شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

not even close to getting over it

دلم داره می ترکه. نیست، رفت، خودم انداختمش از زندگیم بیرون. باید می رفت. حالا نشستم اینجا بی تابی می کنم. چرا انداختمش بیرون؟ چرا قاطی کردم یهو و نتونستم تحمل کنم. بودنش خوب بود دیگه. انتظار بیشتری که من نداشتم جز اینکه دروغ نگه. چرا انداختمش از زندگیم بیرون؟ چرا اونقدر خشن و تند باهاش رفتار کردم که تکون بخوره واقعا و رفتنش ایندفعه دائمی باشه؟ چرا یه کاری کردم که برنجه و نگاهش به من عوض شه و ایندفعه کاری نکنه که باز من نرم بشم؟ خیلی از کارایی که کردم و پروسه کنار گذاشتنش از زندگیم عامدانه نبود. انگار ناخودآگاهم افسارم رو گرفته بود دست خودش و می کشید، حس شیشم من هم فقط کمک می کردم که شاخک های احساسی و عقلیم تیزتر بشن. کاش هیچی نمی فهمیدم، کاش اینطور نمی رنجیدم، کاش اینطور محکم ننداخته بودمش از زندگیم بیرون. بی تاب بی تابم برای نبودنش توی زندگیم. دلم داره می ترکه. چقدر طول می کشه تا عادی شه همه چی واسم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر