شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

جبر ترسناک جغرافیایی

دیروز اونجا بودم. امروز نیستم. دیروز همه دنیام بود، آروم بودم، پر از لذت بودم، ترس هام کمرنگ بود. امروز اونجا نیستم، انگار هیچوقت نبودم، خالی خالی ام و ترس هام پر رنگ تر از همیشه. یه هواپیما، ده ساعت پرواز، دو تا دنیای کاملا متفاوت. نتیجه اش فقط برای من ترسه و استیصال. تعیین کنندگی جغرافیا فلج کننده است. اینکه نبودن در یک مکان می تونه کلا نابود کننده همه چی باشه فلج کننده است. اینکه نمی تونم در یک مکان باهاش باشم فلج کننده است. جبر جغرافیایی، جبر دوری، استیصال...

باز روزها خواهد گذشت و همه چیز کمرنگ خواهد شد و فراموشی... تنهایی در خلاء...

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

داد بزنم

دلم می خواد داد بزنم. فریاد بکشم. هیچ طوری نمی تونم و امکانش رو ندارم. حتی امکان گریه کردن. فقط دارم خودم رو کنترل می کنم. هیچ جایی هم دیگه نمی تونم چیزی بنویسم. برادر بزرگ همه جا انگار دنبالمه. چشم ها هم که همه خیره است بهم پشت سر. داد داد داد. آآآآآآآآآآآآی...

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

you're no exception to the rules of the game, specially when you have high expectations from others

دلم می خواست بهش بگم من بازیچه نیستم، اگه تونستی قاعده بازی رو با بقیه رعایت نکنی و هر جوری دلت خواستی باشی ولی با من نمی تونی. دلم می خواست بهش بگم آدما روح دارن، فکر دارن، حریم دارن، نمی تونی اینقد راحت همه اینا رو نادیده بگیری. دلم می خواست بگم حوصله اتو ندارم وقتی اینقد خودخواهانه درست موقعی که آرامش نسبی پیدا کردم میای و آرامشم رو به هم می زنی و فقط هر موقع احتیاج داری بهم که برام حرف بزنی پیدات می شه و فک نمی کنی که وقتی می گی دوستی و رفیقی، داری یه رابطه دو طرفه رو ایجاد می کنی که اون یکی طرف هم شاید گاهی احتیاج داشته باشه حرف بزنه یا به احساساتش توجه شه و در نظر گرفته شه. دلم می خواست بگم خیلی لوسی، خودخواهی، و بی مسئولیت نسبت به اطرافیانت در مقایسه با توقعاتی که ازشون داری. ولی هیچی نگفتم. یه غرغر کوچیک کردم و سراپا گوش شدم و گوش دادم.  هیچی نگفتم و فقط با افسوس متوجه شدم که چقد همه اون حسای خوب و قوی ای که داشتم به خاطر این بی توجهی ها از بین رفته. باید خوشحال می شدم که حس هام کم شده و دارم گت اور می کنم، اما اونقد اون موقع ها که همه چی خوب بود حس های خوبی داشتم که از فکر اینکه این حس های خوب از بین رفته افسوس خوردم.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

i can't share the body i have made love to

all or nothing. i can't share my love. i can't share the body that makes love to me. i get crazy and possessive about the body that i love. that's why i don't love, that's why i don't get into love making. that's why i just get close to a certain limit, where bodies are just the means for physical pleasure and satisfaction. i don't get closer not to get possessive. i don't get closer because i know you can't own someone else's body and sooner or later each body will be touched by another body not yours. you can't get away with the biological determinism, so if you are the possessive  type who can't share your love you just should avoid love. i didn't avoid it, and the body that made  love to me naturally made love to another woman, and i never got over it, and i don't think i ever will. the thought of it still haunts me. thinking that those hands are touching another body with the same emotions and excitement just makes me mad. i can't tolerate the thought of. it hurts, it burns. i just cry and scream within my chest. i try to distract myself from thinking about similarities. i try to distract myself to avoid imagining the images but at the end of the day all those images haunt me.

all or nothing. i can't share the body i have made love to. i just can't...

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

i'm scared

ترسیدم، از تنهایی ترسیدم. از خالی بودن ترسیدم. از اینکه کنترل احساساتم از دستم خارج شده ترسیدم. از اینکه دوباره افسردگی بگیرم ترسیدم. از اینکه همه چی مث شروع افسردگی قبلی ام شده ترسیدم. از اینکه همه چی بی معنی شده برام ترسیدم. از اینکه انرژی و امید ندارم ترسیدم. خالی، خالی، خالی...

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

not even close to getting over it

دلم داره می ترکه. نیست، رفت، خودم انداختمش از زندگیم بیرون. باید می رفت. حالا نشستم اینجا بی تابی می کنم. چرا انداختمش بیرون؟ چرا قاطی کردم یهو و نتونستم تحمل کنم. بودنش خوب بود دیگه. انتظار بیشتری که من نداشتم جز اینکه دروغ نگه. چرا انداختمش از زندگیم بیرون؟ چرا اونقدر خشن و تند باهاش رفتار کردم که تکون بخوره واقعا و رفتنش ایندفعه دائمی باشه؟ چرا یه کاری کردم که برنجه و نگاهش به من عوض شه و ایندفعه کاری نکنه که باز من نرم بشم؟ خیلی از کارایی که کردم و پروسه کنار گذاشتنش از زندگیم عامدانه نبود. انگار ناخودآگاهم افسارم رو گرفته بود دست خودش و می کشید، حس شیشم من هم فقط کمک می کردم که شاخک های احساسی و عقلیم تیزتر بشن. کاش هیچی نمی فهمیدم، کاش اینطور نمی رنجیدم، کاش اینطور محکم ننداخته بودمش از زندگیم بیرون. بی تاب بی تابم برای نبودنش توی زندگیم. دلم داره می ترکه. چقدر طول می کشه تا عادی شه همه چی واسم؟

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

abyss

یه چیز کوچولویی شد خیالم بابت یه کاری که باید انجام می دادم راحت شد و برای چند ساعت انرژی گرفتم. بعد اومدم به کارهای دیگه ام برسم. داشتم حساب کتاب هامو می کردم رفتم تو حساب بانکی ام، اسم رستورانا و کافه های مختلف رو دیدم که با اون رفته بودم تو چند ماه گذشته، بعد هم اومدم اتاقم رو مرتب کنم تو کشوهام چیزهایی دیدم که باز یادآور حضور اون بود. هر دفعه دلم یه طوری شد، یه حفره، انگار یکی دست گذاشته روی گلوم فشار می ده. انرژی ام ته کشید. حالا دوباره بی حال افتادم یه گوشه با هزارتا کار عقب افتاده با اتاق و خونه ای که باید تا دو سه ساعت دیگه جمع و تمیز بشه، با زندگی پیش رویی که خیلی قراره پر از تنهایی باشه و نبودن اون بدجوری توش توی ذوق خواهد زد... تمام مدت فکر تنها بودن هیجان زده ام می کرد چون می دونستم اون بالاخره خواهد بود.  حالا الان فقط وحشت زده ام می کنه...