم خیانت شده؛ خیانت نه به معنی عرفی و کلاسیکش که مثلا پارتنر تو بره با یکی دیگه که اصلا در قاموس رابطه عجیب و غریب ما همچین چیزی اهمیتی نداره و حتی طبیعیه. خیانت به معنی بی معرفتی. فکر می کنم حقش نبود. یعنی وقتی برهنه برهنه در مقابل یه آدمی ظاهر می شی و هیچی رو پنهان نمی کنی و اونقدر زوایای مختلف وجودت رو که خیلی هم عجیب غریب و گاهی افراطی هستن نشون می دی، و فقط از اون هم می خوای که اون هم اینطور باشه، انتظار نداری دیگه ببینی اون آدم یک بخشی از حقیفت رو از تو پنهان می کنه، یا حداقل حقیقت رو گزینشی بهت نشون می ده. فهمیدن این مساله تکونم داد. تا زمانی که اعتماده هست آدم خوبه، ولی وقتی یه ضربه ای زده می شه که اون اعتماد خدشه دار شه، بعد دیگه همه چیز یهو می ره زیر سوال. قسمت دردناکش برای من اینه که من حس کردم وقتی آدمی که اینقدر بهم نزدیکه و اینقد بخشی از وجودم شده و اینقدر در مقابلش برهنه بودم می تونه اینجور یه بخشی از حقایق رو از من پنهان کنه یا طور دیگه بهم نشون بده، اونوقت می تونه در مورد هر چیز دیگه ای هم همینطور باشه. این خدشه دار شدن اعتماد خیلی چیز بدیه. ضربه ناجوری بود که احساس عدم امنیت شدیدی بهم داد و حالم رو اونقدر بد کرد که دیدم اصلا نمی تونم این رابطه رو ادامه بدم. یک جورهایی تراماتایزد شدم یعنی. حالا بهای این رو هم خودم باید بدم، با از دست دادن. دیگه برام غیر ممکنه با این وضعیت ادامه بدم چون هر لحظه ذهنم مشغول می شه و آزار می بینه، و از اونطرف هم دیگه احساس راحتی نمی کنم که کاملا خودم باشم و اونقدر برهنه باشم مقابل کسی که خودش متقابلا با من اینطور نیست. یعنی یه چیزی خراب شد رفت پی کارش که دیگه نمی شه درستش کرد...

حقش نبود که بهترین چیزی که این مدت به دست آورده بودم رو اینقدر زود از دست بدم. فک می کردم بعد از مدتها درد و سختی نوبت آرامش و عاشقی من هم رسیده. درد داره، خیلی درد داره و حتی نمی تونم در موردش حرف بزنم...

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

passing moments that hurt

I'm angry at all the men in my life, every single one of them. Not that I have had any "rights" or expectations, but you could all do better, couldn't you?

But of course, I'm just angry, and this is a passing moment, not a paralyzing one. I'll get over it tomorrow that i wake up and go back to work.

I sometimes think about my present situation, a situation in which I can have only part of a man I love at occasional moments and I feel like I don't have any options to change the situation. I think I don't have an option because neither his situation could change nor I can get  him out of my system (i.e. I love him and getting him out of my life will hurt, so I don't.) but oh well, still there are always options of different nature, and I do have the option to give up on him. So, if I don't is because I have "chosen" not to.

I nag and complain here a lot, but this is a special space, this is the space for me to write and get rid of all the thoughts and feelings that bother me. Writing heals and to me writing a low-key blog has always been like therapy. So, please if you're my close friend don't get worried reading here (and don't get annoyed by my negative "chos naaleha".) I'm alright, if you know me you know that I'm a fighter. As I said above, these are just passing moments, not paralyzing ones.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

where are you?

دلم براش تنگ شده. مریضم این روزها و اصلا نمی فهمم دیگه چی می گذره تو مغر و احساسم و توان این رو ندارم که درست بفهمم اون چطوره و چی می گه. بالا پایین های احساسی ام ایندفعه خیلی شدید بود و خیلی بد خاموش شدم برای همین حواسم نبود که اون هم خاموش شده و اونقدری هم آزارم نداده بود قضیه. تازه امروز متوجه شدم که همونقدر که من نبودم اون هم نبوده و دارم فکر می کنم اصلا شاید نفسی به راحتی کشیده که من هم دست از سرش برداشتم. فقط می مونه همه حرف های خوبی که این مدت بهم زده بود. اونا واقعی بودن موقع خودشون، مطمئنم واقعی بودن. پس چی شد؟ چرا نیست الان؟

باورم نمی شه هفته پیش اونطوری عاشقانه می بوسیدیم همو و تو تن هم پیچیده بودیم. چقدر همه چی زود از بین رفت. چقدر حالم بده الان. اصلا نمی تونم درست فکر کنم...

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

falling out of love

من گفتم عاشق شدم. مطمئن بودم عاشق شدم. فک کردم ایندفعه فرق داره. ولی نشد. بازم حسم پرید. برای بار هزارم تجربه کردم. امروز متوجه شدم دارم خودمو گول می زنم. اون حس تند رفته دیگه. لابد هورمون ها دیگه ترشح نمی شه. گند بزنن هرچیزی رو که کنترل می کنه این احساسات رو، حالا هورمونه یا سلول مغزیه یا تقدیره (!) یا عوامل متافیزیکیه (!!) یا هرچی دیگه! دوباره باید برم سراغ جنگ دردناک اینکه آیا می تونم رفاقت خوب پر احساس داشته باشم با کسی که دیگه عاشقش نیستم یا نه؟ می تونم اونقد از خودم حس بدم که اون هم بودن با من براش دلپذیر باشه و بمونه یا نه؟ یا اینکه برای بار هزارم یه رابطه دیگه بود که دولت مستعجل شد؟ نفرین کی دامن من رو گرفته که انگار تقدیرم گره خورده با این از دست دادن های احساسی و خالی شدن ها؟