جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

empty, emptier, emptiest

اونقده درگیر اونجا بودم همه این سال ها که اصلا متوجه نشدم کی اونجا دیگه "جا"یی برای من نیست و از هر جای دیگه ای هم که می تونسته جای من باشه غاقل موندم و غریبه و بی تعلق. اونقدر درگیر آدم های دیگه بودم که از خودم هم غافل موندم و حالا نگاه می کنم می بینم آویزون پادرهوا و تنها، هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که بتونم یه لحظه توقف کنم و بهش تکیه بدم و نفس تازه کنم. یک هویی حس می کنم تو یه فضای عظیم، خیلی عظیم، معلق و تنها قرار گرفتم و هرچی دور و برم رو نگاه می کنم خالی خالی خالیه.

هرچقدر هم دلم هفت سالگیم رو بخواد که برم سرم رو توی سینه های مامانم قایم کنم و دنیا واسم برای چند دقیقه خلاصه بشه به اون بغل واقعی قابل اعتماد، هر چقدر خاطره ها رو مرور کنم، هر چقدر خونه پدری  رو با همه دردهاش به یاد بیارم و سعی کنم حس امنیت اونجا رو برای خودم  بازسازی کنم، هر چقدر فکر و خیال و منطق ببافم، باز هم هیچی نمی تونه این خالی خالی خالی رو پر کنه.

زمان کشنده که کند و خالی می گذره. چند سال دیگه مونده؟ سی سال؟ چهل سال؟ چقدر کند و کشدار می گذره. تا چند سال دیگه می تونم با دیوارا توی مخم حرف بزنم؟ تا چند سال دیگه حال و حوصله دارم که خودم رو بغل کنم و ناز کنم و یه غذای خوشمزه که دوست دارم درست کنم؟ تا چند سال دیگه می تونم هی کتاب بخونم و تلویزیون نگاه کنم و تو فیس بوک و توئیتر دور خودم بچرخم؟

این خالی خالی خالی بی معنی داره دیوونه ام می کنه.