یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

this is the end

یک آهنگی گذاشته به زبونی که من بلد نیستم. معنی اش اینه که گاهی گاهی خیال تو به سرم می زنه. تو دلم می گم اگه این آهنگ رو برای من گذاشته بودی، شاید من هم کمی بهت حس پیدا می کردم و حال هردومون بهتر می شد، ولی حالیش نیست کلا، یک مدلیه، هر کاریش می کنم از نظر احساسی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. همه چیش خوبه، باهاش خوش می گذره، ولی گاهی گاهی خیالش به سرم نمی زنه، خیال من هم به سر اون. اختلاف فرهنگیه؟ اگر ایرانی بود چیزی فرق می کرد؟ نمی دونم. فقط می گم کاش جور دیگری بود. 

***

می گم احساس می کنم زندگیم به آخر خودش رسیده، نگران می شه، می خواد هر طور شده بهم بقبولونه که اینطور نیست. نمی فهمه منظورم چیه. شاید خودم هم درست نفهمم. ولی فکر می کنم دیگه ازم کار خاصی بر نمیاد. نمی تونم این روند رو تغییر بدم. هم از نظر کاری، هم از نظر شخصی، یک جایی قرار دارم که هیچ تغییر مثبتی دیگه توش داده نمی شه. همینه، شاید ده سال دیگه هم همین باشه و همین جایی باشم که اینجا هستم الان، فقط نهایتا تنهاتر، فرسوده تر، یا حتی بدتر از این. جایی که الان هستم خوبه، خیلی خوبه، به شرط اینکه چشم انداز تغییر و بهتر شدن داشته باشه. ولی نداره. نک قله اش همینه. کوه نشد، تپه شد. یه مدتی همین جا می تونم بمونم و بعد سرازیریه. این نقطه بهترین نقطه برای تموم کردن زندگیه. آدمایی که تو این نقطه می میرن و نمی افتن تو سرازیری خوشبختن. آدمایی که این نقطه زندگیشون، قله یه کوه بلنده و هی سربالایی می رن و می رن تا به اون نقطه برسن خوشبخت ترن. 

***

فایده ای نداره نگاه به عقب و مرور اشتباهات و فکر اینکه کجا اشتباه کردم که قله ام انقدر کوتاهه، انقدر زود، انقدر نزدیک. نکته اینه که به هر حال رسیدم اینجایی که الان هستم و نمی شه بهترش کرد. فقط می شه تحملش کرد. 

***

مجتبی پورمحسن تو یه تیکه از یکی از شعرهاش می گه:

دموکراسی بهانه است
پدرسگ
تنها دیکتاتوری تمام دوران‌هاست
در عصر پایان انقلاب‌ها
تنهایی

 

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

somebody's sun

چه خوبه که این می خونه:
فقط تو می مونی با من، فقط تو می خندی زیبا
کنار من بمون امشب، که شب با تو بشه فردا
ای دختر شاه پریون، پاره ی تن،
بنشین و بخون از سر شب قصه ی من
خورشید منی، در دل کوه های بلند
در دلهره ی کوه بلند، گرم بخند.
یه دقه چشام رو می بندم و فک می کنم انگار مال منه. هر چند برای من فرستاده شده همراه با توصیه اینکه دل بدم به ترانه اش، ولی خب دلیل نمی شه که واقعی باشه، فقط برای چند دقیقه اما چشمام رو می بندم و فکر می کنم انگار مال منه. 


پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۲

The Unbreable Lightness of Being

اعصابم از دست خودم و زندگيم خورده. وسواس ذهنى و روحى دارم و دلتنگ عشق سال هاى وبام. هيچى از واقعيته نمونده ولى يه حسى مونده كه همه اش مياد سراغم. خواب هام ديوونه ام كرده. بدنم و روحم ديوونه ام كرده. تنهايى خلم كرده. سكوت و خالى بى پايان ديوونه ام كرده. يك عاشقى مزخرفى مياد به خوابم. هيچى از جزئيات يادم نمونده، حتى عشق بازى هامون يادم نمونده، فقط اون لحظه ها كه همو مى ديديم و دست مى نداخت دور كمرم يادم مونده. اون لحظه اى كه دستش مى خورد به كمرم و يهو انگار برق منو گرفته باشه، همه تنم مور مور مى شد و ذوب مى شدم، هر بار، هر بارى كه همو مى ديديم. فقط اون ذوب شدن ها يادم مونده. و اون شبى كه رفتم سراغش، وسط خيابون، ديوانه وار مى بوسيد منو. همينا فقط يادم مونده. سه سال و نيم گذشته و اين لحظه ها يادم نرفته. ديوانه وار اون لحظه ها يادم مياد. اگه تو بيدارى يادم نياد، تو خواب يادم مياد. چرا آخه؟ چرا؟ هميشه يكى ديگه جاش مى اومد وباعث مى شد قبلى ها يادم بره. چرا اين از يادم نرفته؟ چرا خواب هام دست از سرم بر نمى دارن؟ من حافظه ام افتضاحه، اين همه چيز از يادم رفته، چرا حس كلى اش از دلم و تنم بيرون نمى ره؟ خسته ام، از كارم، از زندگيم، از خودم. آينده اى كه براى خودم متصور بودم همچين چيزى نبود. دلم خونواده مى خواست. قرار گذاشته بودم با خودم كه من راه درست رو برم، خونواده اى كه درست مى كنم از اشتباهايى كه خونواده ام كردن و بچگى ام رو بر باد دادن خالى باشه. بچه ام تو آرامش بزرگ شه. درد نكشه اونطور كه من درد كشيدم. چى شد؟ حالا خونواده ام در و ديوارن. دوستاى خوبى دارم، از اين نظر خوشبختم. دورم پر از زن هاى آدم حسابى و دوست داشتنيه. ولى كافى نيست. تهش من تنهام و تنم دلتنگ حسهاى اون سه ماهه و قلبم هى تير مى كشه. از دست خودم و فكرهام خسته ام. از كارم خسته ام. اگه به خاطر مامان و خواهرم نبود خودكشى مى كردم تا خلاص شم و بيشتر از اين زجر نكشم. ولى به خودم اجازه نمى دم خودخواه باشم وآزارشون بدم. فقط دلم مى خواد تموم شه همه چيز. خسته ام. نمى كشم ديگه. سبكى غير قابل تحمل هستى داره لهم مى كنه.

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

like it never happened

از لحظه ای که سوار تاکسی شدم، تا خود فرودگاه مچاله شده بودم. یکهویی انگار یه دستم رو قطع کردن. ترس همه تنم رو گرفته بود. باز دارم ترک می کنم، ترک می شم. باز دارم بر می گردم کجا؟ 

خیلی زندگی عجیبه. عجیب بودنش دیگه داره دهنم رو صاف می کنه. یک هفته می تونی یه طور خاصی باشی، تو عشق و شادی غرق بشی، یه هفته بعدش، انگار نه انگار، انگار نه انگار...

خسته شدم از فراموش کردن. اما هیچ راه دیگه ای هم ندارم. فراموشی اجباری. 

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

swamp

حتی نمی تونم توضیح بدم چمه. دهنم بسته است. حناق گرفتم. نمی تونم بنویسم. ولی باید بگم یه جورایی. 

این روزا درد داره. همه چی داره فراموش می شه. هر امیدی هم بود به اتفاقی با این شور و هیجان کاذبی که برای انتخابات ایجاد شده داره از بین می ره. فراموشی چیزهایی که نباید هرگز فراموش شن. 

اینکه حس می کنم تبعیدی ام آزارم می ده. اینکه خودآگاهم و کاری نمی تونم بکنم خیلی آزارم می ده. استیصال. هیچ چشم اندازی نیست. مرداب. تنها. 

تحمل چاردیواری ام سخت شده. قدردان نیستم که فضای امنی مال خودم دارم. دیوارها فشار میارن بهم. صدای هیچ آدمی نمی پیچه توش. تلویزیون روشن می کنم یا موسیقی یا شعر که یک صدایی پخش شه تو فضا. صدای آدم هایی که کنارم نیستن. 

مث یه لاک پشتی که افتاده به پشت روی لاکش، دارم دست و پا می زنم، به سختی می خزم و سعی می کنم از تپه بالا برم. خودم رو دارم می کشونم. نمی خوام بیفتم ته دره. برم تو چاه افسردگی دیگه نمی تونم ازش بیام بیرون.

باتلاق. نمی خوام برم تو باتلاق. باید بیام بیرون از این وضع. باید باید

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

Thou Shalt Not Forget

All I could think about in the past 24 hours, after the disqualification of Rajsanjani to run for presidency, was Khavaran graveyard, and what the children of the revolution were thinking and feeling then, after mass execution of their comrades and beloved ones.

I think about their sense of despair after the revolution was hijacked, and can't stop comparing it with today's sense of despair among many Iranians, due to the disqualification of one of the hijackers of the revolution. I feel ashamed (just speaking on my own behalf).

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

thus i immortalized you

یک وجه جدیدی از خودم رو دارم کشف می کنم، شاید هم وجه جدیدی از من نیست و یک موقعیت یگانه است که ناگهان پیش اومده، ولی هر چی که هست، تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم. وضعیت نداشتن یه آدمی که خیلی دوسش دارم، و با این حال خوش بودن، و حتی خوش تر بودن، از بودن اون آدم در فضایی دیگه و تجربه کردنش، بالغ شدنش، زندگی کردنش. یک جورهایی انگار "من" تو این وضعیت نقشی نداره. عمیقا دیدن اینکه اون آدم داره تجربه های جالب می کنه بهم لذت می ده. فکر می کنم لذتش حتی یک جورهایی بیشتر از لذت داشتنش کنار خودمه. اگه کنارم بود، شاید خیلی زود جبر طبیعت و محدودیت های انسانی باعث می شد همه چیز عادی و معمولی بشه. اما الان هیچ چی معمولی نیست. همه چی خاصه، وجودم پر از هیجانه، و هر موقع بهش فکر می کنم دلم غنج می ره.

تو چند تا پست قبل تر نوشته بودم که چند ماهی خوشحال بودم، اما فکر می کنم نباید دیگه از فعل گذشته استفاده بکنم. الان هم از بودنش خوشحالم. روزایی که فکر می کنم دنیا رو گه گرفته و دچار ملال می شم، باید به بودنش فکر کنم تا حالم خوش شه.
shine on you crazy diamond!