دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

i want my old illusion back! (or, a kind of closure i'd never expected!)

بعد از سال ها دیدمش، یهویی بی خبر، بدون اینکه بدونم اینجاست، بدون اینکه انتظارش رو داشته باشم، تو صف درینک گرفتن تو یه کنسرت. همیشه فکر می کردم لحظه ای که ببینمش دوباره لحظه خاصی خواهد بود، ولی نبود، کمی مست بود، چاق شده بود، انگار پیر هم شده بود، یه جور تلخ دوست نداشتنی ای بود و احساس می کردم داره بهم تیکه می ندازه. حتی نتونستم بیشتر از 5 دقیقه تحمل کنم و حرف بزنم. فوری خدافظی کردم و رفتم و به همه اون سال هایی فکر کردم که اون حس ها رو داشتم. انگاری سرم کلاه رفته باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر