سهشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹
you're no exception to the rules of the game, specially when you have high expectations from others
یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹
i can't share the body i have made love to
دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹
i'm scared
شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹
not even close to getting over it
جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹
abyss
جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹
silence
شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹
passing moments that hurt
سهشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹
where are you?
باورم نمی شه هفته پیش اونطوری عاشقانه می بوسیدیم همو و تو تن هم پیچیده بودیم. چقدر همه چی زود از بین رفت. چقدر حالم بده الان. اصلا نمی تونم درست فکر کنم...
دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹
falling out of love
چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹
endgame
سهشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹
house on water
شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹
don't know if it is callled love or what
پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹
حناق
جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹
تهوع
"این فیلم مربوط به چند ماه پیش هست. همان زمانی که خانواده ایشون رو در ایران تحت فشارهای روانی و فیزیکی فراوان قرار دادن. خواهرشون رو بازداشت کردند ، همه حسابهای بانکی خودشون و همسرشون رو بست...ن ( حتا حقوق بازنشستگی) و تحت فشارهای روانی این مصاحبه رو گرفتن. در همان زمان آقای توسلیان به همسرش اطلاع داد که تحت شکنجه مجبور شده علیه او حرف بزنه و بارها خانم عبادی در سخنرانی هاش به این موضوع اشاره کرده که همسرش رو در ایران آزار می دن و مجبورش کردن علیه او موضع بگیره. حتا دولت نروژ چند ماه پیش در این مورد موضعگیری کرد و بیانیه داد! اما اینها فیلم رو نگه داشتن برای امروز!! چرا ؟ چون ذهن ما رو از شهری که تا دندان مسلح شده منحرف کنن!"
دنبال چه میگردی در خانوادهی ما برادر؟
"برادر اطلاعاتی عزيز سلام. من نرگس هستم، دختر شيرين و جواد. میدانم که من را خوب میشناسی. حضور مبارکات هميشه در مکالمات تلفنی و... محسوس بوده است. دنبال چه میگردی در خانوادهی ما برادر؟ فيلم "اعترافگيری" جديدت را ديدم. خوب، خسته نباشی. پروژهی ديگری را به پايان رساندی. راستی، نگفته بودی سبک فيلمهايت را عوض کردهای. اعتراف کنندهات اين بار، نه يک مبارز سياسی بلکه مهندس سادهای است که هيچگاه ادعای مقابله در برابر زندان و شکنجه را نداشته است. پس، کارت راحتتر بوده. خوب خدا را شکر که خيلی خسته نشدی. بعد از عرض خسته نباشيد، میخواستم ازت تشکر کنم. متشکرم. با ديدن فيلمات يک بار ديگر، به مادرم افتخار کردم. از اين جهت که با تمام تجسسهايی که در زندگی ما داشتی، از زيروروکردن دفتر و خانه تا گوشکردن به مکالمات تلفنیمان ( راستی يادت میآيد چند بار پای تلفن با دوستهايم ازت معذرت خواستم اگر حرفهايمان حوصلهات را سرمیبَرَد؟) و خلاصه بعد از عمری تحقيق و تفحص نتوانستی چيزی پيدا کنی. پس ناچار، با دستگيری و اذيت پدرم، سناريوی اعترافگيری جديدی را ساختی. راستی، چرا از قدرت تخيل خود بيشتر استفاده نمیکنی؟ آخه برادر من، دفاع از حقوق اقليتهای مذهبی که جرم نيست. مگر در خود اسلام، به نيکی از انسانها و رعايت حقوق شهروندی تاکيد نشده و از امام علی نقل نشده است که: «با مردم به نيکی رفتار کن که يا برادر دينی تو هستند و يا برادر تو در اصل آفرينش.» باز هم ممنون که يادآوری کردی که مادرم پول نوبل را به تنهايی خرج نکرده، بلکه صرف کمک به زندانیهای عقيدتی- سياسی نموده است. مگر خود او روزهای اولی که خبر برندهشدناش را شنيده بود اعلام نکرد که: "اين جايز فقط متعلق به من نيست، بلکه متعلق به تمامی فعالين حقوق بشر است.» ولی يک توصيه برایات داشتم برادر جان: پروژهی اعترافگيریات ديگر قديمی و نخنما شده است. حيف اين همه استعداد در سناريونويسی و فيلمبرداری که صرف چنين کارهايی شود. به تو اطمينان میدهم اگر اين همه استعداد و امکانات را در سينما به کار برده بودی، حداقل تا الان چند سيمرغ بلورين را از آن خود کرده بودی. در آخر نامه جای دارد يادی از پدر عزيزم، مهندس جواد توسليان بکنم. پدر عزيزم، خودت میدانی، بارها بعد از آن که جريان دستگيری و اعترافگيریات را تعريف کردی، من و نگار بهت گفتيم که همه جوره دوستت داريم. هميشه میگفتی من مبارز نيستم و نمیدانم اگر زندان بروم چقدر بتوانم طاقت بياورم و اعتراف ساختگی نکنم. کار خوبی کردی دفع فاسد به افسد که اذيت و آزار تو بزرگترين فساد زندگی من و نگار است. باز هم اگر اعترافی کنی، خيالات نباشد که دست برادر عزيز اطلاعاتی برای همه رو شده است."
سهشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹
year of blood...
why? why? why?
جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹
nine fucking years...
پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹
what i realized about myself after this blind date
الان حالا خیلی ناراحت این نیستم. (واقعیتش اینه که شاید یه خورده مثلا تو دلم بگم کاش از من خوشش اومده بود ولی مساله گنده ای نشده برام). فقط متوجه این شدم که چقدر تشنه آشنا شدن با یه آدم غریبه هستم. بماند که این جور آشنایی ها خیلی خیلی هم برام سخت خواهد بود چون فعالانه آدم می ره به ست ایجاد یه رابطه و خاطره جدید که متفاوته با اون رابطه های موقتی قبلی، و تازه اینجاس که آدم با رابطه قبلی خودش که هنوز توی دلش تموم نشده و جاش درد می کنه درگیر خواهد شد. همون روز که رفتم بیرون با این آدم جدید، یه لحظه به یه چیزی فکر کردم از گذشته و اونقدر حالم بد شد که رفتم دستشویی و فقط پنج دقیقه سعی می کردم نفس عمیق بکشم تا حالم جا بیاد. من همه چیزایی که تو رابطه قبلی ام داشتم رو گذاشتم تو یه کمد و در رو روشون بستم. یعنی هیچ چیزی از بین نرفته، فقط کاملا گذاشتمشون کنار و اصلا بهشون فکر نمی کنم که باهاشون بخوام کنار بیام. فعلا فقط یه جوری خواستم با زندگی فعلی ام کنار بیام و سر و کله زدن با خاطرات و احساسات و خیلی چیزای دیگه رابطه قبلی ام رو بذارم برای یه موقعی که قوی ترم. و دقیقا متوجه شدم که همه چیزایی که گذاشتم تو کمد به محض آشنایی جدی با یه آدم غریبه سر و کله اشون پیدا خواهد شد و دهن من هم صاف خواهد شد. فعلا که خبری نیست و من می تونم باز یه خورده آرامش در تنهایی خودم رو داشته باشم و تمرکزم رو بذارم روی عادت کردن به تنهایی...
پ.ن. می دونم مطلب های اینجا اصولا چیز خاصی نداره که کسی بخواد شر کنه، ولی این یکی چون شر نشدنش برام مهمه، گفتم واسه اون یک میلیونی ام درصدی که وجود داره که کسی بخواد این رو شر کنه بگم که اگه می شه این یه مطلب خاص رو شر نکنین. مرسی
دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹
i did make it to the morning!
as if anybody cares
خب منم حداقل می گم دو نفری که واسم کامنت گذاشتن اهمیت می دن دیگه احتمالا! و مرسی برای کامنت هاتون که جدا حس خوبی بهم داد :)
فهمیدم در همون لحظه چی داره خفه ام می کنه. با یه آدمی باید رک و راست حرف می زدم. حرف زدم. خیلی خوب بود چون قشنگ فهمیدم چی تو ذهنش می گذره. خودش نمی دونست ولی من از حرفاش فهمیدم. تصورم اینه که آدم خوبیه و نمی خواد با من بازی کنه ولی خودش اونقدر قاطیه که گیجه و بالا و پایین داره. حداقل فهمیدم برای خودم که من الان ثبات روحی ندارم و تو زندگی ام جایی واسه این بالا و پایین رفتن های یه نفر دیگه رو ندارم. دونستن این قضیه خیلی راحتم کرد چون راحت تصمیم گرفتم که اصلا دیگه حسابی باز نکنم برای این یه آدم.
اتفاقای دیگه هم خب افتاد این چند وقته. یک عالمه فشار روحی به خاطر چیزایی که به من مربوط نبود اما یه جورای بی ربطی مربوط می شد (چی گفتم!). بعد هم عملا یک سری اتفاقای دیگه افتاد که من باید الان زندگی رو دوباره از صفر شروع کنم. البته زر می زنم از صفر. حداقل کارم سر جاشه. بهتره بگم همه چیز غیر کارم رو باید از صفر شروع کنم. سخته برای من چون آدم احساساتی ای هستم. ولی در عین حال تجربه نشون داده که جون سختم و از پس انواع و اقسام بلایا و از صفر شروع کردن ها بر اومدم . برای همین مطمئنم که ایندفه هم درست می شه. یک سری ترس ها و وحشت ها دارم. شاید اینجا از ترس هام نوشتم. ولی فک می کنم که من 32 سالمه و حداقل کار دارم برای همین نگرانی مالی بزرگ که گوشه خیابون بمونم رو ندارم الان. خب خوبه دیگه. به زودی خونه ام رو باید عوض کنم و تنها زندگی کنم. یه جزیره درست حسابی دست و پا می کنم. یه مدتی احتمالا با افسردگی ام باید مبارزه کنم. یه مدتی هم با تنهایی. ولی خب وقتش هم هست که یاد بگیرم بتونم تنها زندگی کنم. خاطرات ماجرای قبلی که سه ماه تنها مونده بودم و روانی شدم رو باید با خاطرات خوب تنهایی ایندفعه جایگزین کنم که دیگه بتونم رو پام وایسم. خیلی هم بد نیست. سی و دو سالمه و حداقل یه چیز رو تو زندگی ام می دونم و اون اینکه من می خوام یه مدتی تو این شهری که توش هستم زندگی کنم و از این مساله راضی ام. همین که حداقل به یک سکون مکانی برسم خودش خیلیه در مقایسه با شیش سال گذشته!
جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹
if i just make it to the morning
but i'm not a robot...
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹
more than homesick
دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹
that moment...
دیگه می خوام مشروب نخورم. دارم به خودم هی فحش می دم. اگه مست نبودم این اتفاق نمی افتاد. اصلا مستی به اون یک لحظه نمی ارزید. به دردِ اون لحظه نمی ارزید...
دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹
...
شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹
soap operas gone reality shows
....
جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹
can't take lies any more
not expecting from you
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹
i'm scared of getting hurt
سهشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
it gets really hard sometimes
حرف گوش کن
سهشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹
don't get too close, i bite
یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹
don't throw your midlife crisis baggage on my vulnerable shoulders
no more complications...
جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹
how crazy i am exactly? :))
حالا هرچی فکرش رو می کنم با وجود توصیه این دو تا دوست که دوستای نزدیکم بودن و توصیه قوی کردن که برم روانپزشک، دارم فکر می کنم من هیچوقت تو چند سال گذشته اینقدر احساس زنده بودن نکرده بودم ولی. موندم که چقدر توصیه اونها به این ربط داره که اونطوری که اونها می خواستن رفتار نکردم و زندگی نکردم و حتی ارتباطم رو باهاشون قطع کردم و چقدرش به این ربط داره که واقعا نگرانم هستن و چون بهم خیلی نزدیک بودن، دقیقا موارد نگران کننده ای رو مشاهده کردن تو من. کسی می دونه حد و مرز آدم احساساتی طبیعی بودن با بیمار روانی بودن چیه؟
this is not a blog
آهان یه چیز دیگه هم اینکه دلیل اینکه تیترها رو انگلیسی می زنم اینه که ظاهرا این وردپرس اینطوریه که لینک ثابت مطلب رو از ترکیبی از کلمات به کار رفته توی تیتر مطلب درست می کنه، واسه همین تیتر فارسی که می زنم لینک مطلبه عجیب غریب می شه بعد فکر کردم اگه یه موقع بخوام وبلاگم رو منتقل کنم ممکنه این لینک های اینطوری خیلی داغون بشه. واسه همین گفتم انگلیسی بذارم که خلاص بشم.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹
i blow out the candles
I'm "that" woman
من فقط موقتی ام، برای لذت های زودگذر، چیزی که خودم خواستم. خوشحالم. شکایتی ندارم. انتخاب خودم بود. چراغ ها رو هم من خاموش می کنم.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹
running away from the crowd to escape loneliness
call my name, love the sound of your voice...
سهشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹
that was too much
اما کلا جالبه برام که حتی تو رابطه های غیر متعهد هم ترجیح می دم ندونم و نشنوم. ندونستن حق آدماست. نمی دونم از دست کی عصبانی باشم که تونستم اون عکسا رو ببینم.
دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
just once, or maybe twice?
می ترسم که همه اون حسای خوب با تکرار شدن اون ارتباط از بین بره. اما از اونور هیجان این رو هم دارم که ببینم آیا دوباره اون تجربه خاص تکرار می شه یا نه، و یک جورهایی حس می کنم قدرت این رو ندارم یا ته دلم واقعا نمی خوام که جلوی تکرارش رو بگیرم.
گاهی فکر می کنم معتادم. معتاد اون هیجانی که برای اولین بار میاد سراغ آدم، معتاد اون هورمون هایی که فقط موقع تجربه های خاص با آدم هایی که کاملا از همه نظر ارتباط باهاشون ممنوعه و اشتباهه ترشح می شن. معتاد اون حس عجیب و غریب اول ارتباط با یه آدمی که برای تنت جدیده. و چقدر سخته تامین مواد واسه این اعتیاد....
جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹
why lying? this is just a fling
یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹
I'm dancing
...من می تونم دووم بیارم. زندگی می تونه خوب باشه. به قول لام زندگی یه رقصه و همه باید برقصیمش. من باید بتونم تا آخرش برقصم. باید باید بتونم
جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹
the passion is coming back
به بقیه چیزا فردا فکر می کنم...
دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹
i want my old illusion back! (or, a kind of closure i'd never expected!)
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸
i'm not coming back
یکی بود یکی نبود، یه رویاباف بود، یه شهر جدید غریبه بود، یه زندگی تو نقطه صفر بود، یه عالمه بار رو دوش بود، یه جسیکا ربیت 2.00 بود، هیچی دیگه نبود، هیچ کس دیگه ای نبود...
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
weeping and screaming
یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸
آن شراب مگر چند ساله بود
ای یار، ای یگانه ترین یار...
جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸
زباله انسانی
how could i know it would be like this?
پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸
بالاخره مغزم خالی شد
سهشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸
زندان
می دونم که اگه برم سر و کارم با زندانه و زندانی که معلوم نیست چقدر باشه و چطوری باشه. دارم هی بهش فکر می کنم و سعی می کنم خودم رو آماده کنم. به شکل احمقانه ای فقط به پریود شدن تو زندان فکر می کنم. قبلا خوندم و شنیدم که وضع بهداشتی زندان ها خیلی خوب نیست برای زن ها. و فکر می کنم من با این خونریزی شدیدی که دارم که روزی بیش از ده پونزده تا نوار بهداشتی مصرف می کنم، با این دو سه تا دونه نوار بهداشتی ای که در روز بهم خواهند داد چطوری کنار خواهم اومد؟ شاید باید یه مدت شروع کنم وقتی توی خونه هستم کمی شرایط شبیه زندان رو برای خودم فراهم کنم. باید بپرسم از آدم ها که وضعیت چطوریه. قطعا که هیچی انفرادی نمی شه و هیچوقت نمی تونم درکی ازش داشته باشم تا تجربه اش نکنم. شکنجه هم تازه ممکنه باشه. بساط تابوت ها هم که داره دوباره راه می افته. ولی فکر کنم بتونم تحمل کنم. خیلی سختی های عجیب غریب رو تحمل کردم همه این سال ها. قطعا زندان از بعضی از اونها سخت تر نخواهد بود و یه امیدی خواهم داشت که بعدش آزاد می شم. حداقل به خاطر اینکه ویزای یه جایی رو داشته باشم مجبور نخواهم بود هرجور تحقیر و سرگردونی و اختلال هویتی ای رو تحمل کنم. بدترین حالتش اینه که از یه زندانی می رم زندان دیگه. تازه من که آدم مهمی نیستم. فقط ممکنه به خاطر گروکشی بگیرنم و یه مقداری آزارم بدن.
باید سعی کنم به ترسم غلبه کنم. جلوی اشتباه بزرگی که کردم رو باید بالاخره یه جایی بگیرم. من حق دارم برم تو کشور خودم آزاد زندگی کنم.
دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸
الملک یبقی مع الظلم
طاقت ندارم. ایمانم رو به همه چی از دست دادم. امیدم رو هم. ایمانم به خدا و پیغمبر و مذهب رو خیلی وقت بود از دست داده بودم. اما ایمانم به مسلمونی رو هنوز نگه داشته بودم. باورم نمی شد کسی اون آیه هایی که حرف از عدل و رحمت و آزادگی می زنن رو بخونه و ایمان داشته باشه و بتونه تا این حد ظلم کنه. باورم نمی شد کسی ایمان داشته باشه به مذهبی که الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم داره و بعد اینطوری ظالمی کنه. بی ایمان شدم به همه این آیه ها. آخرین ذره های شک هم از وجودم رفته. اون آیه ها زمینی بودن، آیه های زمینیِ انسان های زمینیِ رویا پرداز. اون آیه ها رویاهای آدم های امیدپروری بودن که خیال خامی داشتن که شاید بشه اونقدر این آیه ها رو تو گوش قابیل ها خوند تا دلشون به رحم بیاد. اما آیه ها اثری نداشت. هیچوقت اثر نداشته. ما خام بودیم و بی رحم و فراموشکار که دهه شصت رو دیدیم و باز امیدوار موندیم به این آیه های زمینی.
آیه ها دروغن. الملک یبقی مع الظلم. خدا هم مرده. اما آدمای زمینی شجاع و آزاده ای هستن که دیگه دل به آیه ها نمی بندن و بیست و دو بهمن می رن تو خیابونا تا به کسایی که کشورمون رو دزدیدن بفهمونن "مالک این خاک منم."
طاقت بیار رفیق...
یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸
این قرمز وسوسه گر
شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸
این درد مشترک
خجالت می کشم از خودم که تو این روزای خون و شور و ظلمت گاهی زندگی شخصی ام پررنگ تر می شه برام و تاثیرش اونقدر سنگینه که مجبور می شم بکشم کنار و یه مدتی فرار کنم. ولی خب بودن و نبودن من هم که تاثیری نداره.
کاش می تونستم کمی فقط امیدوار تر باشم. کاش می تونستم باور کنم الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم.
جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸
to take or not to take the damn pill
احساس بیچارگی می کنم. واقعا نمی دونم با خودم چیکار کنم وقتی دچار این حالت می شم که همه کارهای عقب افتاده مربوط به اون خاطره های بد ناگزیر آوار می شه روی سرم و قدرت انجام هرکاری که ممکنه رو از دست می دم و فلج می شم. دوستم امروز التماسم می کرد که حتما برم پیش روانپزشک و قرص بگیرم دوباره چون به نظرش دوباره دچار افسردگی شدم و یه بخش زیادی از این حالت ها مربوط به یه سری مواد شیمیایی بدنه که بالانسشون به هم می خوره و با دوا درست می شه. از اینکه فکر خودکشی به ذهنم اومده بود تو چند روزه گذشته هم ترسیده بود. اما من ترجیح می دم قرص خوردن رو دوباره تجربه نکنم و فکر می کنم هیچ مشکل روانی ای وجود نداره تو این دنیا که خود آدم نتونه حلش کنه ولی قرص بتونه.
حالا باید برم ببینم سفر و بغل آشنا و دریای آشنا (هرچند از یک سوی دیگه ای که خاک من نیست) حالم رو بهتر می کنه یا نه.
دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸
کاش می شد فراموش کرد
می رم سفر. یکهویی تصمیم گرفتم کلی هم پول بلیطش شد ولی تنها کاری بود که از دستم بر می اومد تو این موقعیت. می رم خونه. یعنی یه بخشی از خونه. نزدیک ترین جا به خونه برای من. می رم چند روزی یه جایی که یه بغل مهربون هست که توش هرچقدر دلم بخواد می تونم گریه کنم..
یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸
oops, i got drunk again!
Salute
سه دنیا
***
امروز تلفنچی موسسه تاکسی ای که همیشه ازشون تاکسی می گیرم و دیگه منو می شناسه پای تلفن ازم پرسید پشتون هستی؟ (خودش پشتونه). گفت راننده هاش گفتن شبیه پشتون ها هستم. به قول فرنگی ها روزم رو ساخت. نه از اینکه گفت پشتونی، از اینکه بعد از سال ها یه جایی هستم که راننده تاکسی هاش منو می شناسن. حس کردم دارم یه جایی ریشه می کنم دوباره.
چرا من اینقدر اسیر و درگیر حس تعلق هستم؟
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
wish you were here...
جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸
از رادیو تلویزیون شنیده پسرش اعدام شده
البته چی دارم می گم من. دلم خوشه. کدوم قانونی در مورد این بدبختا رعایت شده بود که این یکی اش بشه؟ وکیلش رو نذاشتن تو جلسه های دادگاه شرکت کنه و پرونده وکالتش رو گرفتن به خاطر پیگیری. خواهر حامله اش رو گروگان گرفتن، تو محاکمه ی اتفاقاتی بردنش و ازش اعتراف گرفتن که مال بعد از زندانی شدنشه، ای خداااااااااا، کدوم خدا؟ خدایی نیست. اگه بود حتما دیگه دیروز به رگ غیرتش بر می خورد.
پ.ن. این گزارش ویدیویی در مورد انجمن پادشاهی جالبه. البته متاسفانه مهمترین سوال رو از اعضای انجمن نمی پرسه که نقش آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی تو فعالیت های انجمن، وقایع مربوط به انتخابات و البته انفجار شیراز چی بوده.
پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸
خدا بیامرزتت آقای سلینجر. راستی، دو نفر هم روز مرگ شما اعدام سیاسی شدن.
خدا بیامرزه سلینجر رو. دوست داشتنی ترین قصه ها رو نوشته. 91 سالش بود. پنجاه سال بود از رسانه ها و انتشاراتی ها گوشه گرفته بود. بر اثر کهولت سن تو آپارتمانش تو نیوهمپشایر مرد. دوستان و فامیلش هم می گن حدود 15 تا کتاب منتشر نشده ازش تو گاوصندوقشه. آه و ناله اش واسه چیه؟ آدما می میرن دیگه. کتاب سیمون دوبوار رو نخوندین مگه؟ "همه می میرن". حالا بعضیا تو سن 91 سالگی می میرن و خبر صفحه یک همه سایت ها و روزنامه های دنیا می شن. بعضیا هم تو سن 19 سالگی می میرن، میرانده می شن، اعدام می شن، به قتل می رسن. نه تو خونه اشون و کنار خانواده اشون البته. تو یه جایی مثل زندان اوین، مخفیانه، بدون حضور وکیل و خانواده، به جرم شرکت در وقایعی که بعد از زندانی شدنشون اتفاق افتاده، به جرم یک نیت احتمالی، به جرم ارتباط با یه سازمان احتمالا خیالی، به جرم اینکه برای نجات خواهر حامله به گروگان گرفته اشون مجبور شدن اعتراف کنن.
ساعت ها و ساعت ها به این فکر کردم که چطور اعدام های دهه شصت اتفاق افتاد و کسی بابت اون جنایت ها مجازات نشد. ساعت ها پای حرف بازمانده ها نشستم، خاطرات خوندم، فیلم دیدم و باز در ناباوری بودم که چطور می شه همچین حجمی از جنایت نه تنها جلوش گرفته نشه بلکه بعدا پیگیری هم نشه. یکی از نکته هایی که در این مورد همیشه گفته می شد این بود که در مورد اعدام های 67 بی خبری رسانه ای شدیدی وجود داشته و برای همین آب از آب تکون نخورده. حالا تو عصر انفجار و انقلاب اطلاعات و اینترنت و ماهواره ها و توئیتر و فیس بوک و کوفت و زهرمار چی؟ حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟ دو نفر اعدام شدن. چند نفر دیگه قراره اعدام شن؟
خدا بیامرزه آقای سلینجر رو. نویسنده خوبی بود. حالا من هم الکی گیر دادم به کسایی که آه و ناله کردن به خاطر مرگش. اینم یه جور واکنشه. از صب نشستم تا الان مدام خبر اعدام های امروز رو می خونم و گریه می کنم و می گم دیدی، دیدی تاریخ تکرار داره می شه و هیچ نیرویی هم نداریم که جلوش رو بگیریم؟ دیدی پسر 19 ساله رو اعدام کردن. وای وای وای که عکسش رو هربار می دیدم دلم هری می ریخت پایین از بس که شباهت ملایمی داشت به کسی که یه زمانی حس خاصی بهش داشتم. رفتم جلوی تلویزیون ولو شدم سریال های تخمی آمریکایی نگاه کردم حواسم پرت شه. بعد یهو در لحظه ای که یه خورده حواسم پرت شده بود وسط آگهی ها کانال ها رو چرخوندم و رو الجزیره گیر کردم. پسر 19ساله با اون پولیور رنگی معصومانه نشسته بود و احتمالا داشت تو تلویزیون ایران اعتراف می کرد. باباش داشت با الجزیره مصاحبه می کرد و از اعدام پسرش حرف می زد و صداش...
خدا بیامرزتت آقای سلینجر. کاش حالا که مردی اون 15 تا کتاب چاپ نشده ات رو چاپ کنن که تو این دوران، آدمای بدبخت ناتوانی مثل من، که تو غربت نشستن و فقط کارشون شده زاری کردن پای کامپیوترشون، بدجوری احتیاج به افیون دارن، و چه افیونی بهتر از ادبیاتی از جنس ناطور دشت و فرانی و زوئی که می تونه قشنگ پرتت کنه از این دنیا و ببرتت یه دنیای دیگه؟
دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸
"من می دونم، ما موفق نمی شیم"
دلداری
that woman
یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸
but that was just a dream
خودم رو دارم گول می زنم؟
نکته مشترک حرف های ما این آروم نگرفتنمون با یک نفر و این غیرممکن بودن تعهد و این خسته شدن آدم ها از هم و عادی شدن ها بوده.
حالا به من زنگ زده بعد از چندماه و می گه ارتباطش با پارتنر ده ساله اش رو قطع کرده چون زن ازش خواسته بعد از ده سال زندگی تو دو تا شهری که 300 مایل از هم فاصله دارن حالا بیان با هم زندگی کنن و اون هم به قول خودش فریک آوت کرده و ترسیده و گفته نه. می گه می ترسم استقلالم رو از دست بدم و البته به زن هم حق می ده که بعد از ده سال همچین چیزی رو بخواد. حالا هم براش خیلی عجیبه که بعد از ده سال با زن ارتباط نداشته باشه اما فکر می کنه ارزشش رو داشت که استقلالش رو حفظ کنه. با شناختی که از من داره انتظار داره تشویقش کنم. بهش می گم می فهمم چی می گی. اما الان، تو این مرحله از زندگی ام، اون زن رو هم می فهمم. بهش می گم شاید پیر شدم چون با وجود اینکه اصلا آدمی نیستم که بتونم متعهد بمونم اما دلم می خواد دیگه با پارتنرم زندگی کنم. بهش می گم منم استقلال خودم رو دوست دارم اما ترسو شدم و برای همین دارم به این فکر می کنم که اگه امکانش فراهم شد و یک کاری که براش تقاضا کردم رو قبول شدم برم پیش پارتنرم زندگی کنم. فکر کنم اونور خط پای فرمون ماشین ابروهاش رو بالا انداخته. متعجبه. بهش رک و راست می گم دوباره که گفتم که احساس می کنم پیر شدم و می خوام حق انتخاب رفتن رو داشته باشم و برای همین برای اون کار تقاضا دادم. بهش می گم هنوز هم تصمیم جدی نگرفتم و منتظرم تصمیم آخر رو موقع رفتن بگیرم. براش عجیبه و نمی دونم چرا با تعجب بهم می گه چقدر تو صادق هستی.
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردیم هی فکر کردم با خودم. آیا من واقعا پیر شدم؟! آیا واقعا چیزی که می خوام اینه که تنها نباشم؟ آیا واقعا آماده متعهد بودن هستم؟ به دوستم می گفتم خیلی کار خوبی کردی وقتی نمی تونی متعهد باشی زیر بار مدل جدیدی برای رابطه اتون نرفتی. بعد فکر می کنم آیا من واقعا دارم کار درست رو می کنم یا از روی ترس و برای اجتناب از آسیب دیدن و آسیب زدن دارم یه تصمیمایی می گیرم؟ یه کمی نگران خودم شدم وقتی حس کردم دارم یه جورایی توجیح می کنم تصمیم هام رو بدون اینکه اصلا لازم باشه. بهش هم نگفتم چقدردلم می خواست باز توی موهاش دست بکشم...
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸
تنم پاره پاره شد از ضربه های مرد سفاک
نمی دونم ویدیوی ندا رو تو چه موقعیتی دیدین شما. من تو وضعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم همچین چیزی باشه بدون اینکه بدونم ویدیویی که می بینم چیه سر کار نگاه کردم. و بعدش باید قیافه ام رو جمع و جور می کردم و ریمل های سرازیر شده رو پاک می کردم که بتونم کارم رو بکنم بدون اینکه از صورتم معلوم باشه که نیم ساعت زار زدم. بعدش دو هفته تقریبا بیشتر وقتایی که خونه بودم تنها بودم و من بودم و کامپیوترم و سکوت و گریه و جایی هم نبود که داد بزنم. بهش سهراب اضافه شد، دایی نیما نامداری اضافه شد، و بعد یک عالمه آدم دیگه. زندگی این آدما شد قصه های شبانه ام. همه اش می رفتم می گشتم ببینم در مورد زندگی این آدما کجا چی نوشته شده. این آدما کی بودن، کجا زندگی می کردن، کجا درس خونده بودن، موسیقی متن این شب ها هم "من آروم نگیرم، اگر هم بمیرم" بود.
یه مدتی تنها نبودم و دوست پسرم پیشم بود و تا حد زیادی تونستم این شبگردی های پای لپ تاپ رو کم کنم و حالم بهتر شده بود. اما باز اون رفت و من موندم و لپ تاپم و قصه های این آدمایی که کشته شدن. حالا حالا هم ظاهرا همدم شبانه کم نخواهم آورد. یک شب ضجه های اون مرد رو پیاده روی خیابون بود که می گفت از جلوش رد شد، خودم دیدم، سه بار از جلوش رد شد (و من باید هی سه تا ویدیویی که از ماجرا بود رو عقب جلو می کردم که ببینم جنازه خونین ویدیوی اول همون جنازه خونین ویدیوی دومه یا نه.) یه شب نامه های این و اون برای بهمن عمویی، شبای گذشته روایت های شاگردا و همکارای مسعود علیمحمدی و بعد هم حرف های بابای امیر جوادی فر. .
دلم آتیش می گیره و هیچکاری اش هم نمی تونم بکنم. گاهی لپ تاپ رو می ذارم کنار پاهام رو توی دلم جمع می کنم و خودم رو بقل می کنم و یه خورده گریه می کنم. گاهی می رم دنبال یه فیلم کمدی رمانتیک که همیشه دوای موقتی دردهام بوده، گاهی سرم رو به آشپزی گرم می کنم. ولی باز آخرش میام سروقت لپ تاپ و زنجه بوره کردن.
الان هم هیچ حرف خاصی نداشتم اینجا بزنم جز اینکه امشب دوباره یکی از اون شبا شد وقتی یه تیکه از حرفای پیام دهکردی تو مصاحبه با ایراندخت در مورد امیر جوای فر رو خوندم. ساعت سه صبح داشتم می ترکیدم. صدبار "نه خارم نه خاشاک" رو گوش کردم و هی زمزمه کردم "کوها لاله زارن، لاله ها بیدارن" و فکر کردم تا کی باید تاریخ تکرار شه و تا کی تن آدما باید "پاره پاره بشه از ضربه های مرد سفاک. " و بعد دیدم هیچکسی رو ندارم الان بهش اینا رو بگم و براش گریه کنم پس بیام اینجا بنویسم.
می دونم که شاید اوضاع هم اونقدر وحشتناک نباشه و هرموقع حالم اینقدر بد بوده با هرکدوم از دوستام تو ایران حرف زدم خواستن بهم امیدواری بدن که مردم دارن زندگی اشون رو می کنن. خیلی از ماها هم که خارج از ایرانیم و ماه های اول حالمون خیلی بد بود به زندگی عادی برگشتیم. ولی من این شبا که میام تنها پای لپ تاپ و هی از کشته شده ها و خانواده هاشون می خونم و از دستگیر شده ها می خونم دوباره حالم برمیگرده درست به حال همون ماه های اول. نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه و اگر هم می خونه این نوشته رو تا تهش خونده باشه یا نه. ولی اگه احیانا از اینجا می گذشتین و این پست رو تا اینجاش خوندین و حال داشتین کامنت بذارین بهم بگین واسه شما عادی شده شده زندگی؟ و اگه شده چطوری می شه یه خورده با آرامش زندگی کرد و نذاشت حجم خبرهای کشته شده ها و زندانی شده ها و برکنار شده ها آدم رو فلج و افسرده کنه؟
یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸
به من نگو
واقعا درک نمی کنم این استاندارد دوگانه رو و نمی فهمم چرا کاری که دقیقا خودم هم کردم، از جانب اون اینقدر آزارم می ده.
ولی حقِ ندونستن رو هم باید بذارن جزو حقوق بشر به نظر من. ...
جوجه اردک زشت
این مشکل رو سر شاملو و بیضایی هم داشتم. با شعر شاملو هیچوقت نتونستم ارتباط برقرار کنم. سینمای بیضایی رو هم دوست ندارم (البته باشو استثاست که جزو محبوب ترین فیلم هامه). بعد خیلی شده که به خودم شک کردم که نکنه من یک ایرادی دارم که همچین چیزای اینقدر محبوبی رو درک نمی کنم.
و البته از همه بیشتر چیزی که عصبانی می کنه من رو این اعتماد به نفس پایین اومده امه که وقتی یه همچین اتفاقایی می افته احساس عدم امنیت می کنم. خیلی موقع ها فکر می کنم یه آنومالی به معنای بدش هستم و یه ایراد یا کمبودی دارم. دلیلش رو البته تا حدودی می دونم چون اون فضای امنی که بهم حس یه جمع خودی
(community)
رو بده مدت هاست از دست دادم. خیلی وقته که دیگه توی هیچ جمعی نیستم که هدف مشترک داشته باشیم با تعریف کار مشترک برای رسیدن به اون هدف که از بودن توش هویت بگیرم و بتونم خودم رو تعریف کنم. برای همین احساس عدم امنیت و قطره ای در جمع بودن رو می کنم. بعد هرچیزی که بهم گوشزد کنه که یه فرقی دارم با جمعی که توش قرار گرفتم یا یه مشخصه هایی وجود داره توی من که من رو جدا می کنه یا متفاوت و بی ربط می کنه نسبت به اون جمع بهم حس عدم امنیت می ده.
از معضلات اینجا و اونجا شدن و خونه بدوشی های من هم هم یکی اش همین بوده که تا اومدم یه جایی جا بیفتم و یه محیط امنی (فیزیکی، تفکری) پیدا کنم که توش این احساس تعلق و هویت رو پیدا کنم باز افتادم تو یه شهر و دنیای دیگه و حوزه کاری دیگه و نقطه سر خط. فکر می کنم این حالت نوستالژیکی که دنبال کونم با خودم از این شهر به اون شهر بردم و هرجای جدیدی که می رم هی یاد جای قبلی می کنم هم به خاطر همین باشه. نوستالژیه در واقع نوستالژی و دلتنگی برای خودمه، برای اون آدمی که بودم تو محیط قبلی و اون هویتی که داشتم. وگرنه جیگرکی سر خیابون فلسطین و قلیون فرحزاد و چلوکباب نایب و فلان کتاب فروشی و کافه فلان شهر تو آمریکا یا درخت های سرو و خزه های اسپانیایی آویزون ازش تو فلان شهر دیگه و فلان ماشین و رانندگی تو فلان جاده همه اش بهانه است و قابل شبیه سازی تو هر جای این دنیا.
جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸
آبی که رفته
این گل پرپر ماست...
همیشه غصه می خوردم از اینکه بین مردم شکاف ایجاد شده و قلبا و قطعا اعتقاد داشتم که لزوما آدم هایی که طرفدار احمدی نژاد و نظام فعلی هستن آدم های بدی نیستن و اون ها هم جزئی از مردم هستن. ولی نمی تونم قبول کنم این سیاهی لشگرها و شعبون بی مخ ها و چماقدارهایی که این روزا مثل قارچ سبز شدن و روزی هزار بار انسانیت رو تحقیر می کنن جزئی از مردم باشن. چطور ممکنه انسان باشی و بعد اون کارها رو توی این تشییع جنازه بکنی؟ واقعا قلبم درد گرفته هی سعی می کنم حواسم رو به یه چیزی پرت کنم اما گریه ام راه می افته دوباره. همه اش این جمله همسرش که تو وبلاگ شیرزاد خوندم تو ذهنم تکرار می شه که "من دیدم، خودم دیدم، مغز متلاشی شده ی شوهرم را دیدم...."
اگر خارج از ایران درس خونده باشی و امکانات آکادمیک رو دیده باشی می فهمی که چقدر کار سختیه از همه مزایای درس خوندن تو محیط آکادمیک کشورهایی مثل آمریکا بگذری. چقدر سخته تو یه جایی مثل ایران بمونی و درس بخونی و بتونی پابلیش کنی و به قول یکی که نمی دونم کجا خوندم حق انتخاب رو برای بقیه هم به وجود بیاری. بعد چندتا مزدور برای مقاصد سیاسی کثیف یه عده حیوون، بدون اینکه هیچ درکی از زندگی تو و تاثیرگذاری تو روی زندگی هزاران نفر داشته باشن، بردارن منفجرت کنن.
واقعا حسش مث این می مونه که بهت تجاوز کنن و بعد مجبور شی بگی خودت به خودت تجاوز کردی و مجبورت کنن لخت تو خیابون بدویی و بعد دوباره بهت تجاوز کنن. فقط می خوام بدونم یه انسان تا کجا می تونه تحقیر و بی عدالتی رو تحمل کنه قبل از اینکه از غصه و فشار بترکه.
پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸
وقتی اونجا نیستی
بعدش که رفت با چشم گریوون رفتم سوار مترو شم برم سرکارم و احساس کردم دوباره یه تیکه از وجودم کنده شد.
سهشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸
اولین کامنت
حال نمی کنم که "چلاقی"
حالا الان من شدیدا دچار درگیری ذهنی شدم. از یه طرف واقعا حتی اگه از پارتنرم جدا شده بودم هم نمی خواستم با یه همچین آدمی باشم، چون نمی تونم ارتباط جنسی و عاطفی با کسی برقرار کنم که نتونه با دستهاش دست های من و آلت تناسلی ام رو لمس کنه. از اونطرف هم این نگاه من با معیارهای اخلاقی فمینیستی ام در تضاده. خب اینجور فمینیسمی که من شناختم در واقع یه نوع نگاه منتقدانه داره نسبت به تبعیض به خاطر هر گونه ساختار هویتی، از جنسیت و سکسوالیته و نژاد و طبقه اجتماعی گرفته تا توانمندی های جسمی. حالا عملا من یه آدمی رو دارم کنار می ذارم به خاطر اینکه توانمندی جسمی مناسبی نداره و هیکل و بدن مردونه و سرپا نداره در صورتی که اگه این آدم فلج نبود ممکن بود حداقل یه بار برم باهاش شراب بخورم. حالا الان در کنار این درگیری اخلاقی که می دونم آخرش هم نتیجه اش چی خواهد بود، نمی دونم با پیامی که این آدم داده چطوری برخورد کنم. دلم نمی خواد پیامش رو نادیده بگیرم (که البته شاید بشه اسم این نخواستن رو هم ترحم گذاشت چون من به راحتی کسای دیگه ای که پیام می دن رو بی جواب می ذارم.) از اونور هم نمی دونم چطوری جوابش رو بدم. رک و راست اما حداقل صادقانه بهش بگم که به خاطر وضعیت جسمی ات نمی خوام ببینمت یا اینکه یه چاخانی سرهم کنم؟
مدتهاست دارم تلاش می کنم صداقت رو جایگزین دروغ های مصلحتی کنم. حجم دروغ هایی که به پارتنرم گفتم واقعا زیاد بود و تاثیر بدی روی اون، خودم، و روی رابطه امون داشت. این تاثیر بد مخصوصا روی اون اونقدر تکون دهنده بود که واقعا حالم از خودم به هم خورد و تمام احترامی که برای خودم قائل بودم از بین رفت. حالا تو وضعیتی که هنوز دارم با ترس ها و تزلزل های شخصیتی خودم سر و کله می زنم که کمتر دروغ بگم، موندم که به این آدم چی بگم.
دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸
وحشت
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
مادران عزادار
ببخشید حال خودم هم بهم می خوره از این بازتولید کلیشه ها ولی گاهی به عنوان یه استراتژی لازمه اینجور کارها. بعد هم خیلی فرق می کنه وقتی کسی که مورد ظلم قرار گرفته یا به قول خانوم اسپیواک "ساب آلترن" خودش این کلیشه ها رو استفاده کنه برای توانمندی تا اینکه یکی دیگه یا جامعه یا استفاده از این کلیشه ها ازش سوء استفاده کنه. اینطوری عملا آدمی که فرودست شده معنی این کلیشه ها رو می ریزه به هم چون با عاملیت داره از این کلیشه ها استفاده می کنه برای یه هدفی که توانمندش می کنه. والسلام.
حناق گرفتم در اینجا که اونجا نیست
حناق گرفتم. باید بنویسم. از خودم. از اینجا. از اینجا که اونجا نیست و جای دیگه ایه*. از این پادرهوایی ها، از این نه اینجا و نه اونجا بودن ها. از تنها بودن ها. از نبودن ها.
مهم نیست کی هستم. یه آدمم که جا ندارم و از همه جاهایی که داشتم انداختنم بیرون یا مجبور شدم برم بیرون. می خوام ببینم می تونم اینجا یه جایی داشته باشم یا نه.
اسم وبلاگ از کتاب جایی دیگر گلی ترقی گرفته شده*
این وردپرس هم خیلی خره که راست به چپش درست نیست توی این قالب