پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۳

فراموشى

گفت داره آلزايمر مى گيره. يهو وسط يه كارى همه چى از يادش مى ره، وسط نماز يهو مى شينه و يادش مى ره بقيه نمازش رو. دنيا يهو سرم خراب شد. به خودم مى گم حالا آلزايمر نيست، فقط فراموشيه، ولى اصلا همون فراموشى هم باشه، بدون اينكه من كنارش باشم و ازش مواظبت كنم... چرا اين زن اينقدر زجر مى كشه؟ همه عمرش كار خيريه كرده، حداقل پنجاه تا خونواده بابت كارهاش و كمك هاش نون شب داشتن و سقف بالاى سر، چرا آخه بايد آخر عمرى وضعيتش اينطورى شه، تنها، با يه زندانبانى كه اينقدر زجرش مى ده، بدون اينكه من بتونم كنارش باشم و ازش مواظبت كنم؟

دلم داره مى تركه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر