دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

...

دارم خفه می شم. هیچی رو نمی تونم تحمل کنم دیگه. عزیزترین آدم های زندگیم از یه طرف دارن جلوی چشمم بال بال می زنن و زجر می کشن و من هیچ جوری نمی تونم دردشون رو کم کنم. از اون طرف اعدام این پنج نفر. عکس مادر فرزاد کمانگر. هنوز مثل اینکه نگفتن بهش که جیگر گوشه اش رو پرپر کردن. ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی. نسل بزرگ آریایی با این همه دک و پز هیچ گهی نمی تونیم بخوریم. پرپر شدن رفت. مثل آرش رحمانی. مثل همه آدم هایی که 67 پرپر کردن. ملت نفرین شده. محکومیم به زجر ابدی. محکومیم به شنیدن این خبرها و عجز و لابه و له شدن از حس ناتوانی حالا هرجای دنیا هم که پخش و پلا شده باشیم. چیکار می شه کرد آخه؟ دیگه چیکار می شه کرد؟  تا کجا می خواد پیش بره؟ بالاتر از سیاهی چقدر سیاه تره؟ وای وای وای. کاش همه چی برمی گشت به هفته پیش. کاش این کابوسا تموم بشه. کاش قوی تر باشم و بتونم کمتر احساساتی باشم و مغزم بهتر کار بکنه و حداقل بتونم کمکی کنم به عزیزام. هیچ گهی تو زندگیم نمی تونم بخورم. یه موجود احساساتی بی مصرف که فقط می شینه هی عر می زنه و زار می زنه و هیچ فایده ای نمی تونه داشته باشه واسه هیچ چی و هیچ کس. ریدم به این زندگی. ریدم به خودم که اینقدر آدم داغون عوضی ای هستم.

۱ نظر:

  1. سلام- نوشته‌هایت را دوست دارم، یه سری به من بزن(im new here )

    پاسخحذف