شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۱

get me out of here

جایی روم نمی شه اینو بگم. ولی دلم می خواست یه کسی، نمی دونم کی، ولی یه کسی که منو می شناخت، منو می دید، می اومد یهو، مث گل محمد کلیدر، سوار اسب، می زد زیر بغلم و منو بلند می کرد می دزدید می برد از اینجا. می اومد می گفت بسه دیگه بلا بلا زدن و بی تابی. بسه دیگه هرکاری کردی و هر شاخ غولی شیکوندی. بیا بریم دیگه. بیا ببرمت با خودم از اینجا. وقتشه یه خورده آروم بگیری و یکی ازت مواظبت کنه و بهت برسه.

مسخره است، ولی واقعا چیزی که من الان دلم می خواد و خوشحالم می کنه اینه. اینم از بخت سیاه من که چیزای عجیب غریب غیر ممکن فقط خوشحالم می کنه. دردم اینه، آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.

۱ نظر: