جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

Ana jan...

آنا، آنا جان. دارم می سوزم. یه روزایی نمی تونم بهش فکر نکنم. یه روزایی فکر دردی که می کشی مث آوار میاد روی سرم خراب می شه. همینطوری هم داری دورتر و دورتر می شی ازم. داشتم فکر می کردم برات دوباره یه دفترچه درست کنم و برات بنویسم. بعد فکر کردم چطوری برسونم به دستت که اون نبینه؟ چشمات اصلا می بینه دیگه؟ داری دور و دورتر می شی. دارم از دستت می دم. دارم عامدانه از دستت می دم چون هی باید تو ذهنم ازت فاصله بگیرم. فاصله بگیرم تا دیوونه نشم و بتونم ادامه بدم...

آنا، آنا جان، کاش می شد دستم رو دراز کنم و بیای پیشم، سرم رو بذارم رو سینه ات زار برنم و دست بکشی روی قلبم و بخونی "الا بذکرالله تطمئن القلوب." آنا، آنا جان، بمیرم برای دردهات...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر