جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

abyss

یه چیز کوچولویی شد خیالم بابت یه کاری که باید انجام می دادم راحت شد و برای چند ساعت انرژی گرفتم. بعد اومدم به کارهای دیگه ام برسم. داشتم حساب کتاب هامو می کردم رفتم تو حساب بانکی ام، اسم رستورانا و کافه های مختلف رو دیدم که با اون رفته بودم تو چند ماه گذشته، بعد هم اومدم اتاقم رو مرتب کنم تو کشوهام چیزهایی دیدم که باز یادآور حضور اون بود. هر دفعه دلم یه طوری شد، یه حفره، انگار یکی دست گذاشته روی گلوم فشار می ده. انرژی ام ته کشید. حالا دوباره بی حال افتادم یه گوشه با هزارتا کار عقب افتاده با اتاق و خونه ای که باید تا دو سه ساعت دیگه جمع و تمیز بشه، با زندگی پیش رویی که خیلی قراره پر از تنهایی باشه و نبودن اون بدجوری توش توی ذوق خواهد زد... تمام مدت فکر تنها بودن هیجان زده ام می کرد چون می دونستم اون بالاخره خواهد بود.  حالا الان فقط وحشت زده ام می کنه...

۱ نظر: