سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

where are you?

دلم براش تنگ شده. مریضم این روزها و اصلا نمی فهمم دیگه چی می گذره تو مغر و احساسم و توان این رو ندارم که درست بفهمم اون چطوره و چی می گه. بالا پایین های احساسی ام ایندفعه خیلی شدید بود و خیلی بد خاموش شدم برای همین حواسم نبود که اون هم خاموش شده و اونقدری هم آزارم نداده بود قضیه. تازه امروز متوجه شدم که همونقدر که من نبودم اون هم نبوده و دارم فکر می کنم اصلا شاید نفسی به راحتی کشیده که من هم دست از سرش برداشتم. فقط می مونه همه حرف های خوبی که این مدت بهم زده بود. اونا واقعی بودن موقع خودشون، مطمئنم واقعی بودن. پس چی شد؟ چرا نیست الان؟

باورم نمی شه هفته پیش اونطوری عاشقانه می بوسیدیم همو و تو تن هم پیچیده بودیم. چقدر همه چی زود از بین رفت. چقدر حالم بده الان. اصلا نمی تونم درست فکر کنم...

۱ نظر:

  1. امروز این پست شما را دیدم، دارم قبلی ها را می خونم. شباهت جالبی در طرز فکرمون می بینم.
    اینکه حوادث مختلف در زندگی آدم های مختلف حس های و فکر های مشابه را ایجاد می کند.

    پاسخحذف