دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۳

her hat

کلاهش رو برام آورده. خیلی قشنگه و بهم میاد. گفت اون موقع که شیمی درمانی می کردم و موهام ریخته بود استفاده می کردم و دیگه لازمش ندارم. حالش خوب شده و موهای قشنگش در اومده. حالا  هر موقع کلاه رو می ذارم سرم هی دو تا فکر متناقض میاد تو سرم، یکی اینکه چه خوب که اون موقع که با سرطان دست و پنجه نرم می کرد نمی شناختمش، از تحملم خارج می بود دیدن بیماری اش، ولی از اونور می گم کاش اون موقع می شناختمش و کنارش بودم.

امروز یه همکار خارجی ام یهو زد زیر گریه. گفت الان فهمیده که دوستش که تومور مغزی پیشرفته داره، داره می میره. یه دقیقه گریه کرد و بعد خودش رو جمع کرد و به کارش ادامه داد و گفت سرطان بزرگ و کوچیک نمی شناسه و رحم نداره و سراغ هر کسی ممکنه بیاد. راست می گفت. سراغ هر کسی می تونه بیاد. فقط من تحملش رو ندارم که دیگه سراغ دوست من بیاد. دلم می خواد هیچوقت به کلاهش دیگه احتیاج پیدا نکنه.