دلم داره مى تركه.
پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۳
فراموشى
دلم داره مى تركه.
شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۳
Living inside me
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳
Mothers of Khavaran
مادر بهکیش، یکی از مادران خاوران که شش نفر از بچه هاش اعدام شدن |
"ما به دنبال خون خواهی نیستیم و با کشته شدن حتی قاتلان فرزندانمان مخالفیم، ولی میخواهیم که مسوولان این جنایتها شناسایی و در دادگاهی عادلانه و علنی و مردمی محاکمه شوند و چرایی و چگونگی این اعدامها برای ما و همه مردم ایران روشن شود تا شاید بتوانیم به این وسیله از تکرار جنایت جلوگیری کنیم. هرچند بسیاری از ما پیر و ضعیف و ناتوان و بیمار شدهایم و برخی نیز فوت کردهاند، ولی تا زمانی که جان در بدن داریم، ما خانوادههای خاوران از مادر و پدر و خواهر و برادر و همسر و فرزندان؛ در هر کجای دنیا که باشیم، برای کشف حقیقت تلاش خواهیم کرد تا بتوانیم یک زندگی انسانی بسازیم و دیگر هیچ کسی به خاطر داشتن عقیدهاش به بند کشیده نشود و جان خود را از دست ندهد."
پروانه میلانی٬خواهر رحیم میلانی و معصومه دانشمند، مادر بیژن بازرگان، عکس از سایت عدالت برای ایران |
"باید همیشه کسانی باشند که ببینند و بر نگاهشان مصلحتاندیشی و آسودهطلبی پرده نکشیده باشد، تا با انجام فعل دیدن، ما بازماندگان قربانیان را از نامرئی شدن نجات دهند، تا به برکت وجودشان بتوانیم خود را ما خطاب کنیم."
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۳
The Reclining Woman
"Reclining Woman" by Egon Schiele. Oil on canvas, 1917 |
"اینو که دیدم فکر کردم چقدر حالتش آشناست
بعد یاد تو افتادم
فکر کردم این، حال توئه
بعد فکر کردم چقدر "این حال" رو من هم از تو یاد گرفتم
بعد: چقدر این حال تحمل زندگی رو برام آسونتر کرده
بعد: چقدر لبههای تیزم کمتر به خودم فرو میره با این حال
بعد: چقدر باعث شده با دنیا رو دورٍ دوستی باشم
…
چقدر از من تکههایی از توئه؟
خوبه که انگار تو هم منو زاییدی، خوبه که دوستمی"
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۳
her hat
شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲
"واسه کندن از این برزخ گریزی غیر دنیا نیست"
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲
nothing
در دهه سی عمرم یک توانایی غریبی پیدا کردم برای دل کندن. فقط از پس یکی بر نیومدم و سه سال طول کشید تا دل بکنم. به جز اون، که معمای زندگیم احتمالا باقی می مونه، یک توانایی ای دارم برای دل کندن، بریدن، از بیخ و بن بریدن. یک پیغامی گرفتم که شاید چند وقت پیش می گرفتم می مردم از احساس، ولی حالا، فقط انگار تلخیه، دیره، خیلی دیره. اون پروسه ای که باهاش زدم خودم رو له کردم و احساسم رو کشتم طی شده، حالا دیگه الان حس خاصی ندارم. شاید بتونم چیزکی ایجاد کنم، محض پر کردن جاهای خالی، ولی فرصت از دست رفت، فرصت برای داشتن و به وجود آوردن یه چیز خوبی که می دونم می تونستیم داشته باشیم از دست رفت. توی دلم و تنم پر از "هیچ چیه"، هیچ....
سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۲
nuances of exile
حالا این ماجرای تبعید "خود خواسته" نسل های سیاسی اخیر، با اومدن دولت های "میانه رو" تر هربار پیچیده می شه. با اومدن دولت میانه رو تری مثل دولت خاتمی یا روحانی، هربار یک گروه از آدم ها امکان برگشت پیدا می کنن، یا ریسک می کنن و بر می گردن و بعد بابت برگشتن مجبور به تقبل هزینه زیادی نمی شن. این فضا اگر با همه پیچیدگی هاش دیده نشه مشکل آفرین خواهد بود. چون در این فضاهای بازتر درون سیستم سرکوب، همیشه هنوز یک عده ای هستن که نمی تونن به هر حال برگردن، هزینه برگشتنشون خیلی بالاتره، زندان و اجبار به خیانت به اطرافیانشون محتمل ترین پیامد در انتظارشونه و برگشتنشون لزوما برگشت نخواهد بود، رفتن به یک زندان بدتر از تبعید خواهد بود. اما یک فشاری از بیرون و یک فشاری از درون بهشون وارد می شه که شاید شما هم بتونید برگردید، یا اگر بر نمی گردید، دیگه انتخاب خودتون و حاضر نبودن برای پرداخت هزینه است، حق ندارید گله داشته باشید. در واقع یک از عوارض جانبی این فضا، به رسمیت شناخته نشدن رنج اون عده ای هست که از فضای میانه رو هم سودی نمی برند و وضعیتشون بهتر نمی شه.
از یک طرف دیگه، تو این فضای پیچیده مبهم، گاهی تشخیص اینکه کی می تونه با هزینه کمتر برگرده و کی نمی تونه کلا هم سخت می شه. هزینه ها برای یک عده اونقدر سنگینه که اکثر آدم ها می ترسن از برگشت و شاید بعضی ها هم به اشتباه و فقط از روی ترس برنگردن؛ جرات ریسک کردن نداشته باشن یا خیلی ساده اصلا ندونن ریسکش کمتره.
حالا تو اگه تبعیدی از نوع ریسک بالا باشی، وضعیتت از همیشه پیچیده تره. مدام فکر و خیال میاد به سرت، مدام حساب و کتاب می کنی و فکر می کنی شاید در برآورد خطرهای برگشت اشتباه کردی، مدام کابوس می بینی، مدام نگران بقیه ای که می خوان برگردن، مدام هوایی می شی با برگشتن هر کسی، مدام خودت رو تصور می کنی که برگشتی، مدام خودت رو بابت انتخاب هات سرزنش می کنی و مدام رنج می کشی و از درون آب می شی و رنجت هم فهمیده نمی شه و به رسمیت شناخته نمی شه.
یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲
Forbidden
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۲
یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲
this is the end
یک آهنگی گذاشته به زبونی که من بلد نیستم. معنی اش اینه که گاهی گاهی خیال تو به سرم می زنه. تو دلم می گم اگه این آهنگ رو برای من گذاشته بودی، شاید من هم کمی بهت حس پیدا می کردم و حال هردومون بهتر می شد، ولی حالیش نیست کلا، یک مدلیه، هر کاریش می کنم از نظر احساسی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. همه چیش خوبه، باهاش خوش می گذره، ولی گاهی گاهی خیالش به سرم نمی زنه، خیال من هم به سر اون. اختلاف فرهنگیه؟ اگر ایرانی بود چیزی فرق می کرد؟ نمی دونم. فقط می گم کاش جور دیگری بود.
***
می گم احساس می کنم زندگیم به آخر خودش رسیده، نگران می شه، می خواد هر طور شده بهم بقبولونه که اینطور نیست. نمی فهمه منظورم چیه. شاید خودم هم درست نفهمم. ولی فکر می کنم دیگه ازم کار خاصی بر نمیاد. نمی تونم این روند رو تغییر بدم. هم از نظر کاری، هم از نظر شخصی، یک جایی قرار دارم که هیچ تغییر مثبتی دیگه توش داده نمی شه. همینه، شاید ده سال دیگه هم همین باشه و همین جایی باشم که اینجا هستم الان، فقط نهایتا تنهاتر، فرسوده تر، یا حتی بدتر از این. جایی که الان هستم خوبه، خیلی خوبه، به شرط اینکه چشم انداز تغییر و بهتر شدن داشته باشه. ولی نداره. نک قله اش همینه. کوه نشد، تپه شد. یه مدتی همین جا می تونم بمونم و بعد سرازیریه. این نقطه بهترین نقطه برای تموم کردن زندگیه. آدمایی که تو این نقطه می میرن و نمی افتن تو سرازیری خوشبختن. آدمایی که این نقطه زندگیشون، قله یه کوه بلنده و هی سربالایی می رن و می رن تا به اون نقطه برسن خوشبخت ترن.
***
فایده ای نداره نگاه به عقب و مرور اشتباهات و فکر اینکه کجا اشتباه کردم که قله ام انقدر کوتاهه، انقدر زود، انقدر نزدیک. نکته اینه که به هر حال رسیدم اینجایی که الان هستم و نمی شه بهترش کرد. فقط می شه تحملش کرد.
***
مجتبی پورمحسن تو یه تیکه از یکی از شعرهاش می گه:
دموکراسی بهانه است
پدرسگ
تنها دیکتاتوری تمام دورانهاست
در عصر پایان انقلابها
تنهایی