آره راحته گفتن اینکه خب به خودت توجه کن. ولی من با خودم هم تعارف دارم تو این چیزا چه برسه به بقیه. من آدمی ام که منتظرم دیده بشم و خواسته بشم و هیچوقت خودم پا پیش نذارم. آدمی ام که از ریجکت شدن می ترسم. از اینکه حس هایی که دارم به یه نفر اون رو معذب کنه و برای همین نتونه راحت باشه باهام می ترسم و سعی می کنم همه حس هام رو پنهان کنم، از اینکه وجودم حتی یک درصد موجب درد و رنج یه آدم سومی بشه می ترسم. به جای همه محاسبه می کنم. منتها بعضی وقتا، فقط بعضی وقتا، یهویی دلم خیلی می گیره....
Start from simple things and be kind to yourself, maybe talk kindly for a few minutes every morning :) Nice old trick but a good start!
پاسخحذفReturn 0
پاسخحذفبعد اينجوری میشود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگیت، گاهی يکنفر و فقط يکنفر هست که میشود برداری بياری بنشانیش توی همين لايهی شخصیت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بیکه نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِد خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همانجور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، بهخدا. اما اگر ازين يکنفرها پيدا کردی جايی، بردار لايهی دوستنداشتهها و برهنگیها و نگفتهها و نشانندادههات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربهی منحصربهفرد را آويزان کن يکجايی سردر زندگیت.
کیوان 35 درجه
و بعد اینجوری می شود که خودنوشته، گاه نوشته، روزنوشته یا دستنوشته هایت تبدیل می شود به دل نوشته. دل نوشته ات را می فرستی، حتی اگر همه به تو گفته باشند این باعث می شود خودت را تخریب کنی! (مانند آنوقت که همه بهم گفتند نمی توانی)
دل نوشته ات را فرستادی، اما دیگر نمی توانی چیزی بگویی. از اینجا به بعد اگر اصرار کنی فقط موجب مزاحمت می شود. به یاد رایطه های قبلی، به یاد خاطره ها می افتی، اما همه را باهم می گذاری یک گوشه ی دور در ذهنت. از الگوریتم روزمرگی استفاده می کنی، و برنامه ی چند روز آینده ...