جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۱

Can you hear me?

عامدانه همه رشته هاى ارتباطى رو قطع كردم. هيچ راه ارتباطى غير مستقيمى ديگه وجود نداره. هر جايى تو سوشيال مديا مى نوشتم ديگه از نگاه اون خارجه. براى همين هر چقدر هم استتوس بزنم دلم براش تنگ شده، نخواهد ديد. بعد يه موقع هايى مثل الان كه همه وجودم پر از دلتنگى ناگهانيه، سخت مى شه. هيچ جورى هيچ وقت نمى تونم بهش بگم، كه فقط بدونه، بدونه و همين.

 
ولى كلا كاش مى دونستم چرا يهو باز دوباره بعد از چندسال اينقدر دلتنگش شدم. چرا باز فكرش دلم رو چنگ مى زنه.   چرا فكرش از من بيرون نمى ره بعد از اين مدت

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

forbidden

قدم زده تو خیابون انقلاب و برای من فیلم گرفته. انگار که من دارم تو اون خیابونا راه می رم. خیابونی که سال های زیادی از عمرم رو تقریبا هر روز ازش عبور کردم، پیاده یا سواره، و بعد یک هو ترکش کردم کلا از ذهنم پاک شده.

آدم واقع بینانه می تونه فکر کنه یه چیزی مثل این کاملا بی اهمیته، خیابونایی که بخشی از عمر تو رو تشکیل داده، خاطرات و ساعت ها و روزهایی که تو اون فضا گذشته، همه اش می تونه بی اهمیت باشه. گذشته بی اهمیته. چه فرقی می کنه که یه زمانی تو اون خیابونا قدم زدی و بعد نه سال ندیدی اون خیابونا رو؟ چه فرقی تو زندگی ات کرده؟ الان در بودن الان تو چه اهمیتی داره؟ به راحتی نه سال رو بدون اون خیابونا گذروندی و هیچ بلایی هم سرت نیومده.

ولی خب بدبختی اش اینه که با وجود همه این چیزایی که می دونی، ولی اون سوراخه همیشه هست، جای خالیه. یه سوراخی که کافیه یهو اشتباهی دستت بهش بخوره و تیر بکشه…

فیلم رو نگاه می کنم و نمی تونم به این فکر نکنم که چرا من نمی تونم آدمی باشم که تو اون خیابونا قدم می زنه؟ چرا منی که عاشق لحظه لحظه و زیر و بم اون خیابونا و آدما بودم نباید بتونم اون لحظه ها و خیابونا و آدما رو تجربه کنم و به تصویر بکشم؟ چرا؟ فیلم رو نگاه می کنم و خیلی به نظرم قدم زدن تو اون خیابونا بدیهی و عادی و معمولی میاد، ولی همه نکته در اون ممنوع بودنه است. این تاثیر روانی محروم بودن از بدیهیات.

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

The Dead

خواب دیدم داییم مرده. بعد که بیدار شدم، حالم گرفته بود. بعدش گفتم به مامانم بگم خوابم رو. چون خیلی موقع ها خوابای من تعبیر می شه. فک کردم داییم پیره دیگه ممکنه بمیره به زودی. خوابم رو به مامانم بگم یه کم روحی آماده باشه. بعد از یه ساعت یادم افتاد داییم سه سال و نیمه که مرده...

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

چینی نازک تنهایی من

Years of solitude have had their toll on me. I can't easily let others enter my domain any more. I get scared or annoyed if someone gets too close. And it's so difficult for others to figure out how to play with my tunes. I have become an ass, an inevitable ass.

But part of me tells me I have the right to be so. All these years I struggled through the hardships and the loneliness to create a safe space of my own. If it wasn't for this safe space, I wouldn't be able to survive what was going around me. Dealing with me and this space has become such a delicate matter. But in the end only a person who can handle such level of delicacy and can see the nuances could sustain a relationship with me.

I have become like a china plate. I can easily break. I should put the sticker on: "Handle with care"!

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

lazarus sign

از اینکه یه هفته از یه آدمی بی خبر بودم اعصابم خورد بود. از اینکه اعصابم خورد بود، اعصابم خورد بود. فکر می کردم چرا باید حسی داشته باشم اصلا؟ ربطی به من نداره. حقی ندارم. ولی همه اش فقط دنبال نشانه ای از بودنش می گشتم. بعد فکر کردم چرا ربطی به من نداره؟ چرا حقی ندارم؟ آدم حق داره نگران آدم هایی باشه که براش مهمن. بی ربط به روابط و مناسباتی که با اون آدم ها داره.

از اینکه مناسبات دنیا اینقدر تخمیه که مجبوری سیاه یا سفید کنی اعصابم خورده. از اینکه یک جذامی هستم اعصابم خورده. از اینکه یک نشانه هایی از بودنش دیدم خوشحالم.

gotta go...

پریشونم. یه چیزی سر جاش نیست. یه چیزی نمی شه اونطوری که باید بشه. نمی فهمم چیه قضیه. همه چیز مهیاست برای رستگاری. اما یه چیزی این وسط درست نیست. چی؟ 

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

i was happy

کم پیش میاد یه آدمی رو نگاه کنم و فقط تنها چیزی که تو ذهنم بیاد تحسینش باشه. بعد خب سیب چرخ خورد و چرخ خورد و یه آدمی جلوی روم قرار گرفت که هر موقع نگاهش کردم تو این چند ماه اولین چیزی که می اومد تو ذهنم تحسینش بود. یعنی خوب بودنش اونقدر غالب بود به هر چیز دیگه ای جلوی چشمم که با نگاه کردن بهش فقط تو دلم تحسینش می کردم و قربون صدقه اش می رفتم.

خیلی وقته فهمیدم خوشبختی تو چیزای کوچیک و توی لحظه هاست. لحظه هایی که همه چی سر جاشه، و تصویر پیش روت تحسین برانگیزه. چند ماهی خوشبخت بودم.