دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

thus i immortalized you

یک وجه جدیدی از خودم رو دارم کشف می کنم، شاید هم وجه جدیدی از من نیست و یک موقعیت یگانه است که ناگهان پیش اومده، ولی هر چی که هست، تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم. وضعیت نداشتن یه آدمی که خیلی دوسش دارم، و با این حال خوش بودن، و حتی خوش تر بودن، از بودن اون آدم در فضایی دیگه و تجربه کردنش، بالغ شدنش، زندگی کردنش. یک جورهایی انگار "من" تو این وضعیت نقشی نداره. عمیقا دیدن اینکه اون آدم داره تجربه های جالب می کنه بهم لذت می ده. فکر می کنم لذتش حتی یک جورهایی بیشتر از لذت داشتنش کنار خودمه. اگه کنارم بود، شاید خیلی زود جبر طبیعت و محدودیت های انسانی باعث می شد همه چیز عادی و معمولی بشه. اما الان هیچ چی معمولی نیست. همه چی خاصه، وجودم پر از هیجانه، و هر موقع بهش فکر می کنم دلم غنج می ره.

تو چند تا پست قبل تر نوشته بودم که چند ماهی خوشحال بودم، اما فکر می کنم نباید دیگه از فعل گذشته استفاده بکنم. الان هم از بودنش خوشحالم. روزایی که فکر می کنم دنیا رو گه گرفته و دچار ملال می شم، باید به بودنش فکر کنم تا حالم خوش شه.
shine on you crazy diamond!


جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۱

Can you hear me?

عامدانه همه رشته هاى ارتباطى رو قطع كردم. هيچ راه ارتباطى غير مستقيمى ديگه وجود نداره. هر جايى تو سوشيال مديا مى نوشتم ديگه از نگاه اون خارجه. براى همين هر چقدر هم استتوس بزنم دلم براش تنگ شده، نخواهد ديد. بعد يه موقع هايى مثل الان كه همه وجودم پر از دلتنگى ناگهانيه، سخت مى شه. هيچ جورى هيچ وقت نمى تونم بهش بگم، كه فقط بدونه، بدونه و همين.

 
ولى كلا كاش مى دونستم چرا يهو باز دوباره بعد از چندسال اينقدر دلتنگش شدم. چرا باز فكرش دلم رو چنگ مى زنه.   چرا فكرش از من بيرون نمى ره بعد از اين مدت

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

forbidden

قدم زده تو خیابون انقلاب و برای من فیلم گرفته. انگار که من دارم تو اون خیابونا راه می رم. خیابونی که سال های زیادی از عمرم رو تقریبا هر روز ازش عبور کردم، پیاده یا سواره، و بعد یک هو ترکش کردم کلا از ذهنم پاک شده.

آدم واقع بینانه می تونه فکر کنه یه چیزی مثل این کاملا بی اهمیته، خیابونایی که بخشی از عمر تو رو تشکیل داده، خاطرات و ساعت ها و روزهایی که تو اون فضا گذشته، همه اش می تونه بی اهمیت باشه. گذشته بی اهمیته. چه فرقی می کنه که یه زمانی تو اون خیابونا قدم زدی و بعد نه سال ندیدی اون خیابونا رو؟ چه فرقی تو زندگی ات کرده؟ الان در بودن الان تو چه اهمیتی داره؟ به راحتی نه سال رو بدون اون خیابونا گذروندی و هیچ بلایی هم سرت نیومده.

ولی خب بدبختی اش اینه که با وجود همه این چیزایی که می دونی، ولی اون سوراخه همیشه هست، جای خالیه. یه سوراخی که کافیه یهو اشتباهی دستت بهش بخوره و تیر بکشه…

فیلم رو نگاه می کنم و نمی تونم به این فکر نکنم که چرا من نمی تونم آدمی باشم که تو اون خیابونا قدم می زنه؟ چرا منی که عاشق لحظه لحظه و زیر و بم اون خیابونا و آدما بودم نباید بتونم اون لحظه ها و خیابونا و آدما رو تجربه کنم و به تصویر بکشم؟ چرا؟ فیلم رو نگاه می کنم و خیلی به نظرم قدم زدن تو اون خیابونا بدیهی و عادی و معمولی میاد، ولی همه نکته در اون ممنوع بودنه است. این تاثیر روانی محروم بودن از بدیهیات.