شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱
Great bear, little bear
داشتم رو پشت بوم به دب اصفر نگاه می کردم و هی چشام رو ریز می کردم و دقت می کردم شاید دب اکبر رو هم پیدا کنم. بعد فکر کردم قدر اون روزا رو هم چقدر مثل همه روزای دیگه ندونستیم. تو هنوز نرفته بودی تو اون یکی ساختمون بستری شی و هر دو تو یه بخش بودیم. قرصامون هم شبیه هم بود. یه جور دیوانگی قابل فهم دلنشین شبیه به هم داشتیم. یا شاید هم من اینطور فکر می کردم. همه چی از اون وقتی شروع شد که من اون تلویزیون لعنتی رو که صداش خیلی همیشه بلند بود و رنگ تصاویرش خیلی تند بود بلند کردم از پنجره پرت کردم بیرون و افتاد روی اون ماشینه. به من شک برقی زدن و نفهمیدن که باید به تو هم شک وارد کنن. هر یه باری که این برق رو بهم وصل می کردن، یه بخشی از خاطره و حافظه من باهاش محو می شد. خیلی خوب بود. از هر علفی بهتر فراموشی می آورد. حافظه و خاطره من هی بیشتر از بین می رفت. همه اش هم مربوط به تو بود. ولی تو هی تو اون اتاق سفید دراز می کشیدی روی تخت و خاطره ها رو مرور می کردی و تصویرهاش برات شفاف تر و شفاف تر می شد. بعد تو خواستی از اون خاطره ها یه چیزی بسازی. من از اون چیز وحشت کردم. قرار شد تصویرهای ذهنی ات رو نقاشی کنی، من هم وحشتم رو. تصویرها اصلا به هم نمی خورد. تفاوت محسوسشون نگران کننده بود. آنالیز کردن این دو تصویر رو، و به این نتیجه رسیدن که تو رو باید ببرن اون یکی بخش بستری کنن و من همینجا بمونم و هفته ای سه بار شک برقی بگیرم. روز آخر نگاه کردم به صندلی چرخداری که داشت تو رو با خودش می برد. یادم اومد که آخرش هم با هم نرفتیم تو پشت بوم و ببینیم بالاخره این دب اکبر رو می تونیم پیدا کنیم یا نه.
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱
Ana jan...
آنا، آنا جان. دارم می سوزم. یه روزایی نمی تونم بهش فکر نکنم. یه روزایی فکر دردی که می کشی مث آوار میاد روی سرم خراب می شه. همینطوری هم داری دورتر و دورتر می شی ازم. داشتم فکر می کردم برات دوباره یه دفترچه درست کنم و برات بنویسم. بعد فکر کردم چطوری برسونم به دستت که اون نبینه؟ چشمات اصلا می بینه دیگه؟ داری دور و دورتر می شی. دارم از دستت می دم. دارم عامدانه از دستت می دم چون هی باید تو ذهنم ازت فاصله بگیرم. فاصله بگیرم تا دیوونه نشم و بتونم ادامه بدم...
آنا، آنا جان، کاش می شد دستم رو دراز کنم و بیای پیشم، سرم رو بذارم رو سینه ات زار برنم و دست بکشی روی قلبم و بخونی "الا بذکرالله تطمئن القلوب." آنا، آنا جان، بمیرم برای دردهات...
جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱
blow out the candles
زندگی ام محله برو بیاست. خونه ام هم. آدما میان و میرن. کمتر کسیه که بمونه. هر کی که میاد ولی یه ردی از خودش می ذاره و می ره. بعضیا یه چیزی جا می ذارن و هیچوقت دنبالش نمیان. بعضیا زخم می زنن. بعضیا یه خاطره خوب می ذارن. بعضیا یه داغی می ذارن که هیچوقت جاش نمی ره. هر کسی به نوعی یه چیزی می ذاره. اما نقطه مشترکشون اینه که همه آخرش می رن و من تنهایی چراغا رو خاموش می کنم.
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱
hold my hands
سر میز صبونه دردهامون و ترس هامون رو با هم در میون می ذاریم. گوجه فرنگی ها از وسط نصف می شه و با هر نصف شدنی نصف درد رو با اون یکی قسمت می کنیم. حرف نمی زنیم، نگاه می کنیم و می شنویم و با هر لقمه املتی که به دهن می بریم یک لقمه از درد هم رو حس می کنیم. دست هم رو می گیریم و از روزی آتیش رد می شیم. خانواده هم می شیم. زخم هامون رو لیس می زنیم. دووم میاریم.
**
روزی هزاربار می مردم اگه این آدم های خاص خارق العاده توی زندگیم نبودن. روزی هزاربار یادآوری می کنم این رو به خودم. روزی هزار بار از داشتن این آدم ها تو زندگیم احساس خوشبخت بودن می کنم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش می تونستم یه تیکه از درد این آدم ها رو بکنم و بچسبونم به تن خودم، همونطوری که اونا تیکه تیکه دردهای من رو از تنم کندن و می کنن.
**
روزی هزاربار می مردم اگه این آدم های خاص خارق العاده توی زندگیم نبودن. روزی هزاربار یادآوری می کنم این رو به خودم. روزی هزار بار از داشتن این آدم ها تو زندگیم احساس خوشبخت بودن می کنم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش می تونستم یه تیکه از درد این آدم ها رو بکنم و بچسبونم به تن خودم، همونطوری که اونا تیکه تیکه دردهای من رو از تنم کندن و می کنن.
دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱
For eternity you are doomed...
جونم برات بگه، یه چیزی تو این آهنگای تایگر لیلیز هست که خیلی شبیه زندگی منه. یعنی یه واقع گرایی زمخت خشن، در عین اینکه همه حس های آدم درگیر هستن و احساس آدم در اوج خودشه: غم، عشق، شور، اضطراب، تپش قلب، داغ شدن تن، وحشت، و خشونت، خشونت عریان زندگی
این آهنگ "جاودانگی" یک جورهایی عصاره خشونت واقع گرایانه و درعین حال پر از احساس کارهای تایگر لیلیز و زندگی منه! مدتیه گیر کردم رو این آهنگ و نمی تونم گوشش نکنم:
نازلی وبلاگ سیبیل طلا یه بار خیلی وقت پیش ها خیلی خوب درباره تایگر لیلیز نوشته بود: سادومازوخیسم و شیشکی موسیقیایی
یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱
Dude, where is my country?
هر چی گفتمان وطن پرستی بیشتر و بیشتر بازیچه سیاسی می شه، حالم از مفاهیمی مثل وطن و وطن پرستی بیشتر به هم می خوره. وقتی وطن می شه یه اسباب بازی برای اینکه آدم ها رو روشون داغ ننگ بزنن و پرتاپشون کنن تو کوره های آدم سوزی اشون، دلم می خواد دمم رو بذارم رو کولم و با سرعت هر چی بیشتر بدوام و از این وطن تصور شده فرار کنم.
از اون آدمایی هستم که همیشه از دعوای سر پرچم ایران یا دوری می کردم، یا اعتقاد داشتم تا وقتی پرچم ملی ایران همین پرچمیه که آرم الله اکبر داره همه باید از همین پرچم استفاده کنن، اما مدتیه که دیدن اون الله وسط پرچم فقط بهم حس غریبگی بیشتر و بیشتر می ده. انگار اون الله به من می گه تو مال اون مملکت نیستی، تو رو نمی خوایم، برو گم شو؛ و من دلم می خواد برم گم شم.
حجم زباله زیاد بوده. حجم زباله های وطن پرستانه اونقدر زیاد بوده که مغزم پر از زباله شده. اما دیگه نمی خوام، نه وطن می خوام، نه دیگه می خوام وطن پرست باشم. دوست دارم اصلا وطنم رو بفروشم، همونطوری که اونا دوس دارن منو وطن فروش بخونن. ولی افسوس که کسی نیست بخره!
وطن یک مفهوم خیالیه، یه قرارداد. من از این خیال می خوام بیام بیرون. از اون مرزهای قراردادی که توش به جز مرگ و شکنجه و سنگسار و نفرت چیزی انتظارم رو نمی کشه می خوام بکشم بیرون. بسه دیگه درد وطن داشتن. بسه دیگه سوختن بابت این درد. من وطنی ندارم، یه زن تنهام وسط آسمون و زمین تو یه دنیایی که تعلقی به هیچ گوشه ایش ندارم. کلاهم رو باید محکم بچسبم باد نبره. یه جایی باید بالاخره میخم رو بکوبم تو زمین، یه دایره دور خودم بکشم، و بگم اینجا جای منه، مال منه، خونه منه، دنیای منه، وطن منه. ایران مال شما، من تو دل و تخیل خودم یه وطن برای خودم می سازم، یه وطنی که منو بخواد و دست شما هم بهش نرسه.
جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱
empty, emptier, emptiest
اونقده درگیر اونجا بودم همه این سال ها که اصلا متوجه نشدم کی اونجا دیگه "جا"یی برای من نیست و از هر جای دیگه ای هم که می تونسته جای من باشه غاقل موندم و غریبه و بی تعلق. اونقدر درگیر آدم های دیگه بودم که از خودم هم غافل موندم و حالا نگاه می کنم می بینم آویزون پادرهوا و تنها، هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که بتونم یه لحظه توقف کنم و بهش تکیه بدم و نفس تازه کنم. یک هویی حس می کنم تو یه فضای عظیم، خیلی عظیم، معلق و تنها قرار گرفتم و هرچی دور و برم رو نگاه می کنم خالی خالی خالیه.
هرچقدر هم دلم هفت سالگیم رو بخواد که برم سرم رو توی سینه های مامانم قایم کنم و دنیا واسم برای چند دقیقه خلاصه بشه به اون بغل واقعی قابل اعتماد، هر چقدر خاطره ها رو مرور کنم، هر چقدر خونه پدری رو با همه دردهاش به یاد بیارم و سعی کنم حس امنیت اونجا رو برای خودم بازسازی کنم، هر چقدر فکر و خیال و منطق ببافم، باز هم هیچی نمی تونه این خالی خالی خالی رو پر کنه.
زمان کشنده که کند و خالی می گذره. چند سال دیگه مونده؟ سی سال؟ چهل سال؟ چقدر کند و کشدار می گذره. تا چند سال دیگه می تونم با دیوارا توی مخم حرف بزنم؟ تا چند سال دیگه حال و حوصله دارم که خودم رو بغل کنم و ناز کنم و یه غذای خوشمزه که دوست دارم درست کنم؟ تا چند سال دیگه می تونم هی کتاب بخونم و تلویزیون نگاه کنم و تو فیس بوک و توئیتر دور خودم بچرخم؟
این خالی خالی خالی بی معنی داره دیوونه ام می کنه.
هرچقدر هم دلم هفت سالگیم رو بخواد که برم سرم رو توی سینه های مامانم قایم کنم و دنیا واسم برای چند دقیقه خلاصه بشه به اون بغل واقعی قابل اعتماد، هر چقدر خاطره ها رو مرور کنم، هر چقدر خونه پدری رو با همه دردهاش به یاد بیارم و سعی کنم حس امنیت اونجا رو برای خودم بازسازی کنم، هر چقدر فکر و خیال و منطق ببافم، باز هم هیچی نمی تونه این خالی خالی خالی رو پر کنه.
زمان کشنده که کند و خالی می گذره. چند سال دیگه مونده؟ سی سال؟ چهل سال؟ چقدر کند و کشدار می گذره. تا چند سال دیگه می تونم با دیوارا توی مخم حرف بزنم؟ تا چند سال دیگه حال و حوصله دارم که خودم رو بغل کنم و ناز کنم و یه غذای خوشمزه که دوست دارم درست کنم؟ تا چند سال دیگه می تونم هی کتاب بخونم و تلویزیون نگاه کنم و تو فیس بوک و توئیتر دور خودم بچرخم؟
این خالی خالی خالی بی معنی داره دیوونه ام می کنه.
اشتراک در:
پستها (Atom)