جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹
why lying? this is just a fling
امان از مردهای متعهد به یک رابطه ای که می خوان با زن دیگه ای رابطه داشته باشن و به اون زن که می دونه اون ها متعهد هستن و براش اصلا مهم نیست و کاری به کار اون وضعیت هم نداره دروغ می گن. نمی فهمم واقعا چه لزومی داره دروغ گفتن؟ اینکه آدم هنوز تکلیفش با خودش معلوم نباشه و شک داشته باشه یا یکی به میخ بزنه و یکی به نعل و هزارتا چیز دیگه رو می فهمم، اما همه اینا به اون رابطه ای که توش تعهد وجود داره مربوط می شه. چرا مثلا باید بیای به من بگی که مشکل داری با اون یکی رابطه ات وقتی واقعا خیلی مشکلی هم نداری؟ چرا مثلا می خوای نقش یه قربانی تو اون رابطه تعهد آمیز رو بازی کنی وقتی خیلی هم قربانی نیستی؟ تنها دلیلش به نظر من اینه که می خوای رابطه ات با من رو توجیه کنی. نمی دونم خودت رو هم می خوای گول بزنی یا نه، اما مگه اصلا قراره ما رابطه ای داشته باشیم؟ مگه برای من اصلا مهمه؟ مگه اصلا از نظر جغرافیایی ممکنه؟ یک چیز موقتی که نه قبل داره و نه بعد و قراره یک لذت لحظه ای باشه برای اینکه حس بهتری داشته باشیم و تازه تو رو سرحال تر و پرانرژی تر کنه برای رابطه متعهدی که توشی، چه نیازی به این همه توجیه و دروغ داره؟ این دروغ ها حس بدی به من می ده، حس اینکه انگار منو خوب نمی شناسی و فکر می کنی من واقعا باید گول بخورم و توجیه بشم تا وارد یک چیزی بشم که رابطه است و نه موقتی. من نمی تونم وارد رابطه بشم با کسی که تو رابطه تعهد آمیزه با کس دیگه ایه. من اصلا نمی خوام با هیچکس وارد رابطه ای بشم تو وضعیتی که همه روحم تیکه پاره شده و حال و روز درست حسابی ای از نظر احساسی ندارم. با این دروغ ها به شعور من توهین می شه و همه اینها حال من رو بد می کنه و فکر می کنم دمم رو بذارم روی کولم و با سرعت هرچه تمومتر فرار کنم.
یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹
I'm dancing
همین چند هفته پیش بود که اونقدر داغون بودم که آماده خودکشی بودم. یعنی کاملا برام منطقی بود که باید خودم رو بکشم چون دیگه تحمل نداشم. به راه هاش فکر می کردم و خب مشخصا پرت کردن خودم از بالکن خونمون آسون ترین گزینه بود. به مترو و قرص هم فکر کرده بودم البته. ولی تونستم از پسش بر بیام. هیچی حل نشد و در واقعیت چیزی عوض نشد. فقط تونستم دووم بیارم با روش های دفاعی. تا حالا اینقدر روی خودم کنترل پیدا نکرده بودم. اول از همه صورت مساله رو پاک کردم. بعد سعی کردم مغزم رو خاموش کنم. بعد شروع کردم به جایگزینی فکر و خیال با کارهایی که می تونه کاملا یه حجم گنده ای از زندگی ات رو پر کنه. حتی یه وایبریتور جدید خریدم بعد از سال ها (که البته کاملا هم توصیه اش می کنم). استایل لباس پوشیدنم رو یه خورده تغییر دادم و برای اولین بار دامن کوتاه بالای زانو خریدم و پوشیدم. به تصویر خودم توجه کردم. دلبری کردم و خیلی کارهای دیگه که کاملا از من همیشگی به دور بود. همه اش هم دنبال هم. حواسم بود اگه این وسط دو روز هم وا بدم ممکنه خراب شه همه چی. انگار داشتم با سرعت هرچه تموم تر می دویدم و فرار می کردم از این گردابه که هی می خواست منو بکشونه توی خودش. الان دارم فکر می کنم که بحران رو رد کردم. یعنی دارم فکر می کنم حداقل تا پنجشنبه رو رد می کنم با همین برنامه های دفاعی که گذاشتم برای خودم. به جمعه فکر می کنم و مخصوصا شنبه که می تونن خطرناک باشن و از الان دارم بهشون فکر می کنم که قطعا یه جوری حفره اونا رو هم پر کنم.
...من می تونم دووم بیارم. زندگی می تونه خوب باشه. به قول لام زندگی یه رقصه و همه باید برقصیمش. من باید بتونم تا آخرش برقصم. باید باید بتونم
...من می تونم دووم بیارم. زندگی می تونه خوب باشه. به قول لام زندگی یه رقصه و همه باید برقصیمش. من باید بتونم تا آخرش برقصم. باید باید بتونم
جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹
the passion is coming back
همه چی داغون و قاطی پاتیه ولی من دوباره یه چیزی که مدتها بود گم شده بود تو زندگیم رو دارم پیدا می کنم. یه حسی که سال ها بود تجربه نکرده بودم رو دارم تجربه می کنم. از همون حس هایی که تو رو قوی نگه می دارن برای یه مدتی که هرچقدر هم اوضاع خراب باشه بتونی تو ذهنت هی دوره کنی: "هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است..."
به بقیه چیزا فردا فکر می کنم...
به بقیه چیزا فردا فکر می کنم...
دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹
i want my old illusion back! (or, a kind of closure i'd never expected!)
بعد از سال ها دیدمش، یهویی بی خبر، بدون اینکه بدونم اینجاست، بدون اینکه انتظارش رو داشته باشم، تو صف درینک گرفتن تو یه کنسرت. همیشه فکر می کردم لحظه ای که ببینمش دوباره لحظه خاصی خواهد بود، ولی نبود، کمی مست بود، چاق شده بود، انگار پیر هم شده بود، یه جور تلخ دوست نداشتنی ای بود و احساس می کردم داره بهم تیکه می ندازه. حتی نتونستم بیشتر از 5 دقیقه تحمل کنم و حرف بزنم. فوری خدافظی کردم و رفتم و به همه اون سال هایی فکر کردم که اون حس ها رو داشتم. انگاری سرم کلاه رفته باشه.
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸
i'm not coming back
بهش گفتم دیگه عاشقش نیستم. نقطه، سر خط:
یکی بود یکی نبود، یه رویاباف بود، یه شهر جدید غریبه بود، یه زندگی تو نقطه صفر بود، یه عالمه بار رو دوش بود، یه جسیکا ربیت 2.00 بود، هیچی دیگه نبود، هیچ کس دیگه ای نبود...
یکی بود یکی نبود، یه رویاباف بود، یه شهر جدید غریبه بود، یه زندگی تو نقطه صفر بود، یه عالمه بار رو دوش بود، یه جسیکا ربیت 2.00 بود، هیچی دیگه نبود، هیچ کس دیگه ای نبود...
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
weeping and screaming
Fuck you. Fuck you mother fucker assholes for shutting down the last reformist publications left in Iran. Fuck you for leaving my colleagues unemployed only a few weeks before the Persian new year. Fuck you for shutting up any voice that you find undesirable for any fucking reason. Fuck you for killing and executing my fellow countrymen and women, fuck you for imprisoning and torturing the innocent people whose only fault is that they can't take your oppression, stupidity and brutality anymore. Fuck you for forcing my people to confess to what they haven't done and what they don't believe in. Fuck you for humiliating us and bruising our dignity. Fuck you mother fucker asshole cock suckers. May you all get the fuck out of my country and burn in your own hell.
اشتراک در:
پستها (Atom)