گفت داره آلزايمر مى گيره. يهو وسط يه كارى همه چى از يادش مى ره، وسط نماز يهو مى شينه و يادش مى ره بقيه نمازش رو. دنيا يهو سرم خراب شد. به خودم مى گم حالا آلزايمر نيست، فقط فراموشيه، ولى اصلا همون فراموشى هم باشه، بدون اينكه من كنارش باشم و ازش مواظبت كنم... چرا اين زن اينقدر زجر مى كشه؟ همه عمرش كار خيريه كرده، حداقل پنجاه تا خونواده بابت كارهاش و كمك هاش نون شب داشتن و سقف بالاى سر، چرا آخه بايد آخر عمرى وضعيتش اينطورى شه، تنها، با يه زندانبانى كه اينقدر زجرش مى ده، بدون اينكه من بتونم كنارش باشم و ازش مواظبت كنم؟
I had to tell him: hey, let's get out of here, let's hop in the Rav4, hit the road, turn the music on, and just drive, drive, dive, drive the hell out of here. But I didn't. I never asked, never wanted anything like that from anybody. I just kept it to myself. Why? I keep daydreaming. I have come to enjoy this, not to live a real life, but to daydream the possibilities. And oh well I have hell of an imagination. I can be anybody, anywhere. That's why I have stopped living my real life. My life is boring at its best, but the imaginary one? That's the kind of life I enjoy. Dangerous? I know, my friends will eventually start worrying about me. Is living in fantasy wrong? What if you make a conscious decision to live in a fantasy? Would that still be problematic? I have chosen the fantasy over reality. Fantasy doesn't hurt, I can't hurt anybody in a fantasy world either. But the feelings are real, love, emotion, passion, it's all real. And the best thing is that there is no limit, no end to what I can have in the imaginary world I have built for myself. If only I could stay in my fantasy world as often as I wanted to, without the need to make excuses not to show up, not to socialize. If only I could drown into myself, and then it all would stop, while I was happy inside myself.
یه جایی تو کره جنوبی، بازمانده های یه قتل عام تونستن بنیادی درست کنن، هر سال به یاد بیارن اون قتل عام رو، یادآوری کنن به وجدان بشری یک ظلم جمعی رو، و از بازماندگان و قربانیان ظلم های دیگه دلجویی کنن. امسال این بنیاد جایزه حقوق بشری اش رو به مادران خاوران داده. مادرایی که بچه هاشون سال ۶۷ اعدام شدن ولی هیچوقت جنازه بچه هاشون رو نگرفتن و هیچ وقت به سوال هاشون پاسخی داده نشد؛ اینکه چرا بچه هاشون اعدام شدن، کجا خاک شدن، چرا حتی یه سنگ قبر نتونستن داشته باشن، چرا رنج این مادرها به رسمیت شناخته نشده، چرا دادخواهی نشده، چرا عدالت برقرار نشده؟ ولی با وجود همه این سوال های بی جواب و همه فشارهایی که بهشون وارد شد از پرسیدن و پیگیری کردن خسته نشدن و تلاششون برای دادخواهی رو متوقف نکردن. (درباره مادران خاوران اینجا بیشتر بخونین)
مادر بهکیش، یکی از مادران خاوران که شش نفر از بچه هاش اعدام شدن
از مادران خاوران فقط یه نفرشون تو عکس های مراسم اهدای جایزه دیده می شه (و یکی از خواهرها)، بیشتر این مادرا مریضن و پیر شدن، بعضی هاشون فوت شدن، دونه دونه از این دنیا می رن و دیگه حتی اگه یه روزی عدالتی هم برقرار شه فایده ای نخواهد داشت چون دیگه نیستن، ولی با این حال تو پیام دریافت جایزه اشون می گن:
"ما به دنبال خون خواهی نیستیم و با کشته شدن حتی قاتلان فرزندانمان مخالفیم، ولی میخواهیم که مسوولان این جنایتها شناسایی و در دادگاهی عادلانه و علنی و مردمی محاکمه شوند و چرایی و چگونگی این اعدامها برای ما و همه مردم ایران روشن شود تا شاید بتوانیم به این وسیله از تکرار جنایت جلوگیری کنیم. هرچند بسیاری از ما پیر و ضعیف و ناتوان و بیمار شدهایم و برخی نیز فوت کردهاند، ولی تا زمانی که جان در بدن داریم، ما خانوادههای خاوران از مادر و پدر و خواهر و برادر و همسر و فرزندان؛ در هر کجای دنیا که باشیم، برای کشف حقیقت تلاش خواهیم کرد تا بتوانیم یک زندگی انسانی بسازیم و دیگر هیچ کسی به خاطر داشتن عقیدهاش به بند کشیده نشود و جان خود را از دست ندهد."
پروانه میلانی٬خواهر رحیم میلانی و معصومه دانشمند، مادر بیژن بازرگان، عکس از سایت عدالت برای ایران
به چهره تنها مادری که تونسته از بین مادران خاوران تو این مراسم شرکت کنه نگاه می کنم، هی فکر می کنم، فایده ای داره این جایزه یا هر جایزه ای؟ فایده ای داره وقتی دادخواهی و عدالتی در کار نیست؟ بعد فکر می کنم همینکه بالاخره یه کم رنجشون و تلاش هاشون به رسمیت شناخته شده باز شاید مرهمی باشه برای دلشون. همینکه آدمایی که رنج مشابهی داشتن یک سر دیگه دنیا باهاشون همدردی کردن شاید کمی مرهم باشه.
"باید همیشه کسانی باشند که ببینند و بر نگاهشان مصلحتاندیشی و آسودهطلبی پرده نکشیده باشد، تا با انجام فعل دیدن، ما بازماندگان قربانیان را از نامرئی شدن نجات دهند، تا به برکت وجودشان بتوانیم خود را ما خطاب کنیم."
بعد فکر می کنم چقدر انجام دادیم این فعل دیدن رو؟ چقدر تلاش کردیم بازماندگان قربانیان نامرئی نشن؟
دوست داشتم تو مخ شیله بودم وقتی داشته نقاشی این زن رو می کشیده. همه اش فکر می کنم یه دینامیک عجیبی بین شیله و زن مدل نقاشی بوده حتما. زن لمیده یک حالتی داره، انگار بعد از یک خواب خوش بعد از اورگاسم برای خودش لمیده، بی خیال دنیا و محیط اطرافش. یک جورایی مرکز دنیای خودشه. یه جای خوبیه که قابل دسترس نیست. بعد شیله چه حالی داشته وقتی یه همچین زنی جلوش لمیده بوده؟ نگاهش چه شکلی بوده؟ حسش چی بوده؟ دوست داشتم اونجا بودم، بخشی از اون اتفاق، وقتی شیله داشته این تابلو رو می کشیده.
"Reclining Woman" by Egon Schiele. Oil on canvas, 1917
دوستم دو سال پیش برام پرینت کوچیک این نقاشی رو از موزه وین سوغاتی آورده بود. پشتش برام نوشته بود:
"اینو که دیدم فکر کردم چقدر حالتش آشناست بعد یاد تو افتادم فکر کردم این، حال توئه بعد فکر کردم چقدر "این حال" رو من هم از تو یاد گرفتم بعد: چقدر این حال تحمل زندگی رو برام آسونتر کرده بعد: چقدر لبههای تیزم کمتر به خودم فرو میره با این حال بعد: چقدر باعث شده با دنیا رو دورٍ دوستی باشم … چقدر از من تکههایی از توئه؟ خوبه که انگار تو هم منو زاییدی، خوبه که دوستمی"
کلاهش رو برام آورده. خیلی قشنگه و بهم میاد. گفت اون موقع که شیمی درمانی می کردم و موهام ریخته بود استفاده می کردم و دیگه لازمش ندارم. حالش خوب شده و موهای قشنگش در اومده. حالا هر موقع کلاه رو می ذارم سرم هی دو تا فکر متناقض میاد تو سرم، یکی اینکه چه خوب که اون موقع که با سرطان دست و پنجه نرم می کرد نمی شناختمش، از تحملم خارج می بود دیدن بیماری اش، ولی از اونور می گم کاش اون موقع می شناختمش و کنارش بودم.
امروز یه همکار خارجی ام یهو زد زیر گریه. گفت الان فهمیده که دوستش که تومور مغزی پیشرفته داره، داره می میره. یه دقیقه گریه کرد و بعد خودش رو جمع کرد و به کارش ادامه داد و گفت سرطان بزرگ و کوچیک نمی شناسه و رحم نداره و سراغ هر کسی ممکنه بیاد. راست می گفت. سراغ هر کسی می تونه بیاد. فقط من تحملش رو ندارم که دیگه سراغ دوست من بیاد. دلم می خواد هیچوقت به کلاهش دیگه احتیاج پیدا نکنه.
یک جایی گفتم به ویدیوی "بهشت" گوگوش می شه خیلی نقد داشت، ولی فایده اش اونقدر زیاده که ایراداتش مهم نیست. دوستم از من پرسید فایده اش چیه؟ فکر کردم براش چیزی بنویسم. اونقدر تند تند و زیاد نوشتم که فکر کردم بذارمش اینجا. یک یادداشت وبلاگیه این، همینطوری بلند بلند فکر کردم. اگه احیانا منو می شناسید، لطفا با اسم خودم این نوشته رو جایی نقل نکنید.
دوست لزبین من (که لزبین بودنش علنی است) از یک کشور غربی تلفن می زنه به مامانش در ایران و می گه: مامان، سرت رو بالا بگیر دیگه، گوگوش برامون خونده. مامانش با بغض می گه، احتیاجی به ویدیوی خانوم گوگوش نبود، همیشه سرم بلند بوده در موردت.
این روایت اما روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. دوستان ایرانی همجنسگرای زیادی دارم که هرگز نمی تونن به مادر، یا پدرشون بگن که همجنسگرا هستن. دلایل مختلفی داره این مساله، اما ساده ترینش برای خیلی هاشون اینه که نمی خوان زجر بدن مادرشون یا پدرشون رو، چون می دونن پدر مادرشون نمی تونن کنار بیان با همچین مساله ای. بغضشون رو فرو می دن که چرا باید بخشی از بودنشون رو از عزیزترین آدمای زندگی اشون پنهان کنن ولی حاضر نیستن عزیزانشون رو آزار بدن. این دوستای من زندگی های خوبی دارن اغلب. با جنسیت و هویت جنسی اشون راحت هستن، زندگی های کاری موفقی دارن، مظلوم و قربانی نیستن. همجنسگرا بودن بر روند زندگی اشون سایه ننداخته. ولی همیشه یه گوشه دلشون از این پنهان کردنه غصه می خورن، بغض می کنن، ولی با همون قدرت و توانایی ای که همیشه داشتن، این مساله رو هم مثل هر ناملایمتی دیگه ای تو زندگی در نظر می گیرن و نمی ذارن رو زندگی اشون سایه بندازه.
اما این روایت دوستای من هم هم روایت همه همجنسگراهای ایرانی نیست. الف دختری بود که من اینجا در غرب ملاقات کردم. تازه فهمیده بود که لزبینه. در ایران متوجه کشش خودش به زن ها شده بود. اما اصلا به گوش خودش و خانواده اش نخورده بود چیزی به اسم همجنسگرایی وجود داره. چند تا دکتر روانپزشک رفته تهران. بهش گفتن اختلال روانی داره و در جلسات مختلف سعی کردن "درمانش" کنن. یک مرکز خشونت علیه زنان هم رفته برای مشاوره و اونجا هم بیشترین خشونت های روانی بهش شده. اومد اینجا دانشگاه، یکهو متوجه شد که خب یک چیزی هست به اسم لزبین بودن. دنیاش به هم ریخته بود. شیش ماه طول کشید تا بفهمه چی به چیه. به سادگی اگر در ایران یک لزبین علنی دیده بود یا حرف این چیزها رو شنیده بود، ممکن بود زندگی متفاوتی داشته باشه.
سین در شهرستاتی در ایران عاشق یک دختر می شه. اما خانواده اش و دکترهای روانپزشک بهش می گن تو ترنسجندر زن به مرد هستی و باید عمل کنی و مرد بشی و بعد اگه خواستی با اون دختر ازدواج کنی. سین دختر باهوشی بود. می ره در این مورد می خونه و تحقیق می کنه و هر چی فکر می کنه می بینه که نه، حالات و احوالاتی که داره با ترنس جندر ها نمی خونه، در پروسه تحقیقاتش متوجه می شه که لزبینه و ایرادی نداره که یک زن عاشق یک زن دیگه بشه. با دوست دخترش از ایران فرار می کنه.
میم در کانادا حاضر می شه جلوی یک دوربین تلویزیونی حرف بزنه و بگه سلام، من میم هستم، یک لزبین. عاشق شدم، دوست دختر دارم و… چرا میم حاضر شد بره جلوی دوربین یک شبکه تلویزیونی پر بیننده؟ میم می گه من تا وقتی ایران بودم هرگز نمی دونستم همچین چیزی هست. فکر می کردم عجیب و غریبم. وقتی اومدم کانادا فهمیدم. خب مساله مهمی نیست که، فقط من نمی دونستم و خیلی زجر کشیدم. اگر یک شخصیت معروف لزبین به عمرم دیده بودم، شاید من هم می فهمیدم که لزبینم. میم برای همین حاضر شد خطر جلوی دوربین اومدن رو به جون بخره. به امید اینکه یک دختر لزبین در شهر کوچکی در ایران که دسترسی به اینترنت هم نداره با دیدن میم متوجه بشه که اون هم لزبینه.
حالا کلیپ ویدیوی گوگوش به اینهایی که گفتم چه ربطی داره و چرا مهمه؟ گوگوش طرفدارانی داره از شرق تا غرب، کشورهای مختلف فارسی زبان، افغان و تاجیک و ایرانی دوستش دارن. در خیلی از روستاها و شهرهای کوچیک که دسترسی به اینترنت ممکنه نباشه، یا حداقل دسترسی به سایت ها و وبلاگ ها و گروه های فیس بوکی ال جی بی تی ها نباشه، دسترسی به ماهواره وجود داره. ویدیوی گوگوش دیر یا زود در این روستاها و شهرهای کوچیک دیده می شه. دختر لزبینی که نمی دونه لزبینه، با دیدن ویدیوی خانوم گوگوش ستاره موسیقی پاپ ممکنه احساس کنه که پس آدمی شبیه اون هم وجود داره، خانوم گوگوش می گه هست، پس حتما مشکلی وجود نداره که اینطوری باشه، خانوم گوگوش هم داره "تایید" می کنه!
گوگوش یک سلبریتی محبوب اقشار مختلف جامعه است. ته اون ویدیو کلیپ که برای خیلی های ما ممکنه باسمه ای و مهمل باشه، با اون لباس شاه ماهی گونه اش، از بالای سن، فرمان اوکی بودن و عادی بودن عشق دو همجنس رو صادر می کنه. دوست دارم بهش بگم آخه تو کی هستی که فکر می کنی می تونی در اون جایگاه خداگونه قرار بگیری و فرمان "طبیعی بودن" عشق این دو زن رو صادر کنی؟ کی به تو همچین جایگاهی رو داده. اما شادی بسیاری از دخترای لزبین ایرانی در بیست و چهار ساعت گذشته در فیس بوک رو که می بینم و جیغ های خوشحالی دوست خودم رو که می بینم دهنم رو فوری می بندم.
نگاه کن به تاثیرش: گوگوش، از جایگاه قدرت، محبوبیت، فرادستی، به مخ های معیوب می گه: هی! نگاه کن، من می گم همجنسگرایی وجود داره، چشمات رو باز کن و ببینشون، من می گم هستن، و من می گم همجنس گرا بودن "اشکالی" نداره. من می گم "طبیعیه"، من می گم بپذیر. جامعه مقلد و دنباله رویی که مقهور قدرت و شیفته سلبریتی هاست و فهم بسیاری از پدیده ها هم فقط در دسته بندی های "طبیعی" و "غیر طبیعی" براش ممکن می شه، یک لحظه ممکنه تکون بخوره، تامل کنه و فکر کنه: گوگوش می گه، حتما یه چیزی می دونه که داره می گه، فلان فعال لزبین حقوق فلان که ریختش "مث مرداست" و "ضد مرده" و "نیت های خاص ضد اصلاحات و غیره" داره نمی گه ها، خانوم گوگوش می گه، "خانوم خانوم ها"، زن "زیبای پر عشوه" که از هر نظر "کامله". و خیلی از همجنسگراهایی که همیشه مجبور شدن هویتشون رو انکار کنن، جلوی عزیزترین آدم های زندگیشون همجنسگرا بودن خودشون رو پنهان کنن، حالا هویت جنسی اشون رو دیده شده می بینن، به تعداد مانیتورهای کامپیوتر مخاطبان ویدیوی گوگوش دیده می شن، به تعداد هزار و دویست باری که این ویدیو فقط از صفحه فیس بوک گوگوش شیر شده، به تعداد هشت هزار لایکی که این ویدیو در اون صفحه داره، به تعداد پونصدهزارباری که در سایت رادیو جوان دیده شده و به تعداد هزاران باری که از شبکه های ماهواره ای دیده خواهد شد.
موج اول فمینیسم وقتی اومد خیلی چیزها رو به هم ریخت، خیلی مناسبات رو، به دنبال حقوق لیبرلی بود، حقوق اولیه، زن سفید دگرجنسگرای طبقه متوسط که امتیاز طبقاتی داشت و نگاه انتقادی به کاپیتالیسم نداشت، دنبال "برابری" عمومی با مردها بود، دنبال "آزادی" زنان. بعدها هزاران نقد به این موج اول شد. کل ساختار فمینیسم تغییر کرد، موج دوم، فمینیسم رادیکال دهه شصت و هفتاد، فمینیسم سیاهپوستان و رنگین پوستان دیگه، فمینیسم فراملیتی، پسا ساختارگرایانه، پست کلنیال، مسلمان و… اینها هر کدوم اومدن نقد کردن به موج اول فمینیسم و فمینیسم لیبرال. مطالعات جنسیت هم همه کلی دچار تغییر و تحول شدن، الان تئوری کوئیر خیلی از ساختارها و واژه ها و تئوری ها رو به چالش کشیده. اما آیا کسی منکر نقش مهم فمینیست های موج اول می شه؟ کسی می تونه منکر نقش مهمی که همون حرکات پر اشکال لیبرالی طبقه متوسط سفید پوست دگرجنسگرا داشتن بشه؟ اگر مثلا زنان سفید پوستی که امتیاز طبقاتی هم داشتن دنبال حق رای زنان نمی رفتن و بابت خواسته های لیبرالی هزینه نمی دادن، الان ما هنوز همین جایی که هستیم بودیم یا حتی جای بهتری بودیم؟
کارهایی مثل این ویدیوی گوگوش رو من از همون جنس حرکات لیبرالی موج اولی می بینم. می تونه همونقدر سطحی باشه، همونقدر پر مشکل، اما مهم، نقطه ی عطف و تاثیر گذار در روند تغییر اجتماعی. روندی که در طول زمان رشد می کنه، متحول می شه، خودش رو نقد می کنه و پیش می ره تا تغییرات اجتماعی مورد نظرش رو ایجاد کنه. تغییر اجتماعی اون هم در مورد مساثلی مثل ساختارهای جنسیتی و سکسوالیته، به خیلی چیزها نیاز داره. قراره نگاه جامعه کلا به این مقوله تغییر کنه. جامعه ای که اتفاقا تحت تاثیر مدرنیته و اومدن فرهنگ پیوریتن غربی هموفوب شده، نیاز به خیلی چیزها داره برای تغییر نگرش. حالا در سطح عامه مردم، در فضایی که نقد فرهنگی و تئوری های جامعه شناسی جنسیت و کوئیر مخاطبی نداره، و در فضایی که همجنسگرایی اغلب پنهانه و در معرض دید نیست، کارهایی مثل گوگوش می تونه تغییر ایجاد کنه. به آدمایی که در معرض تفکر انتقادی نیستن یک تلنگر کوچیک فقط بزنه، دقایقی این فرصت رو براشون ایجاد کنه که جور دیگه نگاه کنن، خارج از جعبه های معمولی که بهش عادت کردن و فکر می کنن "طبیعیه".
به ویدیوی گوگوش خیلی ایرادها می شه وارد کرد. من تخصص مطالعات فرهنگی ندارم ولی می دونم که از همون شات اول این ویدیو رو می شه نقد کرد. حلقه ازدواج و نشون ندادن پارتنر دختره تا شات آخر، در تعلیق گذاشتن تا یکهو در شات آخر مثل یک چیز خارق العاده پارتنر دختر رو رو کردن انگار اونقدر یه همچین چیزی غیر طبیعیه که می شه باهاش سورپریز کرد مخاطب رو (آیا اگر دگرجنسگرا بودند، همچین برخورد ویژه و غیر طبیعی ای می شد؟) کلا نشون دادن ماجرا به شکل یک چیز خیلی خاص، حالت گوگوش در اینکه داره مجوز می ده به این دو نفر، انگار که این دو نفر مجوز لازم داشته باشن، کلیشه های باسمه ای از نشون دادن علنی بودن روابط یک زوج دگرجنسگرا در مقابل پنهانی بودن روابط این دو نفر، گریه های بی دلیل، جلوه رهایی بخشی که داره به گوگوش و کنسرتش داده می شه و به هر حال تثبیت جایگاه بلندمرتبه گوگوش در همین ویدیو (که خب سود مالی حتی می تونه داشته باشه براش در نهایت چون هر چی جایگاهش بالاتر بره به بیشتر فروخته شدن محصولاتش و پر مخاطب تر شدن کنسرت هاش می تونه کمک کنه) … اینها چیزایی بود که من با نگاه اول مشکل دار دیدم.
اما گوگوش منتقد اجتماعی نیست، فعال سیاسی نیست، درس مطالعات فمینیستی و کوئیر نخونده، از مطالعات فرهنگی سررشته ای نداره. گوگوش یه خواننده پاپه، یه شو ومن با احساس، احتمالا کمی با وجدان و مهربون. گوگوش با این توصیفات و در حدی که از یه همچین آدمی می تونه بربیاد سهمش رو در مقابله با هوموفوبیا ادا کرده. خوب هم ادا کرده*. من و تو چیکار می تونیم بکنیم؟
* پ. ن. ۱: من این نظر رو الان در حالتی می گم که گوگوش در مورد این ویدیو حرف نزده هنوز. جدا از صمیم قلب آرزو می کنم هیچوقت حرف نزنه در مورد این ویدیوش و خرابش نکنه. یک جورهایی نگرانم که هر چیزی یه موقع بگه شعاری و مهمل و تبلیغی برای خودش بشه و خراب کنه. ته دلم امیدوارم سهمی که ادا کرده همینقدر بمونه. همینقدر خوب و کافیه. بقیه اش به عهده بقیه باید باشه...
پ.ن. ۲: از کامنت هاتون ممنونم. نقد من به ویدیو بیشتر از دید نشانه شناسیه. به شخص گوگوش نیست. متوجهم که می تونیم با هم موافق نباشیم سر این قسمت.
پ.ن. ۳: در کامنت ها اشاره شد که ایده این ویدیو در مورد دو پسر گی قبلا به کار برده شده بوده. اینجا می تونید این ویدیو رو ببینید.
در دهه سی عمرم یک توانایی غریبی پیدا کردم برای دل کندن. فقط از پس یکی بر نیومدم و سه سال طول کشید تا دل بکنم. به جز اون، که معمای زندگیم احتمالا باقی می مونه، یک توانایی ای دارم برای دل کندن، بریدن، از بیخ و بن بریدن. یک پیغامی گرفتم که شاید چند وقت پیش می گرفتم می مردم از احساس، ولی حالا، فقط انگار تلخیه، دیره، خیلی دیره. اون پروسه ای که باهاش زدم خودم رو له کردم و احساسم رو کشتم طی شده، حالا دیگه الان حس خاصی ندارم. شاید بتونم چیزکی ایجاد کنم، محض پر کردن جاهای خالی، ولی فرصت از دست رفت، فرصت برای داشتن و به وجود آوردن یه چیز خوبی که می دونم می تونستیم داشته باشیم از دست رفت. توی دلم و تنم پر از "هیچ چیه"، هیچ....