جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

Ochlophobia?

آدم هراسی ام داره به جاهای باریکی ختم می شه. امروز رسما از دست آدم هایی که خیلی هاشون رو هم دوست دارم فرار کردم که تو همهمه جمع و در معرض تصمیم گیری جمعی و صحبت کردن با آدم های زیاد قرار نگیرم. حال فیزیکی ام هم اصلا خوب نبود ولی وحشتی که از جمع داشتم برای خودم هم عجیب بود. به معنای واقعی فرار کردم. قلبم تند تند می زد و آرامش نداشتم کلا تا رسیدم خونه خودم و حالم خوب خوب شد.

وقتی یه مشکل خاصی آدما دارن، مثلا یه مریضی ای یا یه بلایی سرشون اومده یا دامپ شدن و غیره، آدما درکشون می کنن و تحملشون می کنن تا حالشون سر جاش بیاد. ولی وقتی یکی مث من اینطوری می زنه به سرش، حتی همدردی و درک اطرافیان رو هم به دنبال نداره، بیشتر تعجبشون رو به دنبال داره و براشون سوال ایجاد می شه و حتی ممکنه از دست آدم ناراحت هم بشن. فکر اینکه آدما از دستم ناراحت بشن بدتر بهم اضطراب می ده، برای همین اصلا بهش فکر نمی کنم. فقط می دونم ترجیح می دم بیشتر و بیشتر تو ذهن خودم با خودم حرف بزنم، یا با گروه های کوچیک آدم هایی که بدون نیاز به بلندکردن صدا می شه باهاشون حرف زد معاشرت کنم. حتی یک ذره بلندتر حرف زدن برای اینکه شنیده بشم هم اذیتم می کنه شدیدا، حتی از نظر فیزیکی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر