یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

keep dreaming

خوابش را دیدم دیشب. یک جور خیلی واقعی و منطقی ای بود. اصلا اگر در بیداری قرار بود اتفاقی بیفتد دقیقا همینطوری اتفاق می افتاد. بعد فکر کردم چه خوب می شد اگر این خواب ها ادامه پیدا می کرد. همه چیز روبراه می شد اگر این خواب ها ادامه پیدا می کرد. نه قانونی نقض می شد و نه روحی آزرده می شد، و نه قلب من اینقدر تیر می کشد دیگر. فکر کن آدم می توانست ناممکن ها را در خواب داشته باشد. چه  فرقی می کند خواب با بیداری؟ مهم این است که یک چیزهایی را حس کنی دیگر. چه جایی بهتر از خواب برای خوردن میوه ها و حس لحظه های ممنوعه؟ کاش این خواب ها ادامه پیدا می کرد.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

a momentary lapse of realism

It was just a second. He came close to say something to me, and I felt his breath on my neck, and all of a sudden everything was awakened in my body. Two fucking years and all of a sudden, bang... It was a bad sign, telling me that I haven't got over it the way I thought i have. i thought i am screwed up and back to level one. even later when i heard his breathing in my ear i started crying silently in the dark. but then i could get a hold of myself, and i let the moment pass with my tears. my body and my consciousness may not have forgotten, well, who am i kidding, i personally might not have forgotten it even in consciousness, but i have gained such a high level of self control, realism, and wisdom that i could let these momentary lapses pass, without leaving any dangerous marks or motives. i am free of all destructive desires and obsessions. i am free of the past. it tries to haunt me momentarily, but then i strongly close my heart to the past and look forward to future. i am a good player. i obey the rules of the game.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

comfortably stagnant

نمی دونم اسمش میان سالیه یا پیری یا رکود یا بلوغ یا پختگی یا ملال یا هر چیز دیگه ای. فقط هر چی که هست یه پوست انداختن اساسیه. یه تغییر بزرگ. خیلی از آدما، از جمله خودم، هر از چندگاهی پوست می ندازن. ولی در مورد من این پوست انداختن معمولا خیلی تدریجی صورت گرفته و خیلی هم ملایم بوده. این اولین باره که می بینم اینقدر اساسی و بنیادی دچار تغییرات شدم. البته شاید سه سال زندگی خیلی فشرده که سریع هم گذشت باعث شد متوجه تغییر نشم و به نظرم بیاد که تدریجی نبوده و ناگهانی بوده.

به هر حال، دیگه از اون گوله احساسات که مث نوار قلب بالا و پایین می رفت خبری نیست. دیگه از آدمی که خیلی زود پروانه ها می اومدن تو دلش خبری نیست. دیگه کلا از آدمی که خیلی چیزا خیلی براش مهم بود و می خواست دنیا رو نجات بده خبری نیست. یه کوه گنده آرامش، بی اعتقاد به تقریبا همه چیزای ممکن و موجود، در وضعیتی که اکثر چیزا رو پوچ و مهمل و بیهوده می بینم، در حالتی که اکثر چیزا رو نمی تونم دیگه جدی بگیرم، در وضعیتی که غایت خوشبختی ام اینه که بتونم یه گوشه دنیا تو یه خلوتی با چند تا دوست نزدیک باشم و علف بکشیم و به ریش دنیا بخندیم، و تو وضعیتی که دیگه احساسات رمانتیک و حتی جنسی کمتر به سراغم میاد. کمتر مرد یا زنی دیگه احساساتم رو قلقلک می ده. هی رجوع می کنم به آخرین رابطه واقعی ای که داشتم، وقتی که بعد از مدتها عاشق شدم و شرح بالا پایین رفتن هاش و سوختن هاش رو همینجا عرعر کردم... بعد فکر می کنم ممکنه این حالتم که دیگه به سختی از چیزی تکون می خورم به دلیل اون رابطه باشه؟ ممکنه کلا اون حس های یگانه و عجیب و غریب و در عین حال تند و قوی ای که در اون رابطه کوتاه مدت تجربه کردم، و بعد قطع کردن ناگهانی اش و اراده  محکمی که سرش گذاشتم برای اینکه از بیخ و بن ریشه اش رو ببرم و نابودش کنم، باعث شده باشه که دیگه چیزی تکونم نده؟ ممکنه ناخودآگاهم معیاری برای حس کردن و زنده بودن و عاشقی کردن پیدا کرده که دیگه هیچی کمتر از اون نمی تونه تکونش بده؟ یا اینکه ممکنه رنجش و دردم  از اون رابطه اونقدر عمیق بوده که دیگه سیستم احساسی ام در یک مکانیزم دفاعی زده شاخک های حسی رمانتیکم رو نابود کرده؟

جالبه که حافظه ام رفتار عجیبی داشته در مورد اون رابطه. اکثر چیزها پاک شده از حافظه ام. فقط تصویرهای محوی باقی مونده. انگار اون رابطه و همه اتفاقای توش تو یه دنیای دیگه ای و یه زندگی دیگه ای اتفاق افتاده بوده و من فقط یه چیزایی از خواب هام یادم مونده. انگار که مثلا یه تصادف شدید کرده باشم و مغزم بخش بزرگی از ترامای اون تصادف رو از حافظه ام پاک کرده باشه. در کنارش جالبه که یهو وقتی یه چیز عینی ای یه طوری اون رابطه رو یادم میاره یک جای قلبم تیر می کشه، تیر کشیدنی که نمی تونم تفسیرش کنم. نمی تونم بفهمم این تیر کشیدن یعنی اینکه دلم تنگ شده برای اون آدم یا بعضی حس ها و لحظه های اون رابطه؟ یا اینکه یادآور دردیه که بابت اون رابطه کشیدم؟ یا اینکه تلخیِ یادآوریِ اینه که اساسا همچین رابطه ای به وجود اومد؟

هر چی که هست، به جز این تیرکشیدن های گاه به گاه که به یک رابطه در گذشته مربوطه، اونچه که پیش رومه کمتر تکونی می ده به حس ها  و روحیه هام. آدم دلپذیری که یه جایی این روزها دورادور در کنارمه حالم رو گاهی خوب می کنه، اما نمی تونه تکونم بده مث قدیما که با همچین چیزی خیلی تکون می خوردم. آدمای نزدیکم هم که اصلا هیچ تاثیری روی حس هام و فکرهام ندارن. هر چی بیشتر دور و دورتر می شم از آدم  های نزدیکم، برام غیر قابل تحمل تر می شن. انگار یه عینکی زدم به چشمم و روح همه اشون رو دارم عریان می بینم و متوجه شدم که چقدر دورن از آدمی که مطلوب منه، چقدر همه سطحی و زمینی و غیرجذاب و غیرجالبن.

و باز درد همیشگی وبلاگ خصوصی نوشتن که یهو نوشته ام رفت به سمت خیلی خصوصی نوشتن از حس هام و احساساتم و اون جنبه اگزیستنشیالش که امیدوار بودم با نوشتن سیال یه خورده باهاش ور برم تو سایه قرار گرفت. باید بیشتر بنویسم و باید این بختک اینطور خصوصی نوشتن رو از بالا کله ام بردارم. باید بتونم این چیزایی که انگاری قفل زدن به چونه ام که نذارن حرف بزنم رو بردارم و رها بشم و بنویسم مثل قدیما. نوشتن همیشه رها بخش بوده برام. باید یه فکری بکنم به حال این بختک.