جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

تنم پاره پاره شد از ضربه های مرد سفاک

نمی دونم بقیه شباشون چطوری می گذره. الان مدت هاست که بیشتر شب های من یه گوشه اش به گریه زاری می گذره و به حرص خوردن و به هم پیچیدن و غصه خوردن و عصبانی شدن و استیصال و فشردن دندون ها به هم و دوباره گریه کردن. درست از شب 25 خرداد این حالت شروع شد. وقتی گوشی دستم بود و اون آقاهه بهم گفت که برادرش رو کشتن و گوشی تلفن دست من بود و اشک به پهنای صورتم می ریخت و هرکاری می کردم حرف بزنم دهنم قفل کرده بود و نمی تونستم چیزی بگم. از اون موقعی که یه دختری که صداش می لرزید می گفت گولمون زدن، بهمون رودست زدن، گذاشتن هوا تاریک بشه و بعد... دختری که جلوش به چند نفر تیر زده بودن.

نمی دونم ویدیوی ندا رو تو چه موقعیتی دیدین شما. من تو وضعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم همچین چیزی باشه بدون اینکه بدونم ویدیویی که می بینم چیه سر کار نگاه کردم. و بعدش باید قیافه ام رو جمع و جور می کردم و ریمل های سرازیر شده رو پاک می کردم که بتونم کارم رو بکنم بدون اینکه از صورتم معلوم باشه که نیم ساعت زار زدم. بعدش دو هفته تقریبا بیشتر وقتایی که خونه بودم تنها بودم و من بودم و کامپیوترم و سکوت و گریه و جایی هم نبود که داد بزنم. بهش سهراب اضافه شد، دایی نیما نامداری اضافه شد، و بعد یک عالمه آدم دیگه. زندگی این آدما شد قصه های شبانه ام. همه اش می رفتم می گشتم ببینم در مورد زندگی این آدما کجا چی نوشته شده. این آدما کی بودن، کجا زندگی می کردن، کجا درس خونده بودن، موسیقی متن این شب ها هم "من آروم نگیرم، اگر هم بمیرم" بود.

یه مدتی تنها نبودم و دوست پسرم پیشم بود و تا حد زیادی تونستم این شبگردی های پای لپ تاپ رو کم کنم و حالم بهتر شده بود. اما باز اون رفت و من موندم و لپ تاپم و قصه های این آدمایی که کشته شدن. حالا حالا هم ظاهرا همدم شبانه کم نخواهم آورد. یک شب ضجه های اون مرد رو پیاده روی خیابون بود که می گفت از جلوش رد شد، خودم دیدم، سه بار از جلوش رد شد (و من باید هی سه تا ویدیویی که از ماجرا بود رو عقب جلو می کردم که ببینم جنازه خونین ویدیوی اول همون جنازه خونین ویدیوی دومه یا نه.) یه شب نامه های این و اون برای بهمن عمویی، شبای گذشته روایت های شاگردا و همکارای مسعود علیمحمدی و بعد هم حرف های بابای امیر جوادی فر. .

دلم آتیش می گیره و هیچکاری اش هم نمی تونم بکنم. گاهی لپ تاپ رو می ذارم کنار پاهام رو توی دلم جمع می کنم و خودم رو بقل می کنم و یه خورده گریه می کنم. گاهی می رم دنبال یه فیلم کمدی رمانتیک که همیشه دوای موقتی دردهام بوده، گاهی سرم رو به آشپزی گرم می کنم. ولی باز آخرش میام سروقت لپ تاپ و زنجه بوره کردن.

الان هم هیچ حرف خاصی نداشتم اینجا بزنم جز اینکه امشب دوباره یکی از اون شبا شد وقتی یه تیکه از حرفای پیام دهکردی تو مصاحبه با ایراندخت در مورد امیر جوای فر رو خوندم. ساعت سه صبح داشتم می ترکیدم.  صدبار "نه خارم نه خاشاک" رو گوش کردم و هی زمزمه کردم "کوها لاله زارن، لاله ها بیدارن" و فکر کردم تا کی باید تاریخ تکرار شه و تا کی تن آدما باید "پاره پاره بشه از ضربه های مرد سفاک. " و بعد دیدم هیچکسی رو ندارم الان بهش اینا رو بگم و براش گریه کنم پس بیام اینجا بنویسم.

می دونم که شاید اوضاع هم اونقدر وحشتناک نباشه و هرموقع حالم اینقدر بد بوده با هرکدوم از دوستام تو ایران حرف زدم خواستن بهم امیدواری بدن که مردم دارن زندگی اشون رو می کنن. خیلی از ماها هم که خارج از ایرانیم و ماه های اول حالمون خیلی بد بود به زندگی عادی برگشتیم. ولی من این شبا که میام تنها پای لپ تاپ و هی از کشته شده ها و خانواده هاشون می خونم و از دستگیر شده ها می خونم دوباره حالم برمیگرده درست به حال همون ماه های اول.  نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه  و اگر هم می خونه این نوشته رو تا تهش خونده باشه یا نه. ولی اگه احیانا از اینجا می گذشتین و این پست رو تا اینجاش خوندین و حال داشتین کامنت بذارین بهم بگین واسه شما عادی شده شده زندگی؟ و اگه شده چطوری می شه یه خورده با آرامش زندگی کرد و نذاشت حجم خبرهای کشته شده ها و زندانی شده ها و برکنار شده ها آدم رو فلج و افسرده کنه؟

۴ نظر:

  1. عادی شده
    عادت کردیم
    آتیش زیر خاکستریم
    ولی امید داریم
    کمه ، ولی هست

    پاسخحذف
  2. نه عزیز دلم. برای من عادی نشده. فکرکنم تفاوتش با یکی دو ماه اول این باشه که شوک ازش گرفته شده. الان غم و عصبانیت شدیده. شوک دیگه نیست. یک جور معلق بودن بین امید و نا امیدی هم هست. تو شجاعی. خودت رو پشت مکانیسم های دفاعی ات قایم نکردی. من کردم. ویدیوها رو نمی تونم نگاه کنم. تپش قلب شدید می گیرم. خیس عرق می شم. و بالا میارم. هر چیزی که صدای جمعیت توش بلند باشه و فارسی زبان باشه همین کارو باهام می کنه پس اصلا دیگه نگاه نمی کنم. جایی هم اگه باشم خواهش می کنم نگاه نکنن. کتاب نمی تونم بخونم یا مقاله یا هر کوفت دیگه ای که تمرکز بخواد. من که یک عمری اینجا تلویزیون نداشتم حالا شب ها قبل از خواب باید مزخرف های خنده دار سبک ببینم تا بتونم بخوابم. زندگی ام انگار آن هلد باشه. نمی دونم. هر کدوممون یک جور. من فرار می کنم این روزا از درد. می خوام یادم بره چه خبره. چی شده. دوست های ایرانم میگن شماها که اون ورین خیلی شلوغش می کنین و ماها بهتریم. ولی من می دونم مامان باباهایی که بچه هاشون مردن بهتر نیستن. می دونم برادر من که جلوش با ماشین از رو یک پسره رد شدن دیگه اون برادری نیست که من می شناختم. هنوز حالم اونقدر بد نیست که نتونم اخبار رو بخونم ولی فیلم ها رو دیگه نمیتونم ببینم.
    اشکم هم در نمی یاد. مونده بیخ گلوم بعضی وقت ها فکر می کنم خفه می شم.
    انگار یک فلان فلان شده ای رویاهام رو دزدیده باشه و ترتیبشون رو داده باشه و بعد از یک جایی که دستم بهش نمی رسه واستاده باشه بهم بخنده. دیگه فکر نکنم هیچ وقت آدم های قبل از ۲۵ خرداد بشیم.


    برات یک بغل بزرگ مهربون می فرستم

    پاسخحذف
  3. جالب که الان اومدم اینجا این رو خوندم، چون من هم امشب یکی‌ از اون شبایی بود مثل سادیستیکا هی‌ نشستم ویدئو و آهنگ گوش کردم و زنجموره زدم. باورت می‌شه که به اون آهنگ قدیمیی لا لا لالایی، گنجشک لالا گوش می‌کردم و اشک می‌ریختم، چون یادم اومد که اون سهراب و ندا و امیر و اشکان که هم سن و سال من بودن هم با این آهنگ‌ها حتما بزرگ شدن و حالا ببین چی‌ شدن. وقتی‌ جریانات خرداد پیش اومد درست روزایی بود که من درسم تموم شد و اومدم یک شهر جدید برای کار. همون شب که اومدیم خونه جدید اولین کاری که کردیم بعد از جا به جایی اسباب من و شوهر و برادرش با سه تا لپ تاپ نشستیم پای بالاترین و یوتیوب. چند شب بعد شوهر اول فیلم ندا رو دید، به من گفت نبین ناراحت میشی‌ (نور مایند که من دکترم) ولی‌ نتونستم طاقت بیارم و دیدم، بارها هم دیدم... زندگی ادامه داره... باید ادامه داشته باشه، چه برای ما که در غربتیم، چه برای دوستا و فامیل هامون که در ایران هستن... ولی‌ من می‌تونم در مورد خودم بگم که یه جورایی این ادامه زندگی‌ فقط سطحی هستش..... یعنی‌ میرم سر کار، حتا خوش هم هستم، فیلم میبینم، بگو بخند می‌کنم، کتاب میخونم، ولی‌ بعد هفتهٔ ای‌ چند بار میام این فیلم‌ها و آهنگ‌ها رو میبینم و گوش می‌کنم و با کوچک ‌ترین آهنگ بی‌ربطی اشکم سرازیر می‌شه... یاد آهنگ دلکش میفتم... روز و شب دعای من، بوده با خدای من، کز کرم کند، حاجتم روا، آنچه مانده از عمر من به جا، گیرد و پس دهد به من دمی، مستی کودکانهٔ مرا.... بعدش یاد کودکیم میفتم، دههٔ شصت و اعدام عمو فرهاد و مرضیه و احمد و زندانی شدن لادن و مسعود و طیبه و فرار این دایی و اون عمو و دوستای کلاس موسیقیم که بابا نداشتن چون باباشون اعدام شده بود... جنگ و این همه جوون که کشته شدن... برای چی‌؟ کی‌ این کشت و کشتار‌ها تموم می‌شه، کی‌ دست از سر جون مردم بر میدارن... آخه برای چی‌؟ به اسم چه کسی‌؟.... وقتی‌ مشکاتیان مرد زار زار گریه کردم، بیشتر برای مردم و خودمون تا برای اون، وقتی‌ جلالی مرد هم زار زار گریه کردم، بیشتر برای دوست نازنینم که عکاس این روزنامه مجله‌های‌ بسته شده بود و جلالی مثل پدر بود براش... انگار حناق گرفتم... بعد هم به خودم فحش میدم که تو اجازه نداری این قدر غم عالم به دل بگیری، چون ایران نیستی‌ و مثل اون پسر خالت باتوم نخوردی و مثل اون یکی‌ پسر خالت احضار نشدی به حراست دانشگاه و..... خلاصه الان دیگه به چرت و پرت گفتن افتادم...ولی‌ لبّ مطلب این که زندگیم ادامه داره، ولی‌ در درونم دارم میسوزم http://www.youtube.com/watch?v=d4c2z_ZLTSQ

    پاسخحذف
  4. مرسی که نوشتین. واقعا مرسی.

    پاسخحذف