دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

somebody's sun

چه خوبه که این می خونه:
فقط تو می مونی با من، فقط تو می خندی زیبا
کنار من بمون امشب، که شب با تو بشه فردا
ای دختر شاه پریون، پاره ی تن،
بنشین و بخون از سر شب قصه ی من
خورشید منی، در دل کوه های بلند
در دلهره ی کوه بلند، گرم بخند.
یه دقه چشام رو می بندم و فک می کنم انگار مال منه. هر چند برای من فرستاده شده همراه با توصیه اینکه دل بدم به ترانه اش، ولی خب دلیل نمی شه که واقعی باشه، فقط برای چند دقیقه اما چشمام رو می بندم و فکر می کنم انگار مال منه. 


پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۲

The Unbreable Lightness of Being

اعصابم از دست خودم و زندگيم خورده. وسواس ذهنى و روحى دارم و دلتنگ عشق سال هاى وبام. هيچى از واقعيته نمونده ولى يه حسى مونده كه همه اش مياد سراغم. خواب هام ديوونه ام كرده. بدنم و روحم ديوونه ام كرده. تنهايى خلم كرده. سكوت و خالى بى پايان ديوونه ام كرده. يك عاشقى مزخرفى مياد به خوابم. هيچى از جزئيات يادم نمونده، حتى عشق بازى هامون يادم نمونده، فقط اون لحظه ها كه همو مى ديديم و دست مى نداخت دور كمرم يادم مونده. اون لحظه اى كه دستش مى خورد به كمرم و يهو انگار برق منو گرفته باشه، همه تنم مور مور مى شد و ذوب مى شدم، هر بار، هر بارى كه همو مى ديديم. فقط اون ذوب شدن ها يادم مونده. و اون شبى كه رفتم سراغش، وسط خيابون، ديوانه وار مى بوسيد منو. همينا فقط يادم مونده. سه سال و نيم گذشته و اين لحظه ها يادم نرفته. ديوانه وار اون لحظه ها يادم مياد. اگه تو بيدارى يادم نياد، تو خواب يادم مياد. چرا آخه؟ چرا؟ هميشه يكى ديگه جاش مى اومد وباعث مى شد قبلى ها يادم بره. چرا اين از يادم نرفته؟ چرا خواب هام دست از سرم بر نمى دارن؟ من حافظه ام افتضاحه، اين همه چيز از يادم رفته، چرا حس كلى اش از دلم و تنم بيرون نمى ره؟ خسته ام، از كارم، از زندگيم، از خودم. آينده اى كه براى خودم متصور بودم همچين چيزى نبود. دلم خونواده مى خواست. قرار گذاشته بودم با خودم كه من راه درست رو برم، خونواده اى كه درست مى كنم از اشتباهايى كه خونواده ام كردن و بچگى ام رو بر باد دادن خالى باشه. بچه ام تو آرامش بزرگ شه. درد نكشه اونطور كه من درد كشيدم. چى شد؟ حالا خونواده ام در و ديوارن. دوستاى خوبى دارم، از اين نظر خوشبختم. دورم پر از زن هاى آدم حسابى و دوست داشتنيه. ولى كافى نيست. تهش من تنهام و تنم دلتنگ حسهاى اون سه ماهه و قلبم هى تير مى كشه. از دست خودم و فكرهام خسته ام. از كارم خسته ام. اگه به خاطر مامان و خواهرم نبود خودكشى مى كردم تا خلاص شم و بيشتر از اين زجر نكشم. ولى به خودم اجازه نمى دم خودخواه باشم وآزارشون بدم. فقط دلم مى خواد تموم شه همه چيز. خسته ام. نمى كشم ديگه. سبكى غير قابل تحمل هستى داره لهم مى كنه.

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

like it never happened

از لحظه ای که سوار تاکسی شدم، تا خود فرودگاه مچاله شده بودم. یکهویی انگار یه دستم رو قطع کردن. ترس همه تنم رو گرفته بود. باز دارم ترک می کنم، ترک می شم. باز دارم بر می گردم کجا؟ 

خیلی زندگی عجیبه. عجیب بودنش دیگه داره دهنم رو صاف می کنه. یک هفته می تونی یه طور خاصی باشی، تو عشق و شادی غرق بشی، یه هفته بعدش، انگار نه انگار، انگار نه انگار...

خسته شدم از فراموش کردن. اما هیچ راه دیگه ای هم ندارم. فراموشی اجباری. 

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

swamp

حتی نمی تونم توضیح بدم چمه. دهنم بسته است. حناق گرفتم. نمی تونم بنویسم. ولی باید بگم یه جورایی. 

این روزا درد داره. همه چی داره فراموش می شه. هر امیدی هم بود به اتفاقی با این شور و هیجان کاذبی که برای انتخابات ایجاد شده داره از بین می ره. فراموشی چیزهایی که نباید هرگز فراموش شن. 

اینکه حس می کنم تبعیدی ام آزارم می ده. اینکه خودآگاهم و کاری نمی تونم بکنم خیلی آزارم می ده. استیصال. هیچ چشم اندازی نیست. مرداب. تنها. 

تحمل چاردیواری ام سخت شده. قدردان نیستم که فضای امنی مال خودم دارم. دیوارها فشار میارن بهم. صدای هیچ آدمی نمی پیچه توش. تلویزیون روشن می کنم یا موسیقی یا شعر که یک صدایی پخش شه تو فضا. صدای آدم هایی که کنارم نیستن. 

مث یه لاک پشتی که افتاده به پشت روی لاکش، دارم دست و پا می زنم، به سختی می خزم و سعی می کنم از تپه بالا برم. خودم رو دارم می کشونم. نمی خوام بیفتم ته دره. برم تو چاه افسردگی دیگه نمی تونم ازش بیام بیرون.

باتلاق. نمی خوام برم تو باتلاق. باید بیام بیرون از این وضع. باید باید

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

Thou Shalt Not Forget

All I could think about in the past 24 hours, after the disqualification of Rajsanjani to run for presidency, was Khavaran graveyard, and what the children of the revolution were thinking and feeling then, after mass execution of their comrades and beloved ones.

I think about their sense of despair after the revolution was hijacked, and can't stop comparing it with today's sense of despair among many Iranians, due to the disqualification of one of the hijackers of the revolution. I feel ashamed (just speaking on my own behalf).

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

thus i immortalized you

یک وجه جدیدی از خودم رو دارم کشف می کنم، شاید هم وجه جدیدی از من نیست و یک موقعیت یگانه است که ناگهان پیش اومده، ولی هر چی که هست، تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم. وضعیت نداشتن یه آدمی که خیلی دوسش دارم، و با این حال خوش بودن، و حتی خوش تر بودن، از بودن اون آدم در فضایی دیگه و تجربه کردنش، بالغ شدنش، زندگی کردنش. یک جورهایی انگار "من" تو این وضعیت نقشی نداره. عمیقا دیدن اینکه اون آدم داره تجربه های جالب می کنه بهم لذت می ده. فکر می کنم لذتش حتی یک جورهایی بیشتر از لذت داشتنش کنار خودمه. اگه کنارم بود، شاید خیلی زود جبر طبیعت و محدودیت های انسانی باعث می شد همه چیز عادی و معمولی بشه. اما الان هیچ چی معمولی نیست. همه چی خاصه، وجودم پر از هیجانه، و هر موقع بهش فکر می کنم دلم غنج می ره.

تو چند تا پست قبل تر نوشته بودم که چند ماهی خوشحال بودم، اما فکر می کنم نباید دیگه از فعل گذشته استفاده بکنم. الان هم از بودنش خوشحالم. روزایی که فکر می کنم دنیا رو گه گرفته و دچار ملال می شم، باید به بودنش فکر کنم تا حالم خوش شه.
shine on you crazy diamond!


جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۱

Can you hear me?

عامدانه همه رشته هاى ارتباطى رو قطع كردم. هيچ راه ارتباطى غير مستقيمى ديگه وجود نداره. هر جايى تو سوشيال مديا مى نوشتم ديگه از نگاه اون خارجه. براى همين هر چقدر هم استتوس بزنم دلم براش تنگ شده، نخواهد ديد. بعد يه موقع هايى مثل الان كه همه وجودم پر از دلتنگى ناگهانيه، سخت مى شه. هيچ جورى هيچ وقت نمى تونم بهش بگم، كه فقط بدونه، بدونه و همين.

 
ولى كلا كاش مى دونستم چرا يهو باز دوباره بعد از چندسال اينقدر دلتنگش شدم. چرا باز فكرش دلم رو چنگ مى زنه.   چرا فكرش از من بيرون نمى ره بعد از اين مدت

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

forbidden

قدم زده تو خیابون انقلاب و برای من فیلم گرفته. انگار که من دارم تو اون خیابونا راه می رم. خیابونی که سال های زیادی از عمرم رو تقریبا هر روز ازش عبور کردم، پیاده یا سواره، و بعد یک هو ترکش کردم کلا از ذهنم پاک شده.

آدم واقع بینانه می تونه فکر کنه یه چیزی مثل این کاملا بی اهمیته، خیابونایی که بخشی از عمر تو رو تشکیل داده، خاطرات و ساعت ها و روزهایی که تو اون فضا گذشته، همه اش می تونه بی اهمیت باشه. گذشته بی اهمیته. چه فرقی می کنه که یه زمانی تو اون خیابونا قدم زدی و بعد نه سال ندیدی اون خیابونا رو؟ چه فرقی تو زندگی ات کرده؟ الان در بودن الان تو چه اهمیتی داره؟ به راحتی نه سال رو بدون اون خیابونا گذروندی و هیچ بلایی هم سرت نیومده.

ولی خب بدبختی اش اینه که با وجود همه این چیزایی که می دونی، ولی اون سوراخه همیشه هست، جای خالیه. یه سوراخی که کافیه یهو اشتباهی دستت بهش بخوره و تیر بکشه…

فیلم رو نگاه می کنم و نمی تونم به این فکر نکنم که چرا من نمی تونم آدمی باشم که تو اون خیابونا قدم می زنه؟ چرا منی که عاشق لحظه لحظه و زیر و بم اون خیابونا و آدما بودم نباید بتونم اون لحظه ها و خیابونا و آدما رو تجربه کنم و به تصویر بکشم؟ چرا؟ فیلم رو نگاه می کنم و خیلی به نظرم قدم زدن تو اون خیابونا بدیهی و عادی و معمولی میاد، ولی همه نکته در اون ممنوع بودنه است. این تاثیر روانی محروم بودن از بدیهیات.

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

The Dead

خواب دیدم داییم مرده. بعد که بیدار شدم، حالم گرفته بود. بعدش گفتم به مامانم بگم خوابم رو. چون خیلی موقع ها خوابای من تعبیر می شه. فک کردم داییم پیره دیگه ممکنه بمیره به زودی. خوابم رو به مامانم بگم یه کم روحی آماده باشه. بعد از یه ساعت یادم افتاد داییم سه سال و نیمه که مرده...

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

چینی نازک تنهایی من

Years of solitude have had their toll on me. I can't easily let others enter my domain any more. I get scared or annoyed if someone gets too close. And it's so difficult for others to figure out how to play with my tunes. I have become an ass, an inevitable ass.

But part of me tells me I have the right to be so. All these years I struggled through the hardships and the loneliness to create a safe space of my own. If it wasn't for this safe space, I wouldn't be able to survive what was going around me. Dealing with me and this space has become such a delicate matter. But in the end only a person who can handle such level of delicacy and can see the nuances could sustain a relationship with me.

I have become like a china plate. I can easily break. I should put the sticker on: "Handle with care"!

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

lazarus sign

از اینکه یه هفته از یه آدمی بی خبر بودم اعصابم خورد بود. از اینکه اعصابم خورد بود، اعصابم خورد بود. فکر می کردم چرا باید حسی داشته باشم اصلا؟ ربطی به من نداره. حقی ندارم. ولی همه اش فقط دنبال نشانه ای از بودنش می گشتم. بعد فکر کردم چرا ربطی به من نداره؟ چرا حقی ندارم؟ آدم حق داره نگران آدم هایی باشه که براش مهمن. بی ربط به روابط و مناسباتی که با اون آدم ها داره.

از اینکه مناسبات دنیا اینقدر تخمیه که مجبوری سیاه یا سفید کنی اعصابم خورده. از اینکه یک جذامی هستم اعصابم خورده. از اینکه یک نشانه هایی از بودنش دیدم خوشحالم.

gotta go...

پریشونم. یه چیزی سر جاش نیست. یه چیزی نمی شه اونطوری که باید بشه. نمی فهمم چیه قضیه. همه چیز مهیاست برای رستگاری. اما یه چیزی این وسط درست نیست. چی؟ 

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

i was happy

کم پیش میاد یه آدمی رو نگاه کنم و فقط تنها چیزی که تو ذهنم بیاد تحسینش باشه. بعد خب سیب چرخ خورد و چرخ خورد و یه آدمی جلوی روم قرار گرفت که هر موقع نگاهش کردم تو این چند ماه اولین چیزی که می اومد تو ذهنم تحسینش بود. یعنی خوب بودنش اونقدر غالب بود به هر چیز دیگه ای جلوی چشمم که با نگاه کردن بهش فقط تو دلم تحسینش می کردم و قربون صدقه اش می رفتم.

خیلی وقته فهمیدم خوشبختی تو چیزای کوچیک و توی لحظه هاست. لحظه هایی که همه چی سر جاشه، و تصویر پیش روت تحسین برانگیزه. چند ماهی خوشبخت بودم.