پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

forbidden

قدم زده تو خیابون انقلاب و برای من فیلم گرفته. انگار که من دارم تو اون خیابونا راه می رم. خیابونی که سال های زیادی از عمرم رو تقریبا هر روز ازش عبور کردم، پیاده یا سواره، و بعد یک هو ترکش کردم کلا از ذهنم پاک شده.

آدم واقع بینانه می تونه فکر کنه یه چیزی مثل این کاملا بی اهمیته، خیابونایی که بخشی از عمر تو رو تشکیل داده، خاطرات و ساعت ها و روزهایی که تو اون فضا گذشته، همه اش می تونه بی اهمیت باشه. گذشته بی اهمیته. چه فرقی می کنه که یه زمانی تو اون خیابونا قدم زدی و بعد نه سال ندیدی اون خیابونا رو؟ چه فرقی تو زندگی ات کرده؟ الان در بودن الان تو چه اهمیتی داره؟ به راحتی نه سال رو بدون اون خیابونا گذروندی و هیچ بلایی هم سرت نیومده.

ولی خب بدبختی اش اینه که با وجود همه این چیزایی که می دونی، ولی اون سوراخه همیشه هست، جای خالیه. یه سوراخی که کافیه یهو اشتباهی دستت بهش بخوره و تیر بکشه…

فیلم رو نگاه می کنم و نمی تونم به این فکر نکنم که چرا من نمی تونم آدمی باشم که تو اون خیابونا قدم می زنه؟ چرا منی که عاشق لحظه لحظه و زیر و بم اون خیابونا و آدما بودم نباید بتونم اون لحظه ها و خیابونا و آدما رو تجربه کنم و به تصویر بکشم؟ چرا؟ فیلم رو نگاه می کنم و خیلی به نظرم قدم زدن تو اون خیابونا بدیهی و عادی و معمولی میاد، ولی همه نکته در اون ممنوع بودنه است. این تاثیر روانی محروم بودن از بدیهیات.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر