دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

thus i immortalized you

یک وجه جدیدی از خودم رو دارم کشف می کنم، شاید هم وجه جدیدی از من نیست و یک موقعیت یگانه است که ناگهان پیش اومده، ولی هر چی که هست، تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم. وضعیت نداشتن یه آدمی که خیلی دوسش دارم، و با این حال خوش بودن، و حتی خوش تر بودن، از بودن اون آدم در فضایی دیگه و تجربه کردنش، بالغ شدنش، زندگی کردنش. یک جورهایی انگار "من" تو این وضعیت نقشی نداره. عمیقا دیدن اینکه اون آدم داره تجربه های جالب می کنه بهم لذت می ده. فکر می کنم لذتش حتی یک جورهایی بیشتر از لذت داشتنش کنار خودمه. اگه کنارم بود، شاید خیلی زود جبر طبیعت و محدودیت های انسانی باعث می شد همه چیز عادی و معمولی بشه. اما الان هیچ چی معمولی نیست. همه چی خاصه، وجودم پر از هیجانه، و هر موقع بهش فکر می کنم دلم غنج می ره.

تو چند تا پست قبل تر نوشته بودم که چند ماهی خوشحال بودم، اما فکر می کنم نباید دیگه از فعل گذشته استفاده بکنم. الان هم از بودنش خوشحالم. روزایی که فکر می کنم دنیا رو گه گرفته و دچار ملال می شم، باید به بودنش فکر کنم تا حالم خوش شه.
shine on you crazy diamond!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر