پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

وقتی اونجا نیستی

یه دوستی که البته خیلی هم به هم نزدیک نیستیم و چندبار تو شهرای مختلف دنیا هم رو دیدیم و تو یه غاره دیگه زندگی می کنه برای یه کاری دو روز می اومد شهر ما. قرار گذاشتیم تو وقت خیلی کمی که داشت هم رو برای صبونه ببینیم . تمام اون یک ساعت درباره اتفاقایی که این چندماهه تو ایران افتاده حرف زدیم و گریه کردیم. یک جور حس عجیبی همه ماهایی که به اصطلاح از نسل سیاسی دوم خردادی هستیم و این چندوقته خارج از ایران بودیم رو به هم نزدیک می کنه. یه جور درد، نگرانی، تحسین، حس تحقیر شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن، ناتوانی از نبودن اونجا و کاری نکردن، نگرانی از برباد رفتن امیدهایی که در عین ناباوری به وجود اومد، نگرانی برای جون و روان آدم ها چه اون هایی که می شناسیم چه نمی شناسیم، حس بی پناهی و دلتنگی شدید...

بعدش که رفت با چشم گریوون رفتم سوار مترو شم برم سرکارم و احساس کردم دوباره یه تیکه از وجودم کنده شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر