جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

can't take lies any more

حالم از حجم دروغ ها به هم می خوره دیگه. یعنی مغزم پکیده دیگه. همین الان یه دروغ دیگه هوا شد. آخه بسه دیگه. من نمی دونم چرا آدما اینقد فک می کنن باید به من دروغ بگن وقتی اگه منو بشناسن خواهند دونست که راست قضیه رو گفتن هیچ تاثیری روی رفتار من باهاشون نخواهد کرد. من خسته شدم از همه آدمایی که به خودشون اجازه می دن برای اینکه یک ارتباط خاصی با من داشته باشن به من دروغ بگن. خیلی بیخود کردین می خواین با من اصلا ارتباطی داشته باشین وقتی تخم راست گویی ندارین. خیلی بیخود می کنین با من می خواین ارتباطی داشته باشین وقتی نمی شناسین منو و نمی دونین که اصلا راست اون چیزی که از من پنهان می کنین هیچ اهمیتی برای من نداره. خیلی بیخود می کنین با من ارتباطی دارین وقتی نمی تونین مثل من رک و راست باشین. برین دنبال آدمایی مثل خودتون خب. واقعا دیگه کم آوردم. تو همین یک ماه گذشته با ده تا دروغ بزرگ روبرو شدم از آدمای نزدیک به خودم. آدم مگه دیگه چقدر تحمل داره. به چی دیگه می شه اصلا اطمینان کرد. اون هم منی که انگار همیشه لختم از بس همه چیم روه. همه روزم و همه خاطره های خوبی که با یه آدم خاصی داشتم ریده شد توش با این چیزی که امروز هوا شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر