شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

nothing

در دهه سی عمرم یک توانایی غریبی پیدا کردم برای دل کندن. فقط از پس یکی بر نیومدم و سه سال طول کشید تا دل بکنم. به جز اون، که معمای زندگیم احتمالا باقی می مونه، یک توانایی ای دارم برای دل کندن، بریدن، از بیخ و بن بریدن. یک پیغامی گرفتم که شاید چند وقت پیش می گرفتم می مردم از احساس، ولی حالا، فقط انگار تلخیه، دیره، خیلی دیره. اون پروسه ای که باهاش زدم خودم رو له کردم و احساسم رو کشتم طی شده، حالا دیگه الان حس خاصی ندارم. شاید بتونم چیزکی ایجاد کنم، محض پر کردن جاهای خالی، ولی فرصت از دست رفت، فرصت برای داشتن و به وجود آوردن یه چیز خوبی که می دونم می تونستیم داشته باشیم از دست رفت. توی دلم و تنم پر از "هیچ چیه"، هیچ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر