یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸
oops, i got drunk again!
Salute
سه دنیا
***
امروز تلفنچی موسسه تاکسی ای که همیشه ازشون تاکسی می گیرم و دیگه منو می شناسه پای تلفن ازم پرسید پشتون هستی؟ (خودش پشتونه). گفت راننده هاش گفتن شبیه پشتون ها هستم. به قول فرنگی ها روزم رو ساخت. نه از اینکه گفت پشتونی، از اینکه بعد از سال ها یه جایی هستم که راننده تاکسی هاش منو می شناسن. حس کردم دارم یه جایی ریشه می کنم دوباره.
چرا من اینقدر اسیر و درگیر حس تعلق هستم؟
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
wish you were here...
جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸
از رادیو تلویزیون شنیده پسرش اعدام شده
البته چی دارم می گم من. دلم خوشه. کدوم قانونی در مورد این بدبختا رعایت شده بود که این یکی اش بشه؟ وکیلش رو نذاشتن تو جلسه های دادگاه شرکت کنه و پرونده وکالتش رو گرفتن به خاطر پیگیری. خواهر حامله اش رو گروگان گرفتن، تو محاکمه ی اتفاقاتی بردنش و ازش اعتراف گرفتن که مال بعد از زندانی شدنشه، ای خداااااااااا، کدوم خدا؟ خدایی نیست. اگه بود حتما دیگه دیروز به رگ غیرتش بر می خورد.
پ.ن. این گزارش ویدیویی در مورد انجمن پادشاهی جالبه. البته متاسفانه مهمترین سوال رو از اعضای انجمن نمی پرسه که نقش آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی تو فعالیت های انجمن، وقایع مربوط به انتخابات و البته انفجار شیراز چی بوده.
پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸
خدا بیامرزتت آقای سلینجر. راستی، دو نفر هم روز مرگ شما اعدام سیاسی شدن.
خدا بیامرزه سلینجر رو. دوست داشتنی ترین قصه ها رو نوشته. 91 سالش بود. پنجاه سال بود از رسانه ها و انتشاراتی ها گوشه گرفته بود. بر اثر کهولت سن تو آپارتمانش تو نیوهمپشایر مرد. دوستان و فامیلش هم می گن حدود 15 تا کتاب منتشر نشده ازش تو گاوصندوقشه. آه و ناله اش واسه چیه؟ آدما می میرن دیگه. کتاب سیمون دوبوار رو نخوندین مگه؟ "همه می میرن". حالا بعضیا تو سن 91 سالگی می میرن و خبر صفحه یک همه سایت ها و روزنامه های دنیا می شن. بعضیا هم تو سن 19 سالگی می میرن، میرانده می شن، اعدام می شن، به قتل می رسن. نه تو خونه اشون و کنار خانواده اشون البته. تو یه جایی مثل زندان اوین، مخفیانه، بدون حضور وکیل و خانواده، به جرم شرکت در وقایعی که بعد از زندانی شدنشون اتفاق افتاده، به جرم یک نیت احتمالی، به جرم ارتباط با یه سازمان احتمالا خیالی، به جرم اینکه برای نجات خواهر حامله به گروگان گرفته اشون مجبور شدن اعتراف کنن.
ساعت ها و ساعت ها به این فکر کردم که چطور اعدام های دهه شصت اتفاق افتاد و کسی بابت اون جنایت ها مجازات نشد. ساعت ها پای حرف بازمانده ها نشستم، خاطرات خوندم، فیلم دیدم و باز در ناباوری بودم که چطور می شه همچین حجمی از جنایت نه تنها جلوش گرفته نشه بلکه بعدا پیگیری هم نشه. یکی از نکته هایی که در این مورد همیشه گفته می شد این بود که در مورد اعدام های 67 بی خبری رسانه ای شدیدی وجود داشته و برای همین آب از آب تکون نخورده. حالا تو عصر انفجار و انقلاب اطلاعات و اینترنت و ماهواره ها و توئیتر و فیس بوک و کوفت و زهرمار چی؟ حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟ دو نفر اعدام شدن. چند نفر دیگه قراره اعدام شن؟
خدا بیامرزه آقای سلینجر رو. نویسنده خوبی بود. حالا من هم الکی گیر دادم به کسایی که آه و ناله کردن به خاطر مرگش. اینم یه جور واکنشه. از صب نشستم تا الان مدام خبر اعدام های امروز رو می خونم و گریه می کنم و می گم دیدی، دیدی تاریخ تکرار داره می شه و هیچ نیرویی هم نداریم که جلوش رو بگیریم؟ دیدی پسر 19 ساله رو اعدام کردن. وای وای وای که عکسش رو هربار می دیدم دلم هری می ریخت پایین از بس که شباهت ملایمی داشت به کسی که یه زمانی حس خاصی بهش داشتم. رفتم جلوی تلویزیون ولو شدم سریال های تخمی آمریکایی نگاه کردم حواسم پرت شه. بعد یهو در لحظه ای که یه خورده حواسم پرت شده بود وسط آگهی ها کانال ها رو چرخوندم و رو الجزیره گیر کردم. پسر 19ساله با اون پولیور رنگی معصومانه نشسته بود و احتمالا داشت تو تلویزیون ایران اعتراف می کرد. باباش داشت با الجزیره مصاحبه می کرد و از اعدام پسرش حرف می زد و صداش...
خدا بیامرزتت آقای سلینجر. کاش حالا که مردی اون 15 تا کتاب چاپ نشده ات رو چاپ کنن که تو این دوران، آدمای بدبخت ناتوانی مثل من، که تو غربت نشستن و فقط کارشون شده زاری کردن پای کامپیوترشون، بدجوری احتیاج به افیون دارن، و چه افیونی بهتر از ادبیاتی از جنس ناطور دشت و فرانی و زوئی که می تونه قشنگ پرتت کنه از این دنیا و ببرتت یه دنیای دیگه؟
دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸
"من می دونم، ما موفق نمی شیم"
دلداری
that woman
یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸
but that was just a dream
خودم رو دارم گول می زنم؟
نکته مشترک حرف های ما این آروم نگرفتنمون با یک نفر و این غیرممکن بودن تعهد و این خسته شدن آدم ها از هم و عادی شدن ها بوده.
حالا به من زنگ زده بعد از چندماه و می گه ارتباطش با پارتنر ده ساله اش رو قطع کرده چون زن ازش خواسته بعد از ده سال زندگی تو دو تا شهری که 300 مایل از هم فاصله دارن حالا بیان با هم زندگی کنن و اون هم به قول خودش فریک آوت کرده و ترسیده و گفته نه. می گه می ترسم استقلالم رو از دست بدم و البته به زن هم حق می ده که بعد از ده سال همچین چیزی رو بخواد. حالا هم براش خیلی عجیبه که بعد از ده سال با زن ارتباط نداشته باشه اما فکر می کنه ارزشش رو داشت که استقلالش رو حفظ کنه. با شناختی که از من داره انتظار داره تشویقش کنم. بهش می گم می فهمم چی می گی. اما الان، تو این مرحله از زندگی ام، اون زن رو هم می فهمم. بهش می گم شاید پیر شدم چون با وجود اینکه اصلا آدمی نیستم که بتونم متعهد بمونم اما دلم می خواد دیگه با پارتنرم زندگی کنم. بهش می گم منم استقلال خودم رو دوست دارم اما ترسو شدم و برای همین دارم به این فکر می کنم که اگه امکانش فراهم شد و یک کاری که براش تقاضا کردم رو قبول شدم برم پیش پارتنرم زندگی کنم. فکر کنم اونور خط پای فرمون ماشین ابروهاش رو بالا انداخته. متعجبه. بهش رک و راست می گم دوباره که گفتم که احساس می کنم پیر شدم و می خوام حق انتخاب رفتن رو داشته باشم و برای همین برای اون کار تقاضا دادم. بهش می گم هنوز هم تصمیم جدی نگرفتم و منتظرم تصمیم آخر رو موقع رفتن بگیرم. براش عجیبه و نمی دونم چرا با تعجب بهم می گه چقدر تو صادق هستی.
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردیم هی فکر کردم با خودم. آیا من واقعا پیر شدم؟! آیا واقعا چیزی که می خوام اینه که تنها نباشم؟ آیا واقعا آماده متعهد بودن هستم؟ به دوستم می گفتم خیلی کار خوبی کردی وقتی نمی تونی متعهد باشی زیر بار مدل جدیدی برای رابطه اتون نرفتی. بعد فکر می کنم آیا من واقعا دارم کار درست رو می کنم یا از روی ترس و برای اجتناب از آسیب دیدن و آسیب زدن دارم یه تصمیمایی می گیرم؟ یه کمی نگران خودم شدم وقتی حس کردم دارم یه جورایی توجیح می کنم تصمیم هام رو بدون اینکه اصلا لازم باشه. بهش هم نگفتم چقدردلم می خواست باز توی موهاش دست بکشم...
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸
تنم پاره پاره شد از ضربه های مرد سفاک
نمی دونم ویدیوی ندا رو تو چه موقعیتی دیدین شما. من تو وضعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم همچین چیزی باشه بدون اینکه بدونم ویدیویی که می بینم چیه سر کار نگاه کردم. و بعدش باید قیافه ام رو جمع و جور می کردم و ریمل های سرازیر شده رو پاک می کردم که بتونم کارم رو بکنم بدون اینکه از صورتم معلوم باشه که نیم ساعت زار زدم. بعدش دو هفته تقریبا بیشتر وقتایی که خونه بودم تنها بودم و من بودم و کامپیوترم و سکوت و گریه و جایی هم نبود که داد بزنم. بهش سهراب اضافه شد، دایی نیما نامداری اضافه شد، و بعد یک عالمه آدم دیگه. زندگی این آدما شد قصه های شبانه ام. همه اش می رفتم می گشتم ببینم در مورد زندگی این آدما کجا چی نوشته شده. این آدما کی بودن، کجا زندگی می کردن، کجا درس خونده بودن، موسیقی متن این شب ها هم "من آروم نگیرم، اگر هم بمیرم" بود.
یه مدتی تنها نبودم و دوست پسرم پیشم بود و تا حد زیادی تونستم این شبگردی های پای لپ تاپ رو کم کنم و حالم بهتر شده بود. اما باز اون رفت و من موندم و لپ تاپم و قصه های این آدمایی که کشته شدن. حالا حالا هم ظاهرا همدم شبانه کم نخواهم آورد. یک شب ضجه های اون مرد رو پیاده روی خیابون بود که می گفت از جلوش رد شد، خودم دیدم، سه بار از جلوش رد شد (و من باید هی سه تا ویدیویی که از ماجرا بود رو عقب جلو می کردم که ببینم جنازه خونین ویدیوی اول همون جنازه خونین ویدیوی دومه یا نه.) یه شب نامه های این و اون برای بهمن عمویی، شبای گذشته روایت های شاگردا و همکارای مسعود علیمحمدی و بعد هم حرف های بابای امیر جوادی فر. .
دلم آتیش می گیره و هیچکاری اش هم نمی تونم بکنم. گاهی لپ تاپ رو می ذارم کنار پاهام رو توی دلم جمع می کنم و خودم رو بقل می کنم و یه خورده گریه می کنم. گاهی می رم دنبال یه فیلم کمدی رمانتیک که همیشه دوای موقتی دردهام بوده، گاهی سرم رو به آشپزی گرم می کنم. ولی باز آخرش میام سروقت لپ تاپ و زنجه بوره کردن.
الان هم هیچ حرف خاصی نداشتم اینجا بزنم جز اینکه امشب دوباره یکی از اون شبا شد وقتی یه تیکه از حرفای پیام دهکردی تو مصاحبه با ایراندخت در مورد امیر جوای فر رو خوندم. ساعت سه صبح داشتم می ترکیدم. صدبار "نه خارم نه خاشاک" رو گوش کردم و هی زمزمه کردم "کوها لاله زارن، لاله ها بیدارن" و فکر کردم تا کی باید تاریخ تکرار شه و تا کی تن آدما باید "پاره پاره بشه از ضربه های مرد سفاک. " و بعد دیدم هیچکسی رو ندارم الان بهش اینا رو بگم و براش گریه کنم پس بیام اینجا بنویسم.
می دونم که شاید اوضاع هم اونقدر وحشتناک نباشه و هرموقع حالم اینقدر بد بوده با هرکدوم از دوستام تو ایران حرف زدم خواستن بهم امیدواری بدن که مردم دارن زندگی اشون رو می کنن. خیلی از ماها هم که خارج از ایرانیم و ماه های اول حالمون خیلی بد بود به زندگی عادی برگشتیم. ولی من این شبا که میام تنها پای لپ تاپ و هی از کشته شده ها و خانواده هاشون می خونم و از دستگیر شده ها می خونم دوباره حالم برمیگرده درست به حال همون ماه های اول. نمی دونم اصلا کسی اینجا رو می خونه و اگر هم می خونه این نوشته رو تا تهش خونده باشه یا نه. ولی اگه احیانا از اینجا می گذشتین و این پست رو تا اینجاش خوندین و حال داشتین کامنت بذارین بهم بگین واسه شما عادی شده شده زندگی؟ و اگه شده چطوری می شه یه خورده با آرامش زندگی کرد و نذاشت حجم خبرهای کشته شده ها و زندانی شده ها و برکنار شده ها آدم رو فلج و افسرده کنه؟
یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸
به من نگو
واقعا درک نمی کنم این استاندارد دوگانه رو و نمی فهمم چرا کاری که دقیقا خودم هم کردم، از جانب اون اینقدر آزارم می ده.
ولی حقِ ندونستن رو هم باید بذارن جزو حقوق بشر به نظر من. ...
جوجه اردک زشت
این مشکل رو سر شاملو و بیضایی هم داشتم. با شعر شاملو هیچوقت نتونستم ارتباط برقرار کنم. سینمای بیضایی رو هم دوست ندارم (البته باشو استثاست که جزو محبوب ترین فیلم هامه). بعد خیلی شده که به خودم شک کردم که نکنه من یک ایرادی دارم که همچین چیزای اینقدر محبوبی رو درک نمی کنم.
و البته از همه بیشتر چیزی که عصبانی می کنه من رو این اعتماد به نفس پایین اومده امه که وقتی یه همچین اتفاقایی می افته احساس عدم امنیت می کنم. خیلی موقع ها فکر می کنم یه آنومالی به معنای بدش هستم و یه ایراد یا کمبودی دارم. دلیلش رو البته تا حدودی می دونم چون اون فضای امنی که بهم حس یه جمع خودی
(community)
رو بده مدت هاست از دست دادم. خیلی وقته که دیگه توی هیچ جمعی نیستم که هدف مشترک داشته باشیم با تعریف کار مشترک برای رسیدن به اون هدف که از بودن توش هویت بگیرم و بتونم خودم رو تعریف کنم. برای همین احساس عدم امنیت و قطره ای در جمع بودن رو می کنم. بعد هرچیزی که بهم گوشزد کنه که یه فرقی دارم با جمعی که توش قرار گرفتم یا یه مشخصه هایی وجود داره توی من که من رو جدا می کنه یا متفاوت و بی ربط می کنه نسبت به اون جمع بهم حس عدم امنیت می ده.
از معضلات اینجا و اونجا شدن و خونه بدوشی های من هم هم یکی اش همین بوده که تا اومدم یه جایی جا بیفتم و یه محیط امنی (فیزیکی، تفکری) پیدا کنم که توش این احساس تعلق و هویت رو پیدا کنم باز افتادم تو یه شهر و دنیای دیگه و حوزه کاری دیگه و نقطه سر خط. فکر می کنم این حالت نوستالژیکی که دنبال کونم با خودم از این شهر به اون شهر بردم و هرجای جدیدی که می رم هی یاد جای قبلی می کنم هم به خاطر همین باشه. نوستالژیه در واقع نوستالژی و دلتنگی برای خودمه، برای اون آدمی که بودم تو محیط قبلی و اون هویتی که داشتم. وگرنه جیگرکی سر خیابون فلسطین و قلیون فرحزاد و چلوکباب نایب و فلان کتاب فروشی و کافه فلان شهر تو آمریکا یا درخت های سرو و خزه های اسپانیایی آویزون ازش تو فلان شهر دیگه و فلان ماشین و رانندگی تو فلان جاده همه اش بهانه است و قابل شبیه سازی تو هر جای این دنیا.
جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸
آبی که رفته
این گل پرپر ماست...
همیشه غصه می خوردم از اینکه بین مردم شکاف ایجاد شده و قلبا و قطعا اعتقاد داشتم که لزوما آدم هایی که طرفدار احمدی نژاد و نظام فعلی هستن آدم های بدی نیستن و اون ها هم جزئی از مردم هستن. ولی نمی تونم قبول کنم این سیاهی لشگرها و شعبون بی مخ ها و چماقدارهایی که این روزا مثل قارچ سبز شدن و روزی هزار بار انسانیت رو تحقیر می کنن جزئی از مردم باشن. چطور ممکنه انسان باشی و بعد اون کارها رو توی این تشییع جنازه بکنی؟ واقعا قلبم درد گرفته هی سعی می کنم حواسم رو به یه چیزی پرت کنم اما گریه ام راه می افته دوباره. همه اش این جمله همسرش که تو وبلاگ شیرزاد خوندم تو ذهنم تکرار می شه که "من دیدم، خودم دیدم، مغز متلاشی شده ی شوهرم را دیدم...."
اگر خارج از ایران درس خونده باشی و امکانات آکادمیک رو دیده باشی می فهمی که چقدر کار سختیه از همه مزایای درس خوندن تو محیط آکادمیک کشورهایی مثل آمریکا بگذری. چقدر سخته تو یه جایی مثل ایران بمونی و درس بخونی و بتونی پابلیش کنی و به قول یکی که نمی دونم کجا خوندم حق انتخاب رو برای بقیه هم به وجود بیاری. بعد چندتا مزدور برای مقاصد سیاسی کثیف یه عده حیوون، بدون اینکه هیچ درکی از زندگی تو و تاثیرگذاری تو روی زندگی هزاران نفر داشته باشن، بردارن منفجرت کنن.
واقعا حسش مث این می مونه که بهت تجاوز کنن و بعد مجبور شی بگی خودت به خودت تجاوز کردی و مجبورت کنن لخت تو خیابون بدویی و بعد دوباره بهت تجاوز کنن. فقط می خوام بدونم یه انسان تا کجا می تونه تحقیر و بی عدالتی رو تحمل کنه قبل از اینکه از غصه و فشار بترکه.
پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸
وقتی اونجا نیستی
بعدش که رفت با چشم گریوون رفتم سوار مترو شم برم سرکارم و احساس کردم دوباره یه تیکه از وجودم کنده شد.
سهشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸
اولین کامنت
حال نمی کنم که "چلاقی"
حالا الان من شدیدا دچار درگیری ذهنی شدم. از یه طرف واقعا حتی اگه از پارتنرم جدا شده بودم هم نمی خواستم با یه همچین آدمی باشم، چون نمی تونم ارتباط جنسی و عاطفی با کسی برقرار کنم که نتونه با دستهاش دست های من و آلت تناسلی ام رو لمس کنه. از اونطرف هم این نگاه من با معیارهای اخلاقی فمینیستی ام در تضاده. خب اینجور فمینیسمی که من شناختم در واقع یه نوع نگاه منتقدانه داره نسبت به تبعیض به خاطر هر گونه ساختار هویتی، از جنسیت و سکسوالیته و نژاد و طبقه اجتماعی گرفته تا توانمندی های جسمی. حالا عملا من یه آدمی رو دارم کنار می ذارم به خاطر اینکه توانمندی جسمی مناسبی نداره و هیکل و بدن مردونه و سرپا نداره در صورتی که اگه این آدم فلج نبود ممکن بود حداقل یه بار برم باهاش شراب بخورم. حالا الان در کنار این درگیری اخلاقی که می دونم آخرش هم نتیجه اش چی خواهد بود، نمی دونم با پیامی که این آدم داده چطوری برخورد کنم. دلم نمی خواد پیامش رو نادیده بگیرم (که البته شاید بشه اسم این نخواستن رو هم ترحم گذاشت چون من به راحتی کسای دیگه ای که پیام می دن رو بی جواب می ذارم.) از اونور هم نمی دونم چطوری جوابش رو بدم. رک و راست اما حداقل صادقانه بهش بگم که به خاطر وضعیت جسمی ات نمی خوام ببینمت یا اینکه یه چاخانی سرهم کنم؟
مدتهاست دارم تلاش می کنم صداقت رو جایگزین دروغ های مصلحتی کنم. حجم دروغ هایی که به پارتنرم گفتم واقعا زیاد بود و تاثیر بدی روی اون، خودم، و روی رابطه امون داشت. این تاثیر بد مخصوصا روی اون اونقدر تکون دهنده بود که واقعا حالم از خودم به هم خورد و تمام احترامی که برای خودم قائل بودم از بین رفت. حالا تو وضعیتی که هنوز دارم با ترس ها و تزلزل های شخصیتی خودم سر و کله می زنم که کمتر دروغ بگم، موندم که به این آدم چی بگم.
دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸
وحشت
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
مادران عزادار
ببخشید حال خودم هم بهم می خوره از این بازتولید کلیشه ها ولی گاهی به عنوان یه استراتژی لازمه اینجور کارها. بعد هم خیلی فرق می کنه وقتی کسی که مورد ظلم قرار گرفته یا به قول خانوم اسپیواک "ساب آلترن" خودش این کلیشه ها رو استفاده کنه برای توانمندی تا اینکه یکی دیگه یا جامعه یا استفاده از این کلیشه ها ازش سوء استفاده کنه. اینطوری عملا آدمی که فرودست شده معنی این کلیشه ها رو می ریزه به هم چون با عاملیت داره از این کلیشه ها استفاده می کنه برای یه هدفی که توانمندش می کنه. والسلام.
حناق گرفتم در اینجا که اونجا نیست
حناق گرفتم. باید بنویسم. از خودم. از اینجا. از اینجا که اونجا نیست و جای دیگه ایه*. از این پادرهوایی ها، از این نه اینجا و نه اونجا بودن ها. از تنها بودن ها. از نبودن ها.
مهم نیست کی هستم. یه آدمم که جا ندارم و از همه جاهایی که داشتم انداختنم بیرون یا مجبور شدم برم بیرون. می خوام ببینم می تونم اینجا یه جایی داشته باشم یا نه.
اسم وبلاگ از کتاب جایی دیگر گلی ترقی گرفته شده*
این وردپرس هم خیلی خره که راست به چپش درست نیست توی این قالب