کنار من بمون امشب، که شب با تو بشه فردا
ای دختر شاه پریون، پاره ی تن،
بنشین و بخون از سر شب قصه ی من
خورشید منی، در دل کوه های بلند
در دلهره ی کوه بلند، گرم بخند.
از لحظه ای که سوار تاکسی شدم، تا خود فرودگاه مچاله شده بودم. یکهویی انگار یه دستم رو قطع کردن. ترس همه تنم رو گرفته بود. باز دارم ترک می کنم، ترک می شم. باز دارم بر می گردم کجا؟
خیلی زندگی عجیبه. عجیب بودنش دیگه داره دهنم رو صاف می کنه. یک هفته می تونی یه طور خاصی باشی، تو عشق و شادی غرق بشی، یه هفته بعدش، انگار نه انگار، انگار نه انگار...
خسته شدم از فراموش کردن. اما هیچ راه دیگه ای هم ندارم. فراموشی اجباری.
حتی نمی تونم توضیح بدم چمه. دهنم بسته است. حناق گرفتم. نمی تونم بنویسم. ولی باید بگم یه جورایی.
این روزا درد داره. همه چی داره فراموش می شه. هر امیدی هم بود به اتفاقی با این شور و هیجان کاذبی که برای انتخابات ایجاد شده داره از بین می ره. فراموشی چیزهایی که نباید هرگز فراموش شن.
اینکه حس می کنم تبعیدی ام آزارم می ده. اینکه خودآگاهم و کاری نمی تونم بکنم خیلی آزارم می ده. استیصال. هیچ چشم اندازی نیست. مرداب. تنها.
تحمل چاردیواری ام سخت شده. قدردان نیستم که فضای امنی مال خودم دارم. دیوارها فشار میارن بهم. صدای هیچ آدمی نمی پیچه توش. تلویزیون روشن می کنم یا موسیقی یا شعر که یک صدایی پخش شه تو فضا. صدای آدم هایی که کنارم نیستن.
مث یه لاک پشتی که افتاده به پشت روی لاکش، دارم دست و پا می زنم، به سختی می خزم و سعی می کنم از تپه بالا برم. خودم رو دارم می کشونم. نمی خوام بیفتم ته دره. برم تو چاه افسردگی دیگه نمی تونم ازش بیام بیرون.
باتلاق. نمی خوام برم تو باتلاق. باید بیام بیرون از این وضع. باید باید
عامدانه همه رشته هاى ارتباطى رو قطع كردم. هيچ راه ارتباطى غير مستقيمى ديگه وجود نداره. هر جايى تو سوشيال مديا مى نوشتم ديگه از نگاه اون خارجه. براى همين هر چقدر هم استتوس بزنم دلم براش تنگ شده، نخواهد ديد. بعد يه موقع هايى مثل الان كه همه وجودم پر از دلتنگى ناگهانيه، سخت مى شه. هيچ جورى هيچ وقت نمى تونم بهش بگم، كه فقط بدونه، بدونه و همين.
خواب دیدم داییم مرده. بعد که بیدار شدم، حالم گرفته بود. بعدش گفتم به مامانم بگم خوابم رو. چون خیلی موقع ها خوابای من تعبیر می شه. فک کردم داییم پیره دیگه ممکنه بمیره به زودی. خوابم رو به مامانم بگم یه کم روحی آماده باشه. بعد از یه ساعت یادم افتاد داییم سه سال و نیمه که مرده...
پریشونم. یه چیزی سر جاش نیست. یه چیزی نمی شه اونطوری که باید بشه. نمی فهمم چیه قضیه. همه چیز مهیاست برای رستگاری. اما یه چیزی این وسط درست نیست. چی؟