این بالا پایین های احساسی من می تونه نشانه بیماری روانی باشه؟ از دو تا آدمی که رابطه ام رو باهاشون قطع کردم تو چند وقت گذشته توصیه شنیدم که حتما برم روانپزشک. منتها داشتم فکر می کردم چقدر این حالت ها بیماریه و چقدرش طبیعیه؟ اینکه من یه موقع هایی خوشحالم و در حال بالا پایین پریدن و جیغ و ویغ کردن و چند ساعت بعدش یهو دلم می گیره و غصه دار می شم، اینکه یکهو در عرض چند ساعت عاشق می شم و بعد، بعد از چند روز همه حسم از بین می ره، این بالا و پایین شدن ها چقدرش "انسانیه" یعنی به خاطر طبیعت انسان بودنمه و واکنش طبیعی هورمون ها و فشار خون و ضربان قلب و غیره بر اساس وقایع زندگی ام، و چقدرش به خاطر یک مشکل پاتالوژیکه و می تونه اسمش بیماری باشه که نیازش درمان علمی و پزشکی باشه؟
حالا هرچی فکرش رو می کنم با وجود توصیه این دو تا دوست که دوستای نزدیکم بودن و توصیه قوی کردن که برم روانپزشک، دارم فکر می کنم من هیچوقت تو چند سال گذشته اینقدر احساس زنده بودن نکرده بودم ولی. موندم که چقدر توصیه اونها به این ربط داره که اونطوری که اونها می خواستن رفتار نکردم و زندگی نکردم و حتی ارتباطم رو باهاشون قطع کردم و چقدرش به این ربط داره که واقعا نگرانم هستن و چون بهم خیلی نزدیک بودن، دقیقا موارد نگران کننده ای رو مشاهده کردن تو من. کسی می دونه حد و مرز آدم احساساتی طبیعی بودن با بیمار روانی بودن چیه؟
جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹
this is not a blog
قرار بود اینجا یه وبلاگ واقعی باشه. ولی نتونستم بنویسم و تبدیل شد به یه جایی واسه درد دل و خاطره نوشتن و خالی کردن خودم. خلاصه این وبلاگ نیست. گفتم بگم یه موقع مدیون کسی نباشم.
آهان یه چیز دیگه هم اینکه دلیل اینکه تیترها رو انگلیسی می زنم اینه که ظاهرا این وردپرس اینطوریه که لینک ثابت مطلب رو از ترکیبی از کلمات به کار رفته توی تیتر مطلب درست می کنه، واسه همین تیتر فارسی که می زنم لینک مطلبه عجیب غریب می شه بعد فکر کردم اگه یه موقع بخوام وبلاگم رو منتقل کنم ممکنه این لینک های اینطوری خیلی داغون بشه. واسه همین گفتم انگلیسی بذارم که خلاص بشم.
آهان یه چیز دیگه هم اینکه دلیل اینکه تیترها رو انگلیسی می زنم اینه که ظاهرا این وردپرس اینطوریه که لینک ثابت مطلب رو از ترکیبی از کلمات به کار رفته توی تیتر مطلب درست می کنه، واسه همین تیتر فارسی که می زنم لینک مطلبه عجیب غریب می شه بعد فکر کردم اگه یه موقع بخوام وبلاگم رو منتقل کنم ممکنه این لینک های اینطوری خیلی داغون بشه. واسه همین گفتم انگلیسی بذارم که خلاص بشم.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹
i blow out the candles
آخرش، وقتی همه می رن، من چراغا رو خاموش می کنم و برمی گردم اتاقم و می دونم برای اون ساعت های تنهایی هیچ حقی ندارم، و نباید هیچ انتظاری داشته باشم. آخه
I'm "that" woman
من فقط موقتی ام، برای لذت های زودگذر، چیزی که خودم خواستم. خوشحالم. شکایتی ندارم. انتخاب خودم بود. چراغ ها رو هم من خاموش می کنم.
I'm "that" woman
من فقط موقتی ام، برای لذت های زودگذر، چیزی که خودم خواستم. خوشحالم. شکایتی ندارم. انتخاب خودم بود. چراغ ها رو هم من خاموش می کنم.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹
running away from the crowd to escape loneliness
امشب از اون شبایی بود که خیلی غصه داشتم، برای همین یه جایی که خیلی دلم می خواست برم نرفتم. اما اونقدر خوشبخت بودم که رفیقم بیاد بریم با هم مست کنیم و بعد یه کسی باهام چند ساعت حرفای خوب بزنه تا اصلا یادم بره همه خاطره های داشته و نوستالژی های نداشته ای که ممکن بود با رفتن به اون جا یادم بیاد دوباره. من یه انتخابی کردم که "تنهایی" بزرگ ترین عارضه جانبی شه. دقیقا موقعی که اون انتخاب رو کردم پیش بینی می کردم که شب هایی مثل امشب هم خواهد بود، اما هیچ فکر نمی کردم گاهی اینقدر سخت باشه.
call my name, love the sound of your voice...
OK once and for all I confess here that I have a big crush on him, but I promise myself that I will control myself because he's the ultimate forbidden fruit. Just seeing him around makes me happy and strangely that's good enough for me. I've been thinking that I really don't want to have him, I'm even kinda afraid of having any sort of "relationship" with him fearing that my crush would fade soon and nothing would be as pleasant as before. It's just a pleasure to have him around and I don't want to replace it with anything else.
سهشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹
that was too much
نمی دونم چرا منکه اینقد پوستم کلفته (یا شاید فکر می کنم کلفته) و عبور می کنم از همه مردهای موقتی زندگی ام، یکهو یه عکسی آزارم داد. نمی دونم شاید بیشتر از همه اون لبخنده، یا اون تخته. نمی دونم. فقط ثبت می کنم برای اینکه یادم بمونه خیلی هم پوستم کلفت نیست و شاید من هم دارم یه جور پرفورم می کنم در مقابل بقیه و سعی می کنم نشون بدم آدم بیخیال و بی قید و بندی هستم و لزوما تفاوتی با بقیه ندارم تو پرفورم کردن. باید سعی کنم کمتر عصبانی و دلگیر بشم نسبت به پرفورم کردن های بقیه و بفهمم هرکسی تو زندگی اش لازم داره یه چیزایی رو یه جور خاصی نشون بده. .
اما کلا جالبه برام که حتی تو رابطه های غیر متعهد هم ترجیح می دم ندونم و نشنوم. ندونستن حق آدماست. نمی دونم از دست کی عصبانی باشم که تونستم اون عکسا رو ببینم.
اما کلا جالبه برام که حتی تو رابطه های غیر متعهد هم ترجیح می دم ندونم و نشنوم. ندونستن حق آدماست. نمی دونم از دست کی عصبانی باشم که تونستم اون عکسا رو ببینم.
دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
just once, or maybe twice?
بعضی تجربه ها رو دوست ندارم تکرار کنم. فکر می کنم که خاطره بعضی تجربه ها باید تک بمونه. می ترسم که تکرار شدنش عادی اش کنه و خاص بودنش رو از بین ببره. حالا یه آدمی دوباره سر و کله اش برای چند روز پیدا شده و من نمی دونم چطوری می تونم از تکرار شدن یه تجربه خاص با اون آدم اجتناب کنم، تجربه ای که خاص بود چون فقط یک بار بود، با همه معیارهای ممکن اشتباه بود، اشتباه ترین آدمی که می شد باهاش بخوابم از نظر رابطه هایی که با دیگران داشتیم و عدم سنخیت سنی و ...، در بدترین موقعیت ممکنه، در وضعیتی که بین دو تا زندگی دیگه داشتم هنوز بالا پایین می شدم و... اما با این حال معرکه بود و هنوز هم بعد از اینهمه سال یادآوری اش حالم رو یه جور خوبی می کنه...
می ترسم که همه اون حسای خوب با تکرار شدن اون ارتباط از بین بره. اما از اونور هیجان این رو هم دارم که ببینم آیا دوباره اون تجربه خاص تکرار می شه یا نه، و یک جورهایی حس می کنم قدرت این رو ندارم یا ته دلم واقعا نمی خوام که جلوی تکرارش رو بگیرم.
گاهی فکر می کنم معتادم. معتاد اون هیجانی که برای اولین بار میاد سراغ آدم، معتاد اون هورمون هایی که فقط موقع تجربه های خاص با آدم هایی که کاملا از همه نظر ارتباط باهاشون ممنوعه و اشتباهه ترشح می شن. معتاد اون حس عجیب و غریب اول ارتباط با یه آدمی که برای تنت جدیده. و چقدر سخته تامین مواد واسه این اعتیاد....
می ترسم که همه اون حسای خوب با تکرار شدن اون ارتباط از بین بره. اما از اونور هیجان این رو هم دارم که ببینم آیا دوباره اون تجربه خاص تکرار می شه یا نه، و یک جورهایی حس می کنم قدرت این رو ندارم یا ته دلم واقعا نمی خوام که جلوی تکرارش رو بگیرم.
گاهی فکر می کنم معتادم. معتاد اون هیجانی که برای اولین بار میاد سراغ آدم، معتاد اون هورمون هایی که فقط موقع تجربه های خاص با آدم هایی که کاملا از همه نظر ارتباط باهاشون ممنوعه و اشتباهه ترشح می شن. معتاد اون حس عجیب و غریب اول ارتباط با یه آدمی که برای تنت جدیده. و چقدر سخته تامین مواد واسه این اعتیاد....
اشتراک در:
پستها (Atom)