دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

وحشت

از کاری که الان توشم بدم میاد. از همکارام می ترسم. یک جو عجیب غریبیه. تنبلی می کنن و زیاد کار نمی کنن در عین حال اینکه تو زیاد کار می کنی رو یه جور تهدید می بینن انگار. به بهانه های مختلف می خوان ایراد های بیخود پیدا کنن. حرف های عجیب غریب پشت سرت به رئیست می زنن. گاهی هم گیر شخصی می دن. اگه هم یه موقع تلنگری بهشون بزنی که کارشون رو درست انجام بدن یا کم کاری نکنن شدیدا ناراحت می شن و سعی می کنن که حتما بعدا تلافی کنن. اگه کسی تعریفی از کارت بکنه هم باز سعی می کنن یه جوری یه جایی تلافی اش رو سرت در بیارن. اوایل فکر می کردم چرا و غصه می خوردم. حالا می گم کاری اش نمی شه کرد، نه تو می تونی یه جوری کار کنی که اون ها تو رو تهدیدی برای خودشون به حساب نیارن، نه اون ها تو رو دوست خواهند داشت. بعضی ها هم که اصلا قبولت ندارن. هیچ چیزی رو نمی تونی عوض کنی، راه های مختلف رو هم رفتی، مخصوصا اینکه تا توان داری سعی کنی کار کنی و به همه کمک کنی هم چیزی رو عوض نکرده. و همه اینها که نتیجه اش اینه که چیزی رو نمی شه عوض کرد من رو شدیدا می ترسونه. یه حس وحشت عمیقی از محیط کارم بهم دست می ده گاهی. شده نصف شب از فکر کار پریدم و تمام تنم خیس عرق شده. شده یه موقعی صبح پاشدم با گریه از تختم اومدم بیرون و واقعا برام زجر بوده فکر اینکه دارم می رم سر کار. هرچی هم به رئیسم التماس کردم جام رو عوض کنه نمی کنه به بهانه اینکه تو کارت خیلی خوبه و من لازمت دارم اینجا. (اما واقعا ته دلم فکر می کنم فکر می کنه من به درد جای دیگه ای نمی خورم و در همین سطح همین کاری فعلی ام.) خلاصه الان هم با یه حس وحشتی تو تختم مچاله شدم و می ترسم که بخوابم و 4 ساعت بعدش بلند شم برم به یه فضایی که هیچکس من رو دوست نداره و قبول نداره و بعد انتظار داشته باشم باهام کار هم بکنن. گاهی وقتا آرزو می کنم کاشکی نامرئی بودم هیچکس منو نمی دید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر